🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸
@Hamsarane_Beheshti
🔹🔸🔹🔸🔹🔸
#رابطه خوب عاطفی
اصطکاک داره،
دعوا داره،
روابطی که درش دعوا نیست ،
احتمالا رابطه نیست!
یکی تو دیگری محو شده که هیچ تنشی پیش نمیاد.
در یک #دعوای #عاطفی چند نکته خوب مورد توجه است:
بازی برنده - بازنده راه نیندازید که به هر قیمت غلبه کنید بر طرفتان در ضمن فراموش نکنید که اکثراً بازندگان #کینه به دل میگیرند .
برای حل مشکل دنبال فرد "موثر" باشید نه "مقصر"!
اين طوری از اعتراف به اشتباهتان نخواهید ترسید.
محترم باشید؛ از #توهین و بی احترامی به شدت خودداری کنید.
دقت کنید که بعد از یک دعوای درست، یک مسئله از زندگیتون باید "حل" شده باشه؛ نه "اضافه"
🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸
@Hamsarane_Beheshti
🔹🔸🔹🔸🔹🔸
↴
خدایا از تو کمک میگیرم که همواره مرا یاری نمودی، این روزها عجیب به یاری تو نیازمندیم، این بنده ی تو به خود بد کرده حالا پشیمان و از تو درخواست یاری میکند به فریاد رس ای فریاد رس
جز درگاه تو هیچ امیدی نیست ما همواره به امید رحمت تو امیدواریم
╰─► @hamsarane_beheshti
↴
من رمز #خوشبختیِ واقعی را چشیدهام، باید حال را دریابی، نه اینکه همیشه #افسوس گذشته را بخوری و فکر #آینده باشی. باید قدر لحظاتی را که در اختیار داری بدانی
╭
╰─► @hamsarane_beheshti
همسران بهشتی
°°♥️••🔸••♥️°° °°♥️•••🔸••قسمت بیست و هفت ••🔸•••♥️°° ••♥️°° معجزه°°♥️•
°°♥️••🔸••♥️°°
°°♥️•••🔸••قسمت بیست و هشت ••🔸•••♥️°°
••♥️°° معجزه°°♥️••
نمیدانم درد مثانهام بدتربود یا درد بی کسی و پوست و استخوانم. آخر حواسم کجا بود که متوجه این مرد دو برابر خودم نشدم؟
-بیدار شدی...؟میخوای کجا بری؟
باتیشرت وشلوار اسپرت روبه رویم میایستد. اتاق را نور چراغهای حیاط روشن کرده اند،حتما به خاطر من روشن گذاشته اند.
-با توام، یاسی...! کجا میخوای بری؟ گریه نکن.
رویم نمیشود بگویم چه کاری دارم، باز تلاش میکنم که دستش زیر بازویم مینشیند.
-دستشویی داری!؟
سر تکان میدهم و سعی میکنم آب دماغم را جمع کنم. دیگر نای گریه هم ندارم.
-خود... خودم میرم... ممنون.
-نمیخواد، خودم میبرمت. تا اونجا زجرکش میشی.اینهمه توجه را نمیخواهم،حتی نمیخواهم اینهمه نزدیکم باشد، اما او مرد خوبیست. همین که نخواهد شوهر باشد، خوب است.
-ببخشید، آقامحراب! من نمیخوام اینقدر وبال باشم
-نیستی، دختر... فردا بهتر میشی، نگران منم نباش.
دست میبرد زیر زانویم، تا دستشویی چند قدم بلند است. حرکت که میکنم نفسم بند میآید از سوزش.
-شرمندهتونم، به خدا.
تا داخل دستشویی میبرد و من از خجالت میخواهم بمیرم.
-اینو نگو. مقصر منم که ترسوندمت، من باید بگم حلال کن... بیرونم، صدام کن.
میخواهم بنشینم که موهای بافته شده ام زیرم گیر میکند، به سختی دستم رامیبرم برای جمع کردنش.احساس میکنم کثیف شده.
در دو حالت از این موها متنفر میشوم؛ یکی زمانهایی که میشد وسیله ای برای مهار کردنم توسط مردهای زندگی ام و کتک خوردنم و حالا که اسیر شده ام. حتی از طهارت هم عاجزم. کلافه بلند میشوم، باید انتهای موهایم را
بشویم یا شاید بهتر است آنرا ببرم.
-یاسمن؟! تموم شد؟
از صدایش پشت در از شرم لرز میکنم. در را باز میکنم که بداند تمام شده.
بی تعارف و حرفی داخل میآید.
-چی شده؟
خیلی عادی رفتار میکند، انگار نه که من یک غریبه ام. آن قسمت از موییکه
حس میکنم به داخل نشیمنگاه دستشویی رفت را نشان میدهم.
-این قسمت فکر کنم نجس شده. نفهمیدم، وقت نشستن قبل من افتاد...
نگاهش به موهایم گره میخورد. همیشه موهایم بافته و جمعشده است، حتی
امروز هم که افتادم کامل باز نبود که زیر پایم برود.-اینا واقعی ان...؟ یعنی خیلی بلنده... بذار بشورم این قسمترو...
جلو میآید و من با درد دست عقب میکشم.
-نه! قیچی بیارید ببرم...
اخم میکند و از دستم میکشد. وقتی موهایم باز است تا پشت پاهایم میآید،
تنها چیزی که من اختیارش را داشتم حفظ همین موها بود.
-موهاتو ناقص کنی که چی...؟ بده نصف شبی حوصله ٔ بحث ندارم،به مولا.
به سمت روشویی میرود و من به سختی قدم برمیدارم. از این عجز گریه میکنم، سعی میکنم بیصدا باشد.
-به خدا، به حق کسی ظلم نکردم که اینجور عاجز شدم.
صابون میزند به پایین موهایم. دستان مردانه اش، با حوصله میشوید موهایم را.
-مگه باید ظلم کنی...؟ هرچیزی حکمتی داره، صبور باش. اینقدر عزولابه نکن خدا قهرش میگیره، یاسی... تو دختر محکمی به نظر میرسی.
با بانداژ دستم اشکم را پاک میکنم.
-محکم هستم، ولی اینجور عاجز شدن به خدا سخته... الان شما باید خواب باشید تو اتاقتون، ولی شدین لنگ من.
موهایم را میچلاند، کش دورش را باز کرده. اخم از صورتش پاک نمیشود.
-تو هم اگه من نمیترسوندمت، الان تو اتاقت داشتی گریه زاری میکردی
برای یه بهانه دیگه... بیا ببرمت اتاقت که صبح، قبل آفتاب، باید برم میدون تا بار بگیرم.
-بچه ها؟!
مثل خطاکارها از جا میپرم، زیرلب«وای! خدای من!»میگویم که میشود
سبب نگاه غیظ آلود حاج محراب. نمیداند یا خودش را به ندانستن میزند؟ما داخل دستشویی نصف شب...
-حاج بابا، الان میایم.
بالا پایین میپرم از ترس، اضطراب و قضاوت. با تمام درد تنم، دست به دهان میبرم برای گاز گرفتن، درد اما امان میبرد که جای گاز همان سوختگیست.
در باز میشود و حاج بابا می آید و دست من، میان دست حاج مهراب اسیر شده.
عصبانی نگاه میکند.
-لا اله الاالله... خدایا، صبر بده... بیا، دختر! ببرمت به اتاقت تا دین و ایمون رو به باد ندادی که یه چیزی بهت بگم.
-چی شده، محراب! غیظ میکنی، باباجان؟
دستشویی بزرگ انگار تنگ شده. حاج اکبر بیرون میرود و مهراب با عصبانیت دست زیر پایم میبرد، من را بغل میزند.
-هیچی، حاجی! بیخوابی مغزم رو زایل کرده شما به دل پدرونه تون نگیر.
من را آرام روی تخت میگذارد.
-یه پارچه بذار تشک خیس نشه... البته ولشون کنی رو زمین میافتین.
نمیدانم مسخره میکند یا فقط توصیه است.
میرود بیرون و قبلش لامپ را خاموش میکند. تشنه ام،کاش حداقل آب میخوردم. صدای آرام حرف زدنشان می آید، اما من نمیشنوم چه میگویند،درد بیتابم کرده.
-بلند شو، یه کم شیر و خرما بخور، چیزی که از صبح نخوردی.
🔸•••••♥️°°°°♥️••••🔸
ادامه دارد....
(این داستان مختص کانال همسران بهشتی است کپی آن اکیدا ممنوع میباشد )
•••♥️°°°@hamsarane_beheshti °°°♥️•••
↴
وقتی شوهرتون از خانم دیگه #تعریف میکنه میخواد نظر بده که چه #تغییراتی را در خودتون اعمال کنید اما از راه اشتباه استفاده میکنه
میخواهد شما را متوجه کند که از چه لحاظ باید تغییر کنید اما چون راه درست #ابراز کردن آن را بلد نیست، با این روش میخواهد نقاط #ضعفتان را به شما بازگو کند.
مثلا به جای اینکه بگوید:«عزیزم وقتی رفتی موهات رو رنگ کنی، به نظرم این دفعه موی بلند رو امتحان کن. فکر کنم خیلی بهت بیاد. نظر تو چیه؟»، میگوید:«دیدی خانم ناصری (همکارش) چقدر موهاش خوشگله. من خیلی اون رنگی دوست دارم.»
یا مثلا میگوید:«از مریم یاد بگیر. ببین چقدر به خودش میرسه. خوش به حال شوهرش»
او فکر میکند تنها روشی که برای تغییر دادن شما وجود دارد، این است که از دیگری تعریف کند تا شما یاد بگیرید و نمیداند که این کار باعث #رنجش شما میشود و حتی ممکن است بیشتر #لج کنید و در برابر تغییرات #مقاومت کنید.
#تعریف_شوهراز_زنان_دیگر
╭
╰─► @hamsarane_beheshti
🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸
@Hamsarane_Beheshti
🔹🔸🔹🔸🔹🔸
فرق بین #عشق واقعی و دروغین
✔️عشق واقعی #صمیمیت و عشق بازی داره
✖️اما عشق دروغین فقط رابطه #جنسی براش مهمه
✔️عشق واقعی باهات #صداقت داره
✖️اما عشق دروغین با #عواطف تو بازی میکنه تا به خواسته اش برسه
✔️عشق واقعی #فداکاری میکنه
✖️اما عشق دروغین هر چیزی که خودش بخواد همونه
✔️عشق واقعی از چیزی که هستی سپاسگزاره
✖️اما عشق دروغین میخواد تو رو تبدیل به فرد ایده آلش کنه
✔️عشق واقعی بهت #آزادی میده
✖️اما عشق دروغین دائما میخواد کنترلت کنه
🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸
@hamsarane_beheshti
🔹🔸🔹🔸🔹🔸
↴
#خدایا
دستم را بگیر
ولی نه…
مگر نه اینکه تو خدایی؟!
دست برای انسانهاست که مادی هستند…
تو قلبم را بگیر در دستانت تا آرامش یابم!
╭
╰─► @hamsarane_beheshti
↴
زندگی را با کوه،
با آسمان،
با هدف،
با ایمان و عشق،
پُر باید کرد،
یا باید خالی و پوک و ناقابل نگهش داشت
و نام زندگی را از روی آن برداشت.
╰─► @hamsarane_beheshti
همسران بهشتی
°°♥️••🔸••♥️°° °°♥️•••🔸••قسمت بیست و هشت ••🔸•••♥️°° ••♥️°° معجزه°°♥️••
°°♥️••🔸••♥️°°
°°♥️•••🔸••قسمت بیست و نه ••🔸•••♥️°°
••♥️°° معجزه°°♥️••
اشکم خشک میشود. یک پارچ آب و لیوان شیر و خرما.یک صندلی چوبی جلو میکشد، چسبیده به تخت سینی را میگذارد رویش.
-من قبل از اذان میرم. قبلش برات آب و ظرف میارم برای وضو، اگر خواستی برای نماز. یه مسکنم اینجاست، سمیرا داد.
اخم باز نمیکند، نگاهم نمیکند انگار با ملحفه ها حرف میزند.
ممنون من را نشنیده بیرون رفته است. مسکن را میخورم، ولی مگر درد و سوزش پوست را کم میکند؟
دیگر حتی نای اشک ریختن هم ندارم، شبیه مجسمه ای شده ام افتاده روی تخت. سوختگی کم نداشته ام، اما این فراتر از حد تحملم است. انگار مثل شمع پوستم آب میشود، خیس است، داغ و این شکنجه را نمیدانم تا کی تحمل میکنم که خوابم میبرد. با بوی آب و خاک نمخورده از خواب بیدار میشوم. تکان نمیتوانم بخورم، در و پنجره ها باز است و خنکی اتاق تحمل
سوزش را بیشتر میکند.
-بیداری، یاسمن جان؟
سر میچرخانم و نگاه از شیشه های رنگی میگیرم. سمیه است، یک سارافون پوشیده و شلوار. حالا بهتر میبینم که شکمش چقدر بزرگ است.
-از حاملگی خوشت نمیاد؟
نگاه از شکمش میگیرم و خجالت زده به چشمانش میدهم. لبخند میزند و سینی در دستش را روی چهارپایه میگذارد.
-آخه دیروزم که نگاه کردی حس کردم ازش خوشت نمیاد
-من فقط یه بار اونم نمیدونستم، یه بچه تو شکمم داشتم. چیزی نمیدونم
ازحاملگی، از بزرگیش و اینکه چه جور حملش میکنین تعجب کردم.
ببخشید،ناراحت شدین.
چای و نان تازه و کره و پنیر و عسل محتویات داخل سینیست
-ناراحت نشدم.من خودم دکتر زنان و زایمانم، خواهرکوچیکه! اونقدر چیزا دیدم که بد اومدن از حاملگی یا زن حامله عادیه.. پاشو صبحانه بدم بهت.
حاج بابا و داداش زنگ زدن و تأکید کردن. من صبح زود اومدم.بچه ها روفرستادم پیش حاج خانم مادربزرگشون..منم دیگه چیزی به ترکیدنم نمونده.
کمک میکند بنشینم،با آن وضعیت خودش. ماو شبیه مادرش طوبی خانم است؛مهربان و شوخ.
-من راضی نیستم.امروز بهترم، بلند میشم، سمیه خانم!
یک لقمه برایم میگیرد.چشمانش روشنتر از خواهرش سمیراست، مهربان است،انگار ذاتا ً یک مادر است
بخور جون بگیری.نترس،جبران میکنی.من طمع کمکت رو دارم که الان اینجام.
بلند میخندد ومن لقمه را با چای شیرین قورت میدهم.
-خواهرشوهربازی رو باید تمرین کنم دیگه.
لبخندش متفاوت میشود.نگاهش جدیست و لبش میخندد. منظورش مندهستم و برادرش؟یا...
-تو همیشه فقط نگاه میکنی..؟یه کلمه بگو! زن اینقدر کموحرف باب دل مرداست.
لقمه های بعدی را تند میگیرد. تمام تنم گزگز میکند، ولی واقعا ً از دیروز بهترم.
-من از چیزی زیاد سردرنمیارم آخه که حرف بزنم...شما دکترین، با مردم طرفین، بلدید همه چیو... مادرتون میگفتن اگر مغز خالیه، دهن بسته باشه بهتره.
نگاهش رویم متوقف میشود، لبخند ندارد دیگر.
-مامانم خیلی دوستت داشت. ماخیلی هم رو ندیدیم، ولی همیشه به فکرت بود، بین دخترایی که تو محل حواسش بود تو رو واقعا دوست داشت.
یک سالی میشود که مادرش رفته و شاید او نداند تنها آدمی بود که من دوستش داشتم.
-من تا قبل از مادرتون نمیدونستم میشه کسی رو دوست داشت و آدما خوبن.
سری به تأیید تکان میدهد. صبحانه ام تمام شده.
-فکرت درباره داداشم چیه...؟سمیرا گفت چی گفته بهت... من کاری به بقیه ندارم، خواهرم وقتی از این خونه رفت سنش کم بود، ولی ماماندطوبی و من وقتای زیادی باهم بودیم... من مثل سمیرا فکر نمیکنم. همه لیاقت عاشقی و زندگی خوب رو دارن...حتی اگر زن سابق اژدر و خواهر جهان باشه و پدرش... خب، فقط خواستم بگم دنیای ما زنا حتما وابسته به یه مرد نباید
باشه، ولی مرد خوب زندگی رو قشنگ میکنه... حق عاشقی رو ازخودت نگیر...
با دهان باز به او نگاه میکنم. انتظار هر حرفی را داشتم جز این حرفها را،شاید میخواهد امتحانم کند.
-سمیه خانم! آقامحراب آخرین مردی هستن که دلم میخواد زندگیشون رو به هم بریزم. من یه سال خواهرتونم و این از سرمم زیاده... به حاجوبابا هم گفتم بتونن من رو بفرستن خیاطی که بتونم جایی کار کنم مزاحم کسی نباشم برام
بسه... من به زندگیتون چشم ندارم، به خدا.
بغض فرومیدهم. چرا میخواهند هرکدام مرا به شیوه خود بسنجند؟
سکوتش طولانی میشود. صدای در میآید و یاالله گفتن مردانهوای.
-حاج باباست.
بلند میشود و سینی را برمیدارد. باید بلند شوم، دست و پایم که نشکسته است.
برمیگردد و لبخندی به لب دارد. نزدیک می آید.
-دست بزن، فاطیماخانم داره ابراز وجود میکنه.
بهدسختی دست پیش میبرم به جایی که اشاره میکند. دست روی شکمدسفتش میگذارم و چیزی زیر دستم حرکت میکند و من دست عقب میبرم،
ترسیده و متعجب. حس عجیبیست، موجودی درون شکم او و...
-حرکتش خیلی کمه این روزا، اینم جزو نوادر بود.
🔸•••••♥️°°°°♥️••••🔸
ادامه دارد....
(این داستان مختص کانال همسران بهشتی است کپی آن اکیدا ممنوع میباشد )
•••♥️°°°@hamsarane_beheshti °°°♥️•••
↴
#مشکلات حل نشده در رابطه و زندگی #مشترک باعث #دلسرد شدن خانم از شوهرش میشه
در هر رابطهای، مشکلاتی وجود دارند. اگر این مشکلات حل نشوند و سالهای سال روی هم انباشته شوند، باعث ایجاد مشکلات بزرگتر، دعواها و #کشمکشهای شدید بین #زوجین میشود. زندگی ناآرام و پر از بحث و #دعوا، میتواند خانم را از مرد #متنفر و دلسرد کند....
#تنفر_ازشوهر
╭
╰─► @hamsarane_beheshti
🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸
@Hamsarane_Beheshti
🔹🔸🔹🔸🔹🔸
به جاي مدام چك كردن موبايل همسرتان ، اعتماد به نفس خود را بالا ببريد
در موبایل همسرتون دنبال چه چیزی می گردید؟
دنبال خیانت ؟ می خواهید ببینید آیا با کسی در رابطه است یا نه؟ خب؟ بعدش می خواهید چه کار کنید؟ #دعوا کنید؟ #طلاق بگیرید؟ هر طور که حساب کنید این پروسه، پروسهٔ معیوبی است و شما عملا به او می گویید که اعتمادی که شیرازه و قوام زندگی هست را به اون ندارید...
به جای چک کردن #موبایل همسرتون به اون #احترام و #عشق هدیه کنید، بیشتر محبت کنید، #اعتماد به نفستان را بالا ببرید، دنبال علت باشید، اعتماد را بیشتر کنید و اجازه ندهید این بازی خطرناک بین تون رایج بشه که از روی لج و #لجبازی مُدام در حال #کنترل وسایل شخصی و حریم خصوصی هم باشید.
#احساس #بازجویی، هم برای مرد و هم برای زن دردناک است. در عین حفظ #صمیمیت به فردیت هم #احترام بگذارید.
🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸
@Hamsarane_Beheshti
🔹🔸🔹🔸🔹🔸
↴
بسپار به خدا
چون بهت نیرویی میده که از پس مسیرای سخت بربیایی.
چون با بودنش هیچوقت سخت
به معنی غیر ممکن نیست.
چون قبلا راهی رو که تو دوست داری مسیرشو باز کرده واگرنه هیچوقت تو سرت نمینداخت.
چون بهت آرامش میده.
چون ازت دفاع میکنه.
چون اون هیچوقت بهت آسیب نمیزنه.
چون هیچ قدرتی بالاتر از اون نیست
╰─► @hamsarane_beheshti
↴
دلت كه گرفت ، پنجرهی دلت را باز كن ! بگذار هوايش عوض شود.دستش را بگير و به يک فنجان چای دعوت كن ؛ با همان شكلاتی كه دوست دارد.رنگهای شاد به تنش بپوشان و موسيقی دلنواز برايش بگذار ! دلت كه گرفت ، با او مهربانی كن ! او را به آرامش دريا مهمان كن.با او حرف بزن ! نگذار غمگين باشد.هوای دلت را داشته باش ! تنها كسیست كه تمام عمرت همراهت خواهد بود !
╰─► @hamsarane_beheshti
°°♥️••🔸••♥️°°
°°♥️•••🔸••قسمت سی ••🔸•••♥️°°
••♥️°° معجزه°°♥️••
دخترا؟!
صدای حاج اکبر میآید، کمی بعد خودش در آستانه در ایستاده.
-سمیه خانم! آقا ایمان هم اومدن، یه سر بزن... خوبی باباجان، یاسمن؟
حس غریبیست که دارم. حالم خوب نیست، روز اول و دوم بود، اما حالانیست. ربطی به درد و سوختگی ندارد، شاید حجم اینهمه آدم غریبه برایم ناراحت کننده است. آدمهایی که زمین تا آسمان با من فرق دارند، دنیایی متفاوت، زندگی دیگر... قبلا ً آدم خوشبختی نبودم، اما جایی که زندگی میکردم کسی هم خوشبخت نبود، همه مثل هم بودیم حالا من کمی
بی پناهتر...
-بله، ممنون.
سمیه میرود، اما نگاه و سکوت حاج بابا سنگین است.در را پیش میکند.نمیبینند، اما باز هم نیست. تسبیحش را در مشت جمع میٔکند. دکمه
جلیقه اش را باز میکند، بند ساعت جیبی اش میدرخشد.
-هنوز درد داری...؟ بگم سمیه مسکن بزنه برات؟
-نه، حاج بابا... خوبم... از دیروز خیلی بهترم، یه کم دیگه بلند میشم.
حس میکنم چیزی هست که نمیداند بگوید یا نه. پایین تخت مینشیند وتسبیح میگرداند. یاد دیشب می افتم و چیزی که دید. تازه یادم می افتدخجالت بکشم، اما دیر است.
-چیزی شده؟ اگر... خب برای دیشب ببخشید، گفتم آقامحراب...
سر بالا میآورد و لبخند مهربانی میزند.
-معذرت برای چی، بابا؟ محراب حلاله، همسر، حالا ما بگیم برادر، دوست،همخونه یا هرچیزی، حکم خدا معلومه... شریعت که شرع ندارن، دخترم!
موضوع چیز دیگه ست... اژدر فهمیده شوهر کردی...
شوکه و ترسیده بلند میشوم، سوزش زخمها از یادم میرود. اژدر آدم روانی و بدکینه ایست.
-اگه بخواین من میرم، نمیخوام شر درست کنه...
نمیگذارد از تخت پایین بیایم، اما ترسی که به جانم افتاده بیشتر از هرچیزیست. آنها اژدر را نمی شناسند، درست است طلاقم داد به اصرار
اشرف، ولی میدانم او من را مایملک خود میداند. حتما ً برای حاج اکبر وپسرش دردسر درست میکند.
-کجا میری، بابا...؟ یادت رفته تو دیگه ناموس این خونه ای؟ نه اژدر نه هیچکسی مردش نیست کاری کنه... فقط خواستم بدونی فعلا ً بیرون رفتنت صلاح نیست، برای خیاطی هم حرف زدم یکی از بچه مسجدیا خانومش مربی خیاطیه تو فرهنگسرا درس میده، گفتم بیاد یه کم بهتر شدی تو خونه آموزشت بده.
هیچکدام از حرفهایش را نمیفهمم، هنوز در سرم نام اژدر اکو میشود.
-اژدر آدم خوبی نیست، حاج بابا... من میٔشناسمش... پسم بفرستین خونه جهان. به خدا، ناراحت نمیشم... اون آخه کی آزاد شد...؟ ای خدا...
استغفرالهی میگوید، گوشی اش را بیرون میآورد.
-اینقدر تکون نخور، مثلا ً زخم داری... عجب خبطی کردم...
صدای بوق میآید، روی بلندگو گذاشته.
-سلام، حاج بابا... جانم امر کنید.
صدای حاج محراب است، قرار بود صبح برایم آب بیاورد برای وضو. یاد دیشب و رفتارم خجالت زده ام میکند.
-جانت بی بلا. آقامحراب، من با این سن خبطی کردم گفتم که اژدر از ماجرای صیغه و بودن یاسمن تو این خونه خبردار شده، این دختر هول کرده.
لحظهای سکوت ایجاد میشود. نگاه ترسیده ام روی گوشیست، اگر بگوید این شر را از سرمان کم کن چه؟ میگویم پس بفرستند، اما میدانم هرگز پا به صد متری آن خرابشده هم نمیگذارم، حتی اگر قرار باشد بمیرم.
-هول چی کرده، حاجی؟ هنوز اونقدر نامرد نشدم که اسم مرد دیگه هول به تن ناموس خونم بندازه، صلاح میدونین خودم طرف حسابش بشم.
محکم و مردانه حرف میزند، جوری که انگار یک لشکر با اژدر هم بیایند نمیتوانند کاری کنند. دلم کمی قرص میشود، نه به اینکه صیغه او هستم،
شاید چون میدانم اژدر از او میترسد.
لبخند خاصی میزند حاج اکبر و برق نگاهش میگوید خوشحال است.
-تنت سلامت باشه و نونم حلالت... سمیه و آقا ایمان هم اینجان، اگر تونستی شما هم بیا ناهار سمیه خانم آبگوشت گذاشته.
-چشم،حاجبابا. بار گرفتم، جابه جا کنم، فردا وقت تقسیم معطل نشن.
خداحافظی میکند، یاعلی میگوید و بلند میشود.
-خاطرت جمع شد، باباجان؟ حالا استراحت کن.
خاطرم که جمع نشد، بیشتر دلم قرص شد که کسانی هستند، اما...
-حاج بابا، نگه داشتنم اشتباهه، میدونم اگر چیزیم بشه یه محله پشتتونن،
ولی من اژدر رو میشناسم، دشمنی کنه... نامرده به خدا، میدونم نیت خیرداشتین. به خاک طوبی خانم قسم به دل نمیگیرم. حتما ً یه جایی هست برای زنایی مثل من.
نگاهش پر ازخشم میشود و من میترسم. لا اله الا الله میگوید و بیحرف بیرون میرود، غضب کرده و ناراحت از من. دیگر درد و سوزش از تنم میرود،درد ناراحت کردن حاج اکبر جاگیرش میشود
🔸•••••♥️°°°°♥️••••🔸
قسمت قبلی....
(این داستان مختص کانال همسران بهشتی است کپی آن اکیدا ممنوع میباشد )
•••♥️°°°@hamsarane_beheshti °°°♥️•••
↴
#مسئولیتپذیر نبودن چه ارتباطی با #پرخاشگر بودن دارد؟
افرادی که پرخاشگر هستند و رفتارهایی مثل #فحش دادن، بی احترامی کردن و… را نشان میدهند. افرادی بی مسئولیت نیز هستند چرا که اغلب برایشان مهم نیست که #رفتارها و حرفهایشان چه تاثیری روی طرف مقابل میگذارد و چه حسی را در او ایجاد میکند. آنها فقط به فکر خودشان و #تخلیه کردنشان هستند. برایشان مهم نیست که دل طرف مقابل را میشکنند یا خیر. این یعنی اینکه فرد خودش را در برابر #احساسات و #عواطف همسرش مسئول نمیداند. این هم بخشی از مسئولیتپذیر نبودن افراد است.
#بی_احترامی_درجمع
╭
╰─► @hamsarane_beheshti
🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸
@Hamsarane_Beheshti
🔹🔸🔹🔸🔹🔸
نفر اول زندگی شما چه کسی است؟
هر کسی قبل از ازدواج در زندگی یک "نفر اول" دارد. مهم نیست این نفر اول، انسان است یا شي یا یک جاندار دیگر. مثلا ممکن است نفر اول زندگی شخصی گربهاش، ماشینش، شغلش، مادرش و یا عروسکش باشد. اما بعد از ازدواج، اگر نفر اول زندگی او #همسرش نباشد، به این معنی است که یا او از یک مشکل #روانشناختی #رنج میبرد و یا ازدواج اشتباهی رخ داده است.
موضوع به همین سادگی است، اگر #ازدواج کردهاید و نفر اول زندگی شما، چیز دیگری غیر از همسرتان است، به دنبال مشکلی در خودتان بگردید. با حل آن مشکل زندگی شما #کیفیت دیگری خواهد گرفت.
🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸
@hamsarane_beheshti
🔹🔸🔹🔸🔹🔸
↴
همیشه خدا هست تمام چاره ی پریشان حالی، تنها اوست که می داند از چه راهی باید برای دلمان آرامش هدیه کند
در سخت ترین لحظات تنها میتوان به او امید بست و تنها از مهربانی و بزرگواری خودش درخواست نمود که غنی است و ما فقیر درگاه خودش.
گاهی هیچکس و هیچ چیزی توان این را ندارد که حتی قدمی برایت بردارد اما خدا قادر است حتی در ثانیه ای چشم برهم زدنی زندگیت را عوض کند
خدایا وقتی دستانمان تهی است تو ما را تهی رها نکن که بی نوایی ما را فقط تو چاره ای
من باز هم به درگاه تو دعا میکنم و دوباره دل میبندم به بخشندگی بی حد و تصورت.
کمکم کن یا غیاث المستغیثین
╰─► @hamsarane_beheshti
↴
تنها راهی که میتونی زندگیت
رو تغییر بدی اینه که به هر موضوعی از زاویه ای نگاه کنی
که حست رو بهتر کنه، به نعمتهای
زندگیت شکرگزارانه تر نگاه کن
روی نکات مثبت زندگیت تمرکز
کن و ایمان داشته باش همه چیز
بهتر میشه.
╰─► @hamsarane_beheshti
°°♥️••🔸••♥️°°
°°♥️•••🔸••قسمت سی و یک ••🔸•••♥️°°
••♥️°° معجزه°°♥️••
محراب
-سلام.
فکرم درگیر یاسمن است و اتفاق دیروز،تماس پدرم میشود یک فکر تازه.جواب سلامش را میدهم.
-سلام کردم!
صدای آشنای زن من را از افکارم بیرون میکشد. کارگرها مشغول تقسیم سفارشها برای فردا هستند. نگاهم را با تأخیر بالا میآورم. اوست که ایستاده.مانتوی بلندی مشکی و شال همان رنگ، خوب میداند که این رنگ چقدر او را جلوه میدهد.
-علیک سلام، امری بود؟
اینکه دیروز او را دیدم یک اتفاق بود، اما امروز؟
-میشه حرف بزنیم بیرون، ماشاءالله ستاره ٔ سهیلین، نمیشه پیداتون کرد.
حرف بزنیم؟ چه حرفی بین ما خواهد بود؟ چند مشتری به سالن مغازه اضافه میشود. این روزها مشتری مرغ بیشتر است تا گوشت، شاگردها هر کدام مشغول کاری هستند.
-اگر میشه بیرون باشید، اینجا مناسب نیست.
از موش وگربه بازی بیزارم. نمیخواهم او هر روز سر راهم باشد درحالیکه هنوز خیلیها یادشان است چه اتفاقی افتاد. نمیخواهم خودم را در موقعیتی سخت بگذارم.
بیرون میرود. مغازه را به سرکارگرم میسپارم. یادم باشد قبل از رفتن به خانه آناناس بخرم، میگویند برای درمان زخم خوب است. اشاره میکنم کمی گوشه تر بایستیم، اما جاییکه رفت وآمد هست. او کنار ماشینم ایستاده، شاید
فکر میکند جایی خصوصی تر باید حرف بزنیم.
-اینجا خوب نیست، حاج محراب... ملت میرن، میان.
نگاهش نمیکنم، نه اینکه دلم پیشش باشد هنوز. خیلی چیزها تغییر کرده،
اگر چیزی هم هست تهمانده های خاطرات یک عمر کودکی و جوانیست با همسایه خانه ٔ قدیمی.
-اینجا کمتر حرف و حدیث هست.
نیشخند میزند، این را حتی ندید هم حس میکنم. من صورت و رفتار او را از حفظم،۲۰سال سایه به سایه ٔ او بوده ام.
-مؤمن بودی، افراطی شدی. حرف و حدیث همیشه هست، محراب! بیا بریم
رستورانی، جایی...
وقت اذان است، سمیه آبگوشت پخته. یاسمن نمیتواند به دستشویی برود،پدرم که نمیتواند او را بلند کند، سمیه هم تکلیفش معلوم است، او را فراموش کرده ام.
-من فرصت رستوران ندارم، الانم وقت مناسب حرف نیست، هرچند من حرفی ندارم، همشیره! کاری یادم افتاده باید برم.
از دیشب او دستشویی هم نرفته، چرا فراموش کردم؟ به سمت ماشینم میروم.
-محراب، انتقام میگیری؟
با تعجب برمیگردم و نگاهش میکنم. خدا میداند که حتی فکر این را هم نداشته ام.
-انتقام؟ من کی ام که انتقام بگیرم، همشیره! کار دارم، باید برم...
-حاج اکبر گفت نامزد کردی...
پدرم؟ آنها کی هم را دیدند و فرصت حرف یافتند؟ نگاهم با چشمان زمردی اش
گره میخورد. چیزی این وسط اشتباه است.
-دروغ گفت؟
مردمک هایش میلرزد. چرا؟!
-پدرم هیچوقت دروغ نمیگن... ببخشید.
سوار میشوم، نمیتوانم تحمل کنم کسی حاج اکبر معتمد را دروغگو بداند.
استارت میزنم، شاید این بهتر است برای ما، امید را بریدن.
-پس تو دروغ میگی.
این رفتار را درک نمیکنم.
-من نمیفهمم منظورت رو. یادت رفته؟ تو درست چند ساعت بعد از عروسی با همون لباسی که قرار بود برای عروس من باشه با دوست پسرت رفتی...
همونجا همه چیز تموم شد، حمیراخانم! زیر این خاکستر بعد از۸سال آتشی نیست، بهمش نزنین، فقط سیاه میشید.
حاضرم قسم بخورم قبل از آنکه عینک دودی اش را بگذارد برق اشک را در چشمانش دیدم، اما دلم نلرزید، دلم نسوخت.
حرکت کردم. حتی تعارف نکردم او را برسانم وقتی فقط چند در، با خانه ٔ پدرم فاصله دارد خانه ٔ پدرش.
چند خیابان بالاتر میروم تا از میوه فروشی آناناس بخرم. فکرم درهم است.
یاسمن دختر صبوریست. باورم نمیشد حتی یکبار هم اشاره نکردکه حضور من او را ترسانده که اینچنین درد میکشد، حالا هم بیشتر نگران پدرم هستم و اژدر...
اگر بخواهد آبروی پدرم را نشانه بگیرد چه...؟
خانواده ٔ همه اش فکر می کنند یاسی صیغه حاج اکبر شده، نه من.
همینطوری هم صیغه بد است، بدترش میکند وقتی حاج اکبر طرف دیگر باشد.
مسیر برگشت، یک تصادف شده. دیگر عجله هم کاری از پیش نمیبرد. گوشی را درمی آورم، شماره ٔ پدرم را میگیرم. از پریروز که ناراحتش کردم رفتارش دوباره با من خوب شد، از اینکه با یاسمن خوب رفتار میکنم خوشحال است.
-جانم، آقامحراب؟!
-جانتون بی بلا. میشه گوشی رو بدین یاسمن خانم؟
صدای آرام خندیدنش می اید.
-پدرصلواتی، پیش من یاسمن خانم، نصف شب تو دستشویی یاسی؟! من
خودم خُم رنگرزی دارم، پسر!
کلافه و عصبی سکوت میکنم. پدرم هم چه فکرهایی میکند، توی ذوقش نمیزنم.
-حاجی جان، فعلا ازاین دنیا بیاید بیرون, این گوشی رو بدید همشیره مون.
سکوت میکند، راه کم کم باز میشود.
-همشیره ٔتو نمیتونه عقدت باشه، مؤ من! صبر کن.
نمیدانم پدر چه اصراری دارد که این کلمه را برای این دختر نگویم، درحالیکه
واقعا ً جز اینکه شبیه خواهر ناتنی باشد برای من نیست
🔸•••••♥️°°°°♥️••••🔸
قسمت قبلی
(این داستان مختص کانال همسران بهشتی است کپی آن اکیدا ممنوع میباشد )
•••♥️°°°@hamsarane_beheshti °°°♥️•••
↴
برای اینکه زن خوبی برای شوهرتون باشید به #علاقمندی های او علاقه نشان دهید
تمام چیزهایی که #همسرتان دوست دارد برای شما جالب نیست. شما مجبور نیستید کارهایی که
او دوست دارد را انجام دهید، اما به او فضای کافی دهید تا علایقش را دنبال کند و نسبت به کاری که دارد انجام میدهد #کنجکاو باشد. در مورد کتاب، بازی یا سرگرمی مورد علاقهاش از او سوال کنید. کمی تحقیق و کنجکاوی کرده و درمورد چیزهایی که شوهرتان به آنها علاقمند است اطلاعاتی کسب کنید تا بتوانید در مورد آنها با شوهرتان صحبت کنید.
فهرستی از کارهایی که همسرتان دوست دارد انجام دهد تهیه کرده و شما نیز در انجام آن کارها با او شریک شوید. اگر او دوست دارد بسکتبال بازی کند- بروید و چند توپ داخل حلقه بیندازید . اگر دوست دارد ورزش کند، شما هم برای دویدن با او بروید. او این که شما به علایقش علاقمند باشید را #دوست خواهد داشت
#برای_یک_بانو
╭
╰─► @hamsarane_beheshti
🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸
@Hamsarane_Beheshti
🔹🔸🔹🔸🔹🔸
#کوتاه آمدن مدام در یک رابطه، #ممنوع
اگر برای نگه داشتن فرد مورد علاقه تان در رابطه مدام کوتاه بیایید، در واقع به خودتان بی #احترامی کرده اید. شما نباید چشم هایتان را به روی تمام بدی های او ببندید. به عنوان مثال، اگر او به شما بی احترامی کرد، سعی کرد که شما را تحت #کنترل خود درآورد یا #فیزیکی و #روحی شما را مورد #اذیت و #آزار قرار داد، #سکوت نکنید و در مقابل این بی حرمتی ها بایستید.
در واقع این رفتارها نشانه ای از #شخصیت طرف مقابل تان است که هیچگاه #تغییر نخواهد کرد. از خودتان بپرسید که آیا می توانید یک عمر آنها را #تحمل کنید؟ بهترین راه برای #شناخت کسی که می خواهید باقی عمر خود را با او بگذرانید، رفتارهای گذشته او می باشند. بنابراین فردی که با شما آنطور که لایقش هستید رفتار نمی کند را از همان ابتدا کنار بگذارید.
🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸
@Hamsarane_Beheshti
🔹🔸🔹🔸🔹🔸
↴
خدایا یه وقتایی از خواستن خواسته هام میترسم! شاید خیر من در اونها نباشه... شاید با داشتنشون از تو دور بشم اما هیچ وقت از اینکه خیرمو دست تو بسپرم نمیترسم. خیالم راحته که بهترین رو نصیبم میکنی. خدایا من خوشبختم ، نه به خاطر رسیدن به همه خواسته هام به خاطر داشتن خدایی چون تو خوشبختم و آرومم به خاطر اینکه تو آرومم کردی اگر گاهی بی حوصله و بی صبر میشم و چرا، چرا، میکنم ، تو ببخش من آرامشی میخوام که با هیچ طوفانی نلرزه و این ممکن نیست مگر در رضایت تو پس شکرت میکنم برای تمام نعمتهایی که به من دادی
╰─► @hamsarane_beheshti
↴
از زندگی ناامید نیستم. میدانم که آن خدایی که بخاطر خندیدن گُلها آسمانی را میگریاند، روزی برای خندهی من هم کاری خواهد کرد …
╭
╰─► @hamsarane_beheshti
°°♥️••🔸••♥️°°
°°♥️•••🔸••قسمت سی و دو ••🔸•••♥️°°
••♥️°° معجزه°°♥️••
صدای صحبتشان میآید. کمی طول میکشد. اینگونه طول دهند من دم در خانه هستم.
-سلام آقا، خوبید؟
آقا گفتنش جالب است. صورت مظلومش با آن چشمان درشت و صورت کوچک جلوی چشمم میآید.
-شکر، میگم تو... خب چه جور بگم من یادم رفت که دستشویی از دیشب نرفتی؟ دارم میام خونه... به خدا، فراموش کردم... شرمنده.
سکوت پشت خط کمی طولانی میشود. راه کامل باز است.
-دشمنتون شرمنده، خودم رفتم.
با آن وضعیت و درد، خودش رفته؟! بیشتر معذب میشوم.
-با اون درد...؟ حلالم کن، یاسمن... وظیفه ٔ من بود کمک کنم.
عر؟
ق پیشانی ام را پاک میکنم.
-نه آقا! اینجور نگید، من توقع ندارم.
آنقدر آرام حرف میزند که سخت میشنوم، احتمالا ً پدرم کنارش ایستاده.
خداحافظی میکنم، چیزی به خانه نمانده.
این دختر را از وقتی کوچک بود میشناسم، دختر مظلوم و همیشه ژنده پوشی که مادرم از وقتی کودک بود برایش غذا و گاهی چیزهایی میداد. آنقدر خجالتی بود که به ندرت صورتش را میدیدیم. مادرم میگفت بچه ٔ بی مادر یتیم
است و یاسمن، دختر یاسر از همه ٔ یتیمها بدتر بود. بعدها شد زن اژدر، یکی
مثل پدرش که نه، خیلی شرتر و بدتر. من آن روزها پی عاشقی بودم، عاشق دختر چشم رنگی و زیبای همسایه، حمیرا.
او همیشه میدانست عاشقش هستم. نمیدانم، شاید این رسم روزگار است که هرکسی پی دل خودش میرود. حال، من هنوز پسرم و او دو فرزند دارد.
استغفار میکنم. هیچ جای کودکی و جوانی ام نیست که با او عجین نباشد.
خریدهایم را برمیدارم.
-سلام، عمو!
باصدای دختربچه برمیگردم،کنار دستش همیک پسربچه که با تخسی نگاهم میکند؛پسر و دختر اوست.نگاهم به پسربچه گره میخورد،به جز رنگ
چشمش که به رنگ قهوه ایست، چشمان مادرش را دارد. آنشب به خاطر او از همه چیزگذشتم.
-سلام.
یک بشقاب بزرگ حلوا به سمتم میگیرد،بوی حلوا...یادمادرم، طوبی خانم، میافتم.
-بفرمایید،مامان بزرگم دادن، سالگرد بابابزرگمه.
ظرفرا میگیرم.
-بیابریم.
پسربچه با اخم دست خواهرش را میکشد،نگاهش عجیب سرد است.
دختربچه موهایی خرمایی روشن دارد و دریک کلام زیباست،شبیه حمیرا نیست،اما پسربچه انگار خود اوست.
-محراب! ولم کن، بی ادب!
شوکه به پسرک نگاه میکنم. محراب؟ این اسم اوست؟ پسر از دست او میگیردو میکشد. نفسم سخت بالا می آید. اسم من را روی او گذاشته؟
نگاهم تا چند خانه آن ورتر میرود،همان در سبزرنگ زنگزده.
-سلام. اینجایی،حاجی کوچیکه؟
ردنگاهم را دنبال میکند. ایمان از همه چیزخبر دارد، رفیق سالهای سال من.
-حلواست؟ سمیه هوس کرده بود.
سنگک به دست، خیره به بشقاب حلواست.
-مؤمن! نفست رو نگهدار دو دقیقه،حلواخور... برو تو،نون خشک شد.
ازبچگی هم محلهای بودیم و بعد هم دانشگاه که از روز اول کنار هم بودیم،
کمی بعدتر هم، او شد شوهر سمیه.
یااللهگویان داخل میرویم.
-بچه هاش قشنگن... پسره ولی خیلی تهیه.
نمیدانم میخواهدچه چیزرا بفهمد که حرف می اندازد.ایمان اهل غیبت و حرف درآوردن نیست.
-برو تهش، داداش جان! مقدمه نمیخواد.
سرتکان میدهد و میخندد،فوارهها بازند. از روزی که یاسمن آمده پدرم همیشه آنها را باز میکند،قبلا ً مادرم بود، اینکار را میکرد.
-هیچی،دیدم شبیه مرغ شدی،دارن دونه برات میپاشن،گفتم یه کم بهت ندا بدم، اخوی! به هوای دون نشی بریون.
ایمان پسر شوخ طبعیست،برعکس من، بسیارپرنشاط و رک و مؤدب. وسط
حیاط ایستاده،خیره اش میشوم. مگر چهکاری کرده ام؟
-اخوی،اخوی،حرفت رو میزنی...؟ کدوم دون...؟یه نگاه به من کن، ایمان!
تو سومین بچت تو راهه و من هنوز رو دور باطلم... ببینم،بریونتراز اینم می شم؟
صاف میایستدو به چشمانم خیره میشود. چشمان آبی اش میدرخشد.
-کمال زنگ زد، گفت حمیراو تو رو دم فروشگاه دیده،اونم نه از سر فضولی که از سر رفاقت. میدونیکه بعد اون ماجرا همه مون چقدر ناراحتت بودیم،تازه سرپا شدی،حاجی جان...
برافروخته از قضاوت دیگران و تقصیرهای گذشته به او نگاه میکنم،کم آبروریزی نشد بعد از آن رفتن. او عقب نمیکشد،با اخم نگاه میکند.
-به من زل نزن، اخوی! الان عصبانی بشی و کج خلق بهتره تا مشت مشت آبرو جمع کنی! آبرو به جهنم، روح و روان رو به باد بدی.
-ایمان،انگار بابا شدی فکر کردی منم بچه تم.
-مردای خونه، اونجا چه خبره؟
صدای سمیه میآیدو بعد خودش روی تراس میایستد،با آن شکم برآمده و
روی برافروخته از کم نفسی.
-هیچی،دلبرجان! شما برو داخل من با خان داداشتون الان میایم.
سمیه اما کوتاه نم یآید.
-ایمان جان! دورت بگرده سمیه،این بچهت منو له کرد، گرسنشه، باباش...
دایی جون،از کجا فهمیدی فاطیماخانم آناناس دوست داره؟ چقدرم زیاد خریدی.
🔸•••••♥️°°°°♥️••••🔸
《》 قسمت قبلی 《》
(این داستان مختص کانال همسران بهشتی است کپی آن اکیدا ممنوع میباشد )
•••♥️°°°@hamsarane_beheshti °°°♥️•••
↴
یکی دیگه از اینکه نشون میده شما #پرتوقع هستید اینه که میگید باید برام هر چیزی میخوام انجام بده!!!
قرار نیست در #رابطه، هر چیزی که ما بخوایم، انجام بشه اما اگه #خواسته ما خیلی حیاتیه و اگه انجام نشه، #ارزشهای ما زیر سوال میره، این یعنی یه تفاوت اساسی بینتون هست که شما رو اذیت میکنه و باید بهش بیشتر #توجه کنین. مثلا اگه اون شخص، بددهنه و شما اصرار دارین بهش یاد بدین که درست و محترمانه صحبت کنه اما نمیکنه، این نشان میده که نحوه #تربیت و #رفتار شما در رابطه خیلی با هم #فرق میکنه و این #تفاوت، میتونه شما رو #اذیت کنه و #کیفیت رابطه رو پایین بیاره. اینجاست که باید درباره رابطهتون بیشتر فکر کنین
#توقعات_اشتباه
╭
╰─► @hamsarane_beheshti
🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸
@Hamsarane_Beheshti
🔹🔸🔹🔸🔹🔸
#مهربان بودن عالیه اما عالیتر اینه که از محبتی که کردیم رد بشیم و دریافت کننده ی محبتمون را مدیون ندونیم.
اینکه اخلاقا، جواب #محبت ،محبته درسته.
اما ما با طرف مقابل کار نداریم هر کس باید روی درستی عمل خودش زوم کنه.
دست بی نمک دستیه که خیری را به دیگران رسونده و همینطور دراز مونده که کی طرف میخواد #جبران کنه.
محبت برای رضای خدا یعنی از لحظه ای که نیت کردیم پاسخ را از خدا گرفتیم
دیگه منتظر پاسخ از بنده اش نیستیم.
بی توقع مهربان باشیم
خدا جبران میکنه. بنده ش رو بی خیال
🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸
@hamsarane_beheshti
🔹🔸🔹🔸🔹🔸
خدایا!
آن ده که نزدیک کند...
و آن گیر که دور کند مرا از "یادت"
آرامش به معنای آن نیست که صدایی نباشد
مشکلی وجود نداشته باشد،
یا کار سختی پیش رو نباشد!
آرامش یعنی در میان صدا، مشکل و کار سخت
دلی آرام وجود داشته باشد و این آرامش، فقط
با یادِ خدا و توکل بر خدا ممکن است
@hamsarane_beheshti
↴
من هیچ سنخیتی با زانوی غم بغل گرفتن و افسوس خوردن و نا امید شدن ندارم.
من هر صبحی که چشم باز میکنم، پنجرههای امید تازهای، مقابل چشمانم گشوده میشوند و خورشیدهای تازهای، سخاوتمندانه به آسمان زندگیام میتابند. من هر بار که چای مینوشم و کتابهای تازه میخوانم، دوباره از نو متولد میشوم.
من هیچ مرز مشترکی با ناامیدی و افسوس ندارم. تاریکی از من فاصله میگیرد و من از تاریکی،
غمها از من فراریاند و من از غمها،
ناامیدی از من بیزار است و من از ناامیدی...
که من شادیام، امیدم، نورم،
که من فرزندخواندهی آفتابم...
╭
╰─► @hamsarane_beheshti
°°♥️••🔸••♥️°°
°°♥️•••🔸••قسمت سی و سه••🔸•••♥️°°
••♥️°° معجزه°°♥️••
خریدها را روی زمین میگذارم تا آبی به صورت بزنم.شاید بهترین گزینه رفتن به خانه خودم باشد، این حرف و حدیثها باز شروع میشوند.شیر حوض را میبندم.از ایمان خبری نیست،از میوه ها هم. انتظاردیدن پدرم را از پشت سر ندارم،از زیرزمین بیرون آمده.اسمش زیرزمین است ولی
یک جای دنج است که لوازم استراحت و خطاطی و کتابخانه او را دارد،
نبینمت اینجور ناراحت، پسر!
سلام حاجی،
- چیشده باز تو و ایمان تو قیافه رفتین؟دستی به آب میزند. - چیزی نیست،سوءتفاهم پیش اومد براش...حاج بابا؟
یه حرفی بزنم به دل نمیگیرین؟برگهای زرد شمعدانی کنار دستش را هرس میکند. ٔ لبه حوض مینشینم. -موضوعیه که خودتون میدونید، حمیراخانم... داره حرف و حدیث پیش میاره
سرتکان میدهد. - خب؟ زانو تکیه گاه آرنج میکنم،کلافه ام از همه چیز.- میگم برم خونه خودم
یاسمن هست شما تنها نیستین دیگه... به هم ریختم، بابا! نگاه کوتاهی میکند و سراغ گلدان بعدی میرود. - به هم ریختگیت برای چیه؟ شوهرش مرده، برگشته ایران پیش مادرش. چه دخلی به تو داره با دوتا بچه؟ اومیداند نام پسر حمیرا محراب است؟ گیج شدهام. -اسم پسرش محرابه... امروز اومده بود دم فروشگاه، گفت حرف بزنیم،گفتم حرفی ندارم. گفت شما گفتین من نامزد کردم... با اخم نگاهم میکند. سکوت میکنم. - خب حالا میخوای دربری؟
مگه هنوز حسی داری بهش؟ اگر داری، نه خودتو اذیت کن نه بقیه رو، آقامحراب. دهانم باز میماند از این صراحت و من هنوز در این سن از اخمهای پدرم حساب میبرم. - چه حسی باید باشه، حاج بابا...؟ مسلمون از یه سوراخ دو بار گزیده نمیشه. -مسلمونی کنار، آدم چی؟
یه خبط و خطا یکبارش مال آدمیه،دوبارش مال غیر آدم...خودت رو با این حرفا آروم نکن، بچه! بشین با خودت سنگاتو وا بکن. فکر کن بیاد بگه عاشقت بوده، خطا کرده، هنوزم عاشقته... این سخت ترینشه، ببین چکار میخوای کنی... فیلت یاد هندستون میکنه یا افسار احساسات هنوز دستته... ببین نفست رو پی میگیری یا ولش میکنی و یه زندگی جدید رو شروع میکنی... فرار دوای دردت نیست، وقتی دلت باهات همه جا هست.
***
یاسی
بوی آبگوشت هوش از سرم میبرد. با تحمل درد و سوزش از جایم بلند می شوم. سفره را روی تخت داخل حیاط میاندازند، حاج محراب و ایمان. همسر سمیه را فقط از دور دیده ام، ریزجثه است و کمی بور، اما به نظر آدم مهربانی ست. قبلترها او را با محراب دیده بودم، چند محله آن ورتر مینشستند. - غذات رو بیارم اینجا یامیتونی بیای بیرون؟ از پنجره چوبی فاصله میگیرم. از وقتی آمده تازه الان به اتاق من سرزده است، خیالش از بابت راه رفتن من راحت شده.
مثل این چند روز سرحال نیست، انگار گرفته است.
- سلام. خسته نباشین. یک قدم داخل می آید. _سلام. حالت خوبه که وایسادی؟ انگار واقعا بی حوصله است. حرکت کمی سخت است، از میز کنار تخت شکلاتی که سمیه به من داد را برمیدارم و طرفش میگیرم. با تعجب نگاه می کند. -بفرمایین، شکلاته، برای شما نگه داشتم. دوتا بود، یکیش رو خوردم، خیلی خوشمزه ست... درد و سوزش دارم، اما از دیروز بهترم. باید بلند میشدم. با تردید به شکلات و من نگاه میکند، اما میگیرد. نگاهش کلافه میشود. شاید ناراحت شد. -از دستم ناراحت شدین؟ببخشید. با دست اشاره میکند بنشینم. روی صندلی کنار پنجره مینشینم. پوستم کش میآید و لب میگزم از درد. -مجبوری بلند بشی؟ در را میبندد.
بگو فکرت چیه برای این یک سال ؟
ببین، یاسمن... بیا باهم روراست باشیم، اینجور هردوتامون راحت تریم. درباره ی من چه فکری میکنی...؟ به بقیه کار نداشته باش، چی تو فکرته؟ رنگ به رنگ میشوم از این حرفها. چرا هرکدام میرسند باید اینها را بپرسند؟ مگر من چقدر اهمیت دارم که هرکدام میخواهند بدانند من چه من چقدر وصله ی ٔ فکری دارم؟ نهایت فکر من حالا اژدر است و اینکه نامناسب هستم در این خانه. نگاهش نمیکنم. - آقا، من اونقدر مهم نیستم که نگران فکر منید... به خدا قصد اذیت و این چیزا ندارم. به حاج بابا گفتم، خیاطی یاد بگیرم، بتونم از این محل برمو یه جا کار کنم دیگه مزاحمتون نمیشم... یکی از همسایه ها میگفت یه خونه هایی هست برای زنایی که کسیو ندارن... به دیوار اتاق تکیه زده،دست به سینه، در دستش با انگشتر مردانه ور میرود. - تو مزاحم نیستی. بودنت اینجا بد نیست، حاجی تنها نیستن، اگر منم ٔ خونه خودم برم که بهتره
..داستان زندگی من رو کل این محل میدونن، تو هم حتما میدونی... بابتش حس خاصی ندارم. فعلا در زندگی درگیر احساسات نیستم... ولی بدم نمیاد مثل یه دوست تو این خونه باشی. بگم خواهر، حاجی شاکی می شه، پس همون دوست باشیم
🔸•••••♥️°°°°♥️••••🔸
《》 قسمت قبلی 《》
(این داستان مختص کانال همسران بهشتی است کپی آن اکیدا ممنوع میباشد )
•••♥️°°°@hamsarane_beheshti °°°♥️•••
↴
معمولا آقایون بی حوصله و همیشه #خسته در برابر #انتقاد و صحبت های همسرشون هیچ واکنشی نشون نمیدن و به قول معروف گوشی
برای شنیدن این حرف ها ندارن
متاسفانه یکی از مهم ترین مواردی که زندگی این افراد را به چالش میکشد این است که #حوصله حل مشکلاتشان را ندارند! زن و شوهر برای حل مشکلشان باید برای یکدیگر وقت بگذراند! #مشکلات با چوب جادویی حل نمیشود! باید برای حلش #انرژی بگذارید، آن را بررسی کنید، #ریشه یابی کنید و از همه مهم تر برای حلش قدمهای #عملی بردارید! افراد بی حوصله و خسته متاسفانه چنین وقت و انرژی برای رابطهشان نمیگذارند و مشکلاتشان روی هم #تلنبار میشود!
همینطور لزومی هم نمیبینن که انتقاد دیگران را از رفتارشان بشنوند! به هر حال هرکس انتقادی می شنود باید برای آن جوابی هم داشته باشد یا حداقل از خودش #دفاع کند و شرایطش را #توضیح دهد اما آنها خسته تر از این حرفها هستند!
#شوهربی_حوصله
╭
╰─► @hamsarane_beheshti