eitaa logo
سبک زندگی همسران
113 دنبال‌کننده
7.5هزار عکس
3.2هزار ویدیو
16 فایل
https://eitaa.com/hamsaraneh15739 🌱❤️کانال سبک زندگی همسران برای زندگی بهتر با آرامش بیشتر برای شما عزیزان❤️🌱 این کانال را به دوستان خود معرفی کنید و در اجر معنوی آن شریک باشید 🌱❤️🌱❤️🌱❤️🌱❤️
مشاهده در ایتا
دانلود
✨🍮🍮 نمیدانم چقدر از رسیدنمان به آن خاکِ ابری می‌گذشت که هیجانِ زیارت و بی قراری، جان به لبم رساند و پا در یک کفش کردم که برویم به تماشایِ سرایِ علی.. اما دانیال اصرار داشت تا کمی استراحت به جان بخریم و انرژی انباشته کنیم محضِ ادامه ی راه که تو بیماری و این سفر ریسکی بزرگ.. مگر میشد آن حجمه از تلاطم عاشقی را دید و یک جا نشست؟؟ اینجا آهن ربایِ عالم بود و دلربایی میکرد.. هر دلی که سر سوزن محبت داشت سینه خیز تا حریم علی(ع) را میدوید.. ما که ندیده، مجنون شدیم. راستی اگر در خلافتش بودیم دست بیعت می‌دادیم یا طناب به طمعِ گرفتنِ بیعت به دورش می بستیم؟؟ این عاشقی، حکمش بی خطریِ زمان بود یا واقعا دل اسیرِ سلطان، غلامی می کرد؟؟ نمیدانم.. اما باید ترسید.. این خودِ مجنون اسم جانِ شیرین که به میدان بیاید لیلی را دو دستی می فروشد.. حرفهایِ دانیال اثری نداشت و مجبور شد تا همراهیم کند. هجوم جمعیت آنقدر زیاد بود که گاه قدمهایِ بعدیم را گم میکردم. از دور که کاخِ پادشاهی اش نمایان شد.. قلبم پر گرفت و دانیال ساکت چشم دوخت به صحنِ علی(ع).. با دهانی باز ، محو تماشا ماندم. اینجا دیگر مرزی برایِ بودن، نبود.. اینجا جسم ها بودند اما روح ها نه.. قیامت چیزی فراتر از این محشر بود؟؟ در کنارِ هیاهیویِ زائرانی که اشک می‌ریختند و هر کدام به زبان خودشان، امیرِ این سرزمین فقیر نشین را صدا میزدند ناگهان چشمم به دانیال افتاد که بی صدا اشک از گوشه ی چشمانش جاری میشد و دست بلند کرده زیر لب نجوا میکرد.. در دل قهقه زدم ، با تمام وجود.. اینجا خودِ خدا حکومت میکرد.. بیچاره پدر که با نانِ نفرت از علی(ع) ما را به عرصه رساند و حالا دختری مرید و پسری دلباخته ی امیرالمومنین رویِ دستانش مانده بود.. و این یعنی " من الظلمات الی النور" .. ادامه دارد... 💕💕💕
✨🍮🍮 طی دو روزی که در نجف بودیم گاه و بیگاه به زیارت محبوس شده در زنجیره ی زائران آن هم از دور رضایت میدادم و درد دل عرضه میکردم و مرهمِ نسخه پیچ ، تحویل میگرفتم. حالا دیگر دانیال هم بدتر از من سرگشته گی میکرد و یک پایِ این عاشقی بود. با گذشت دو روز بعد از وداع با امیرشیعیان که نه امیر عالمیان.. به سمت کربلا حرکت کردیم.. با پاهایی پیاده، قدم به قدمِ جنون زده گان حسینی.. دلدادگانی که از همه جای دنیا به سمتِ منبعی معلوم می‌دویدند.. یکی برهنه.. دیگری با چند کودک.. آن یکی سینه کشان.. گروهی صلیب به گردن و تعدادی یهودی پوش.. ومن میماندم که حسین(ع) امام شیعیان است یا پیشوایِ یهودیان و مسیحیان؟؟؟ انگار اشتباهی رخ داده بود و کسی باید یاد آوریشان میکرد که حسین(ع) کیست.. گام به گام اهل عراق به استقبال می‌آمدند و قوت روزانه شان را دست و دلبازانه عرضه ی میهمانِ حسین(ع) می کردند.. و به چشم دیدم التماسهایِ پیرزنِ عرب را به زائران برایِ پذیرایی در خانه اش.. این همه بی رنگی از کجا می‌آمد؟؟ چرا دنیا نمی‌خواست این اسلام را ببیند و محمد(ص) را خلاصه میکرد در پرچمی سیاه که سر میبرید و ظالمانه کودک می‌کشت.. من خدا را در لباسِ مشکی رنگ زائران.. پاهایِ برهنه و تاول زده شان.. آذوقه های چیده شده در طبق اخلاصِ مهمان نوازانِ عرب و چایِ پررنگ و شیرین عراقی دیدم.. حقا که چای هایِ غلیظ و تیره رنگ این دیار، طعم خدا میداد.. گاهی غرور بیخ گلویم را فشار میداد که ایرانیم. که این خاک امنیتش را بعد از خدا و صاحبش حسین(ع) مدیونِ حسام و دوستانِ ایرانی اش است.. و چقدر قنج میرفت دلم. امیرمهدی مدام از طریق تلفن جویایِ حال و موقعیت مکانی مان بود و به دانیال فشار میآورد تا در موکبهایِ بعدی سوارِ ماشین بشویم اما کو گوشِ شنوا.. شبها در موکبهایی که به وسیله ی کاروان شناسایی میشد اتراق میکردیم و بعد از کمی استراحت، راه رفتن پیش میگرفتیم. حال و هوای عجیبی همه را مست خود کرده بود. ادامه دارد... 💕💕💕
✨🍮🍮 گاهی درد و تهوع بر معده ام چنگ میزد و من با تمام قدرت رو به رویش می ایستادم.. قصد من تسلیم و عقب نشینی نبود. و دانیال در این بین کلافه حرص میخورد ونگرانی خرجم میکرد. بالاخره بعد از سه روز انتظار، چشم مان به جمالِ تربت حسین (ع) روشن شد و نفس گرفتم عطر خاکش را.. در هتل مورد نظر اسکان داده شدیم و بعد از غسل زیارت عزم حرم کردیم. پا به زمینِ بیرونِ هتل که گذاشتم، زیارت را محال دیدم. مگر میشد از بین این همه پا، حتی چشمت به ضریحش روشن شود؟؟ دانیال از بین جمعیت دستم را کشید وگفت که به دنبالش بروم.. شاید بتواند مسیری برایِ زیارت بیابد. و منِ ناامید دست که هیچ، دل دادم به امیدِ راه یابیِ برادر.. روی به رویِ میدانی که یک مشک وسطش قرار داشت ایستادیم (اینجا کجاست؟؟ ) دانیال نگاهی به اطراف انداخت (میدون مشک.. حرم حضرت عباس اون طرفه.. نگاه کن..) عباس.. مردی که نمیتوانستم درکش کنم.. اسمش که می آمد حسی از ترس و امنیت در وجودم می‌پیچید.. عینیت پیدا کردنِ واژه ی جذبه.. دانیال دستم را در مشتش گرفت و فشرد. خیره به مشکِ پر آب، خواستِ دلم را به زبان آوردم (نمیشه یه جوری بریم تو حرم نه..؟؟ خیلی شلوغه..) صدایش بلند شد (من می‌برمت.. اما این رسمش نبودا بانو..) نفسم از شوق بند آمد. به سمتش برگشتم. امیرمهدیِ من بود. با لباسی نیمه نظامی و موهایی بهم ریخته.. اینجا چقدر زود آرزوها برآورده میشد.. اشک امانم را بریده بود و او با لبخند نگاهم میکرد ( قشنگ دقمون دادی تا رسیدی.. ) ادامه دارد.. 💕💕💕
✨🍮🍮 دیدنِ حسام آن هم درست در نقطه ی صفر دنیا، یعنی نهایت عاشقانه ها.. دستم را گرفت و به گوشه ای از خیابان برد. و من بی صدا فقط و فقط در اوج گنگیِ شیرینم تماشایش کردم. خستگی در صورت و سفیدیِ به خون نشسته ی چشمانش فریاد میزد.. راستی چقدر این لباس های نیمه نظامی مَردم را پر جذبه تر میکرد.. دوستش داشتم دیوانه وار.. ایستاد بالبخندی بر لب و سری کج شده نگاهم کرد (خب حالا دیگه جواب منو نمیدی؟؟ حساب اون دانیالو که بعدا صاف میکنم.. اما با شما کار دارم.. ) به اندازه تمامِ روزهایِ ندیدنش سراپا چشم شدم. از درون کیسه ی پلاستیکی که در دستش بود پارچه ایی مشکی بیرون آورد و بازش کرد. چادر بود آن هم به سبک زنان عرب... لبخند زد (اجازه هست؟؟) باز هم مثل آن ساق دست. اینبار قرار بود که چادر سرم کند؟؟ نماد تحجر و عقب ماندگی برایِ سارایِ آلمان نشین ...؟؟ چادر را آرام و با دقت روی سرم گذاشت و آستین هایش را دستم کرد. یک قدم به عقب برداشت و با تبسمی عجیب تماشایم کرد. سری تکان داد (خانوم بودی.. ماه بانو شدی.. خیلی مخلصیم تاج سر.. ) خوب بلد بود به مسیری که دوست داشت هدایتم کند. بدون دعوا.. بدون اجبار.. بدون تحکم.. رامم کرده بود و خودم خوب میدانستم.. و چه شیرین اسارتی بود این بنده گی برای خدا.. و در دل نجوا کردم که " پسندم هر چه را جانان پسندد" این که دیگر تاج بندگی بود.. روبه رویم ایستاد. شال را کمی جلوکشید و آرام زمزمه کرد ( شما عزیز دلِ حسامیااا.. راستی، زبونتونو پشتِ مرزایِ ایران جا گذاشتین خدایی نکرده؟؟) خندیدم ( نه.. دارم مراعاتِ حالِ جنگ زدنتو میکنم..) صورتش با تبسمهایِ خاص خودش، زیباتر از همیشه بود ( خب خدا رو شکر.. ترسیدم که از غم دوریم زبونتون بند اومده باشه.. که الحمدالله از مال من بهتر کار میکنه..) ادامه دارد... 💕💕💕
✨🍮🍮 چادرم را کمی روی سرم جابه جا کردم و نگاه به تنِ پوشیده شده ام انداختم ( اونکه بله، شک نکن. راستی داداش بیچارم کجاست..؟؟ این چرا یهو غیب شد؟؟ یه وقت گم وگورنشه..) دستم را گرفت به طرف خیابان برد ( نترس.. بادمجون بم آفت نداره.. اونو داعشیام ببرن؛ سرِ یه ساعت برش می گردونن.. میدونه از دستش شکارم شما رو تحویل داد و فلنگو بست.. ) فشار جمعیت آنقدر زیاد بود که تصورِ رسیدن، محال می‌نمود.. کمی ترسیده بودم و درد سراغِ معده ام را میگرفت. حسام که متوجه حالم شد در گوشه ای مرا نشاند. (همین جا بشین میرم برات آب بیارم.. اینجا این وقت سال اینجوریه دیگه..) دستش را کشیدم و او کنارم نشست ( نمیخواد.. الان خوب میشه.. چیزی نیست..) کاش میشد حداقل از دور چشمم به ضریح پسرانِ علی «ع» میافتاد. این همه راه آمدن و هیچ؟؟ بغض صدایم را بم کرده بود (یعنی هیچ جوره نمیشه بریم تا من بتونم ضریحشونو ببینم؟؟) دستم را میانِ مشتش گرفت ( نبینم گریه کنیااا.. من گفتم میبرمت،پس میبرم.. امشب، شبِ اربعینه.. خیلی خیلی شلوغه.. تقریبا 24میلیون زائر اینجاست.. از همه جای دنیا اومدن تک تکشونم مثه شما آرزوشونه که حداقل فقط چشمشون به ضریح آقا بیوفته.. پس یه کم صبر کن.. امشب بچه های موکب علی بن موسی الرضا خانوما رو میبرن واسه زیارت.. ان شالله با اونا میبرمت داخل.. قول ) و قولهایِ این مرد، مردانه تر از تمامِ مردانه هایِ جهان بود. با دانیال تماس گرفت و مکان دقیق مان را به او گفت. کاش میشد که نرود ( میخوای بری؟؟ نرو..) بیسکویی تی از جیبش بیرون آورد و باز کرد ( بخور.. باید برم، ناسلامتی واسه ماموریت اینجاما.. اما قول میدم امشب خودمو بهت برسونم.. باید دوتایی با هم بریم واسه زیارت آقا.. کلی حاجت دارم که تو باید واسم بگیریشون..) ادامه دارد... 💕💕💕
✨🍮🍮 نفسی عمیق وپرسوز کشیدم. من کجایِ عاشقیِ این بچه سید قرار داشتم که لیاقت پا درمیانی داشته باشم. صدای پوزخندم بلند شد ( من؟؟ من انقدر سیاهم که دعام تا سقف اتاقم بالا نمیره.. ) زانویش را بغل کرد و به رو به رویش خیره شد ( تو؟؟ تو انقدر سفیدی که منِ بچه سید یه عمر واسه اومدن به اینجا نذرو نیاز کردمو تو فقط هوسش از دلت گذشتو اومدی..) بودن کنارِ دوست داشتنی ترین مردِ زندگیم وسطِ زمینِ کربلا.. شنیدنِ یاحسین خوانی و گریه هایِ بی اَدا.. حالی بهشتی تر از این هم میشد؟؟ دانیال آمد با چشمانی متعجب شده از چادرِ رویِ سرم. به سمتم چرخید (ظاهرا دیگه از دست رفتی سارا خانووم.. رشته ای بر گردنم افکنده دوست.. میکشد هرجا که خاطرخواهِ اوست..) و حسام به آغوشش کشید.. بماند که چه زیر گوشش پچ پچ کرد و برادر بیچاره ام، قیافه ای مثلا ترسیده به خود گرفت و کامم شیرین شد از خوشبختیم.. خوشبختی که حتی به خواب هم نمی‌دیدم. هرگز نداشتم و حالا نفس به نفس هم آغوشش بودم.. حسام مرا به دانیال سپرد و رفت.. به هتل رفتیم و بعد از کمی استراحت ساعت یازده شب درست در مکانی که امیرمهدی گفته بود حاضر شدیم.. آسمان تاریک اما گنبدِ طلایی رنگِ حسین «ع» میدرخشید.. قیامت برپا بود و من با چشمم می‌دیدم دویدن و بر سر و سینه کوبیدنهایِ عاشقانه را.. پرچمهای عظیم و قرمز رنگ منقش به نام حسین(ع) در آسمان می‌چرخید و انگار فرشتگان با بالهایی گرفتارِ آتش به این خاک هجوم آورده بودند.. مسیحی اشک می‌ریخت.. خاخام یهودی می بارید.. دانیال سنی حیران و دلباخته میشد .. و شیعه ی علی «ع»، می‌سوخت و جنون وار خاکستر می شد.. خدایا بهشت را بخشیدم، این ساعت را به نامم بزن.. گیج و گنگ سر می چرخاندم و تماشا میکردم.. زمین طاقتِ این همه زیبایی را یکجا داشت؟؟ ادامه دارد.. 💕💕💕
✨🍮🍮 اشک، دیدم را تار میکرد و من لجوجانه پرده میگرفتم محضِ عشق بازی دل چشم وگوش.. باید ظرف نگاه پر میشد .. پر از ندیده هایی که دیده بودم و شاید هیچ وقت دیگر نمی‌دیدم. حسام نفس نفس زنان آمد. حالِ پریشانم از صد فرسنگی نمایان بود.. دانیال و حسام کمی حرف زدند و امیرمهدی دستانم را در انگشتانش قفل کرد و به دنبال خود کشید. قدم به قدم همراهیش میکردم و او کنار گوشم نجوا کرد ( حال خوبتو میخرم بانو..) و مگر می فروختمش؟ حتی به این تمامِ دنیایم.. (من مفاتیح الجنان را زیرو رویش کرده ام نیست.. یک حرز و دعا اندر دوامِ وصلِ تو..) دستم را محکم گرفته بود و به دنبال خود می‌کشاند. البته حق داشت هجوم جمعیت انقدر زیاد بود که لحظه ای غفلت، گم ات میکرد. من در مکانی قرار داشتم که 24 میلیون عاشق را یکجا میمهانی میداد. حسام به طرف گروهی از جوانان رفت و دستم را به نرمی رها کرد. چند مرد جوان حسام را به آغوش کشیدند و با لهجه ای خاص سلام و احوالپرسی کردند. حسام، من را که با یک قدم فاصله پشتش ایستاده بودم به آنها معرفی کرد و رو به من گفت (این برادرا از موکب علی بن موسی الرضا(ع) هستن.. از مشهد اومدن.. بچه هایِ گلِ روزگارن..) پس مشهدی بودند. آرام سلام کردم و شال و چادرم را کمی جلو کشیدم. پیراهن حسام خاکی رنگ بود و شلوارش نظامی. از کم وکیف کارها پرسید و یکی از پسرها با ادب و صمیمیتی خاص برایش توضیح میداد ( سید جان.. همه چی ردیفه.. ساعت یازده و نیم حرکت میکنیم.. خانوما رو اونور جمع کردیم تا برادرا دورشون حلقه بزنن.. انشالله شما و خانمتون هم تشریف میارین دیگه..؟؟) چقدر لذت داشت، خانم امیرمهدیِ سید بودن.. حسام سری به نشانه ی تایید تکان داد و ما حرکت کردیم. ادامه دارد.. 💕💕💕
✨🍮🍮 امیرمهدی جمعیتی از خانومها را نشانم داد. کمی تردید در چشمانش بود (ساراجان.. خانوومم.. مطمئنی که میتونی بری داخل؟؟ یه وقت حالت بد نشه.. فشار جمعیت خیلی زیاده هاا..) و من با روی هم گذاشتن پلکهایم، اطمینان را به قلبش تزریق کردم. خانومها در چند صف چسبیده به هم ایستادند.. طنابی به دورشان کشیده شد و زنجیره ایی ازآقایان اطرافشان را گرفتند. یکی از آن مردها حسام بود که پشت سرم ایستاد. و مجددا زنجیره ایی جدید از مردهای جوان پشت سر حلقه ی امیر مهدی و دوستانش تشکیل شد. شور عجیبی بود. هیچ چشمی، جز حرم یار را نمیدید و دلبری نمیکرد.. تمام نفسها عطر خدا میدادند و بس.. میلیمتر به میلیمتر حرکت میکردیم و به جلو میرفتیم. حس ملسی داشتم.. حسام نفس به نفس حالم را جویا میشد و من اشک به اشک عشق میدیدم و حضورِ پروردگار را.. سیل مشتاقان و دلدادگان به حدی زیاد بود که مسیر چند دقیقه ایی را چند ساعته طی کردیم.. ساعت یازده و نیم به سمت داخل حرم حرکت کردیم و ساعت سه نیمه شب پا در حریم گذاشتیم. چشمم که به ضریح افتاد، نفسم بند آمد.. بیچاره پدر که تمام هستی اش را کور کرد.. مگر میشد انسان بود و از فرزند علی(ع) متنفر؟؟ اشک امانم را بریده بود و صدایِ ناله و زاری زوار؛ موسیقی میشد در گوشم .. اینجا دیگر انتهایِ دنیا بود.. من ملوانی را در عرشه ی کشتی دیدم که طوفان را رام میکرد و دریا را بستر آسایش.. اینجا همه حکم ماهیانِ طالبِ توری را داشتند که سینه میکوبند محضِ صید شدن.. و حسین(ع)، رئوف ترین شکارچیِ دنیا بود.. ماندنمان به دقیقه هم نکشید که در مسیر گام برداشتنهایِ آرام ومورچه ای مان به طرف خروجی دیگر حرم متمایل شدیم.. چند مرتبه فشار جمعیت قصد از هم پاشیدنِ دیوارِمردانِ نگهبانِ اطرافمان را داشت و موفق نشد.. دیواری که اجازه ی حتی یک تنه برخورد به خانومهای حفاظت شده اش را نداد.. دیواری از سربازانِ غیرت.. آنهم از جنس غیرتی حسینی.. ادامه دارد.. 💕💕💕
✨🍮🍮 کاروان گوشه ای ایستاد و بعد از تشکرو دعایی جانانه عزم جدا شدن کرد.. حسام با دوستانش خداحافظی کرد و مرا به گوشه ای از سرایِ حسین(ع) برد.. کنارِ یکدیگر رو به گنبد چسبیده به زمین نشستیم. (حالت خوبه بانو؟؟ اذیت نشدی؟؟ اونجا همه ی حواسم پی تو بود که یه وقت مشکلی پیش نیاد.. ) مگر میشد کربلا باشد.. حسین(ع) باشد.. اربعین باشد و حالِ کسی بد باشد؟؟ (حسام بازم میاریم کربلا؟) لبخند زد ( نه اینکه این دفعه من آوردمت.. آقا بطلبه دنیا هم نمیتونه جلودار بشه.. همونطور که بنده تمام زورمو زدم تا دانیال برت گردونه و شما افتخار هم صحبتی ندادی.. حالا بیا یه زیارت عاشورا بخوونیم.. شمام یه دعایی بکنی واسه ما.. بلکه حاجت روا شیم..) حسام زیارت عاشورایی بین هر دویمان گرفت و با صدایی بلند شروع به خواندن کرد. هر چند که نوایش در آن همهمه ی جمعیت به وضوح شنیده نمیشد اما صوتش دل میبرد و اسیرترم میکرد. و من سرا پا گوش، جان سپردم به شنیدنش.. موجِ آوازش پر بغض بود و گریه.. حسام چه آرزویی داشت که این گونه پتک میشد بر سرم.. پا به پایِ گریه هایِ قورت داده اش اشک شدم و زار زدم.. چقدر این مرد هوایش ملیح بود. زیارت که تمام شد دستانش را رو به گنبد، بالا برد و با چشمانی بسته چیزی را زیر لب نجوا کرد. پر از حزن صدایم زدم ( سارا خانوم.. شما پیش آقا خیلی عزیزی.. پس حاجتمو ازش بگیر..) با صدایی که از فرط ناله، بم شده بود پرسیدم ( من؟؟ چجوری آخه؟؟ ) اشکِ روان شده از کنار صورتش را دیدم ( سخت نیست.. فقط یه آمین از ته ته دلت بگو..) پلک روی هم گذاشتم، و با تمام وجودم "آمین" گفتم و دعا کردم بهرِ برآورده شدنِ آرزوی این مرد.. مردی که عشق.. آرامش.. زندگی و آسایش را با دو دستش هدیه ام کرد. چشم که باز کردم با لبخندی مهربان، خیره ی صورتم شده بود (شک ندارم که گرفتیش..) ادامه دارد... 💕💕💕
✨🍮🍮 اشک پس زدم ( نمیخوای بگی چه چیزی از امام حسین(ع) میخوای..) سرش را پایین انداخت و با انگشتر عقیقی دستش مشغولِ بازی شد (بانو.. میدونی چقدر دوستت دارم؟؟) ساکت ماندم.. اولین بار بود که این جمله را از دهانش میشنیدم.. نگاه فراری اش را به صورتم انداخت (اونقدر زیاد که گاهی میترسم.. اونوقدر عمیق که وقت دعا و خواستن از خدا، آمینِ آرزمو با صدایِ لرزون و کم جوون میگم.. اما مُهر خلوصِ امشبِ شما، کارمو راه انداخت..) پر از سوال شدم و ترس در جانم دوید (مگه چی میخوای از خدا.. آرزوت چیه حسام؟؟) لبخند زد.. مکث کرد.. چشم به چشمانم دوخت (شهید شم..) زبانم خشک شد. نفسم یکی در میان بالا میآمد.. من دعایِ شهادتِ معشوقم را آمین گفته بودم؟؟؟ این بچه سید چه به روزم آورده بود؟؟ من دعا کردم.. با ذره ذره ی وجودم.. آمین گفتم با آه به آهِ قلبِ شکسته ام.. کاش زمان می‌ایستاد.. دوست داشتم تا توان در دست دارم حسام را زیرِ بادِ سیلی بگیرم و جیغ زنان تا خودِ خدا بِدَوَم.. که غلط کردم.. که نکند برآورده شود دعایِ شهادتش.. که او برود، من هم میروم.. آن نیمه شبِ پر هیاهو، من فقط اشک ریختم و حسام زبان بازی کرد محضِ آرام شدنم و دانست که گفته اش آتش زده بر وجودم و به این آسانی ها خاموش نمیشوم.. وقتی الله اکبرِ اذان صبح، همه را ساکت کرد چشم بستم و با ذره ذره ی وجودم بی صدا فریاد زدم که دعایم را پس میگیرم و عهد بستم با فقیرنوازِ کربلا که اگر امیرمهدیم به سلامت راهی ایران شود بیخیالِ جوانه هایِ یکی در میانِ موهایم بزم عروسی بپا کنم و رخت سفیدش را به تن. حس گول خورده ای را داشتم که تمامِ زندگی اش را باخته و آنقدر زار زدم که حسام پشیمان از آمینی که خواسته بود پا به پایم اشک ریخت و طلب بخشش کرد. اما من به حکمِ کودکی که بادبادکش را نسیم برده باشد لجبازانه به رسم دلخوری و قهر، مُهر بر دهان زدم و بی جواب گذاشتم کرور کرور عاشقانه هایش را.. ادامه دارد.. 💕💕💕
✨🍮🍮 بعد از نماز صبح مرا به هتل رساند. خواستم بی توجه به حضورش راه رفتن به داخل را بگیرم که دستم را کشید ( سارا خانوم.. می‌دونم دلخوری.. قهری.. اما فقط یه دقیقه صبر کن ، بعد برو..) دست در جیب شلوار نظامی اش کرد و جعبه ایی کوچک درآورد. (پام که رسید به زمین کربلا براتون خریدم.. یه انگشتره.. همه جا تبرکش کردم.. ) چرا من هیچ وقت به او هدیه نداده بودم؟؟ انگشتر را از جعبه خارج کرد.. یک نگین سبز و خوش رنگ روی آن میدرخشید.. دستم را بلند کرد و انگشتر را روی انگشتم نشاند (وقتی فهمیدم دارین میاین کربلا دادم اسممو پشتِ نگینش بکنن.. تا همین جا بهتون بدم.. یادگاری منو شب اربعین..) دستم را میانِ پنجه اش فشرد و سر به زیر انداخت ( حلالم کن بانو.. ) جملاتش سینه ام را سنگین میکرد و نفسم را سنگین تر.. نمیتوانستم پاسخ بدهم.. خشمی پر از دوست داشتن وجودم را میسوزاند.. دانیال آمد و من عصبی از تنها مردِ ناتمامِ روزهایِ عاشقیم به سردی خداحافظی کردم و از او جدا شدم.. وقت رفتن، چشمانش غم داشت و با حبابی پر از آه نگاهم میکرد.. اما نه.. حقش بود که تنبیه شود.. باید یاد میگرفت، هرگز با عاشقانه هایِ یک زن بازی نکند. رویِ پله های ورودی هتل ایستادم سر چرخاندم تا یکبار دیگر ببینمش. صورتش مثل همیشه زیبا و معصوم بود. با ته ریشی که حالا بلندتر از قبل موهایِ آشفته اش را به رقص درمیآورد.. خستگی در مویرگ به مویرگِ سفیدیِ پنهان شده در خونِ چشمانش جیغ میزند و من دلم لرزید برایِ لبخندِ تلخ و مظلومِ لبهایش که آوار شد بر سوزشِ دلم و خرابه هایِ قلبم.. توجهش به من بود.. تبسم صورتش عمیقتر شد و پا جفت کرد برایِ احترامی نظامی.. اما من ظالم شدم و رو گرفتم آزمون دلبریهایش.. دانیال به محض ورودمان به اتاق روبه رویم ایستاد و چشمانش را ریز کرد ( دعواتون شده؟؟) و من با "نه" ای کوتاه، تن به تخت و چشم به خواب هایی آشفته سپردم.. ادامه دارد... 💕💕💕
✨🍮🍮 روز بعد اربعین بود و من دریایِ طوفان زده را در زمین عراق تجربه کرد.. سیلی که هیچ شناگری، یارایِ پیمودنش را نداشت و همه را غرق شده در خود، به ساحل میرساند.. آن روز در هجومِ عزدارانِ اربعین هیچ خبری از حسام نشد.. نه حضوری.. نه تماسی.. آتش به وجودم افتاده بود که نکند دعایم به عرش خدا میخ شده باشد و مردِ جنون زده ام راهی.. چند باری سراغش را از برادرم گرفتم و او بی خبر از همه جا، از ندانستن گفت.. و وقتی متوجه بی قراریم شد بی وقفه تماس گرفت و مضطرب تماشایم کرد. نبضِ نگاهِ مظلوم و پر خواهشِ حسام در برابر دیده و قلبم رژه میرفت.. کاش دیشب در سرای حسین (ع) از سر تقصیرش می‌گذشتم و عطرِ جنگ زده ی پیراهنش را به ریه می‌کشیدم.. دلشوره موج شد و به جانم افتاد.. خورشیدِ غروب آمده بود اما حسام نه.. دیگر ماندن و منتظر بودن، جوابِ نا آرامی ام را نمیداد.. آشفته و سراسیمه به گوشه ای از صحن و سرایِ امام حسین(ع) پناه برم. همانجا که شب قبل را کنارِ مردِ مبارزم کج خلقی کردم و به صبح رساندم. افکارِ مختلفی به ذهنم هجوم میآورد. چرا پیدایش نمیشد؟؟ یعنی از بداخلاقی هایِ دیشبم دلخور بود؟؟ کاش از دستم کلافه و عصبی بود. اما من می شناختمش، اهل قهر نبود. یعنی اتفاقی بد طعم، گریبانِ زندگیم را چنگ میزد؟؟ ای کاش دیشب خساستِ نگاه را کنار میگذاشتم و یک دل سیر تماشایش میکردم. وحشت و استرس، تهوع را به دیواره هایِ معده ام میکوبید و زانو بغل گرفتم از سر عجز.. زیرِ لب نام حسین (ع) را ذکر وار تکرار میکردم و التماس که منت بگذار و امیرمهدیِ فاطمه خانم را از من نگیر.. روز اربعین تمام شد.. اذان گفته شد.. نماز مغرب و عشا خوانده شد.. اما... اما باز هم خبری از حسامِ من نشد.. حالا دیگر دانیال هم موبایلش خاموش بود و خودش ناپیدا.. چند باری مسیرِ هتل تا حرم را دوان دوان رفتم و برگشتم.. ادامه دارد... 💕💕💕