#فنجانی_چای_باخدا ✨🍮🍮
#قسمت_41
مرد با لحنی پر آرامش جواب داد (آروم باش پسر.. تو انگار بیشتر از اینکه نگران این خوونواده باشی، نگران خودتی.. اگه درسایی که خووندی یادت مونده باشه، الان باید بدونی که اون زن بیشتر از هر چیزی به دوری از اینجا و رفتن به خاک خودش احتیاج داره.. تو منو آوردی اینجا که مشکل اون زنو حل کنم یا به فکرِ علاقه ی تو باشم؟؟ )
روی زمین چمباتمه زدم. پس حرفهای صوفی در مورد عثمان کاملا درست بود. کاش دنیا چند لحظه ساکت میشد.
صدای گام های تند و سپس ایست عثمان را شنیدم ( سا.. سارا.. تو اینجایی؟؟ )
پیشانی به زانوام چسباندم. دوست نداشتم چشمانِ تیره رنگش را ببینم. مسلمانها، همه شبیه به هم بودند. در هر چیزی به دنبال منفعت خود میگشتند.. محبتهای این مرد هم به خاطر خودش بود نه مهربانی های یک انسان یا مسلمانِ ترسو..
عثمان رو به رویم زانو زد. صدای قدمهای آن مردِ روانشناس را شنیدم. در جایی در کنارِ عثمان ایستاد. بی حرف.. بی کلام..
حرکت محتاطانه و آرام دستان عثمان را روی انگشتانم حس کردم. ( سارا جان.. از کِ.. کی اینجایی؟ منظورم اینکه کی اومدی؟) چقدر صدایش ترسیده و دستپاچه به نظر میرسید.. نفسهایش تند بود و عمیق.. سکوت کرد.
احساس کردم مردِ روانشناس بازوی عثمان را گرفت و از جا بلندش کرد ( میشه یه لیوان آب برامون بیاری؟؟)
عثمان اعتراض کرد ( آخه.. ) مرد ایست داد (هیییییس.. ممنون میشم..). رفت . با بی میلی و این پا و آن پا کردنی کوتاه..
مرد درست رو به رویم، تکیه زده به دیوار نشست. (ببخشید که بی اجازه وارد خونت شدیم.. تو الان میتونی با پلیس تماس بگیری و یا حتی از هر دومون شکایت کنی.. یا اینکه.. ) مکث کرد.. طولانی (یا اینکه به چشم یه دوست که اومدیم اینجا تا کمکت کنیم، نگاهمون کنی.. باز هم میل خودته..)
راست میگفت.. میتوانستم شکایت کنم.. اما.. عثمان مهربانی هایش هرچند هدفدار، اما زیاد بود..
ولی من کمک نمیخواستم..
اصلا چیزی نداشتم که برای حفظ کردنش، کمک بخواهم..
وقتی با سکوتم مواجهه شد از نفسش کمک گرفت.. نفسی عمیق و پر صدا ( من همه چیز رو میدونم و اینجام تا کمکت کنم..) اما من تقاضایی برای کمک نداشتم. پس ایستادم. و آماده رفتن ( من احتیاجی به کمکتون ندارم). در سکوت نگاهم کرد. سری تکان داد و لبانش را جمع کرد ( شک دارم..البته راجع به شما.. اماااا.. در مورد اون زن نه.. مطمئنم که نیاز به کمک داره..) جسارتش عصبیم میکرد.. ( بلند شو و از خونه ی من برو بیرون..) ایستاد و دستی به کت و شلوار سرمه ایی رنگش کشید ( در مورد مهمون نوازی ایرانی ها افسانه های عجیب غریبی شنیده بودم.. اما انگار فقط در حد همون افسانه ست..) عثمان لیوان به دست رسید ( چیزی شده؟؟)
ادامه دارد...
http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb
@hamsardarry 💕💕💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨﷽✨
درودبرشــــما عـــزیزان
درایــن صبــح زیــبای بهاری
امیـــد و تنــدرســـتی🙏
مــهمــان وجـــودتــون
ســفرهتـــــون رنـگیــن وگســترده
روزیتــــون افــــزون
و دلتــــون گــرم
به حضـــور حضـــرت دوســـت
که👈 هــرچــه داریــم از اوســـــــت🌸
#سلام_صـبحتــــون_بـخیـــــــر🍃🌹🍃
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/5636108Ce03add5e68
@hamsardarry 💕💕💕
🌹پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله:
اَلْعَدْلُ حَسَنٌ
وَلكِنْ فِى الاُمَراءِ اَحْسَنُ
♻️♻️♻️♻️♻️
🔰 #عدالت نيكو است
اما از #دولتمردان نيكوتر
http://eitaa.com/joinchat/895811586C49e74b8074
@kodaknojavan
❤️🍃❤️
#هردوبدانیم
#آرامش و #گرمی_خانه
👈گاهی در زندگیِ زن و شوهری حال #خوشی نداریم.
‼️ و انگیزهای برای تحرّک و تلاش وجود ندارد.
⏪ یکیاز مهارتهایی که میتواند فضای بیروح خانه را #تغییر دهد
👌 شنیدن یا دیدن چیزی است که نقش آن ایجاد #تلنگر و #استارت زدن است.
👌 لذا گاهی در فضای خانه
✨پخش صدای زیبا و ملایم #قرآن
مناجات، روضهای دلنشین
یا کلیپی زیبا از #شهدا
و یا سخنان کوتاه اخلاقی
😊جرّقهای میشود تا فضای سرد خانه را گرم و با انگیزه کند.
♻️ اتصال همسران به #معنویت
✍عامل ازدیاد #آرامش و #گرمابخش_زندگی خواهد بود.
✍ #کپی_فقط_با_ذکرلینک
http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb
@hamsardarry 💕💕💕
❤️🍃❤️
#آقایان_بخوانند
#خشنودی_خانمها از شنیدنِ تعریف
👌حس شنوايی فعالترين حس در خانمهاست
👈آنها دوست دارند #علاقه شما را
ضمن اين که در #اعمالتان میبينند
👌 مکررا از #زبان_تان هم بشنوند.
در ابراز علاقه صرفهجویی نکنید‼️
http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb
@hamsardarry 💕💕💕
❤️🍃❤️
#مجردهابخوانند
#سن_مناسب_ازدواج💍
❓آیا ازدواج در سنین بالا و تأخیر در ازدواج
ممکن است پیامدهای منفی داشته باشد؟
👈همانگونه که طبیعت چهار فصل دارد، طبیعت
#زندگی انسان هم #بهار، #تابستان، #پاییز و #زمستان
دارد
👌 و بهترین فصل برای #ازدواج
#بهارزندگی
یعنی #ابتدای_جوانی است.
‼️تأخیر در ازدواج و
کشیده شدن به فصلهای بعدی زندگی، #مشکلاتی
را پدید میآورد:
‼️از بین رفتن شادابی دختر و پسر؛
‼️از دست رفتن فرصتهای ازدواج بهویژه برای دختران؛
‼️فاصله سنی زیاد با فرزندان و ایجاد ضعف یا عدم درک متقابل در آینده؛
‼️مشکلات مربوط به فرزنددار شدن.
‼️ #کپی_ممنوع
http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb
@hamsardarry 💕💕💕
CQACAgQAAxkBAAEsS9Fgl-tV22tCgmCMnPM3RdEMsp1njgAC6wkAAvJcEVGYYgpmve4ZUx8E.mp3
1.57M
❤️🍃❤️
📽کلیپ
❓ #خانواده_خوشبخت
چه ویژگیهایی دارند؟!
#دکترانوشه
http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb
@hamsardarry 💕💕💕
#فنجانی_چای_باخدا ✨🍮🍮
#قسمت_42
این مرد قبل از یک روانشناس، دیوانه ایی عصبی کننده بود.. دندانهایم روی هم دیگر ساییده میشد..
به سمتم آمد. درست رو به رویم ایستاد و در چشمانم خیره شد ( عثمان.. من که میگم فکر ازدواجو از سرت بیرون کن.. ایشون بیشتر از مادرشون احتیاج به کمک دارن..) صدای اعتراض عثمان بلند شد (یان، ساکت شو)
گرمای عجیبی در سرم احساس میکردم. دلم فریاد میخواست و یک سیلی محکم. نفسهایم تند و بی نظم شده بود. با صدایی خفه به سمتش هجوم برم ( گورتو از خونه ی من گم کن بیرون.. عوضی..)
لبخندهایش پنجه میکشید بر صورتم. دستانش را به نشانه ی تسلیم بالا برد ( آرووم.. مودب باش دخترِ ایرانی.. ) چقدر از این نسبت متنفر بودم. فریاد کشیدم ( من ایرانی نیستم ).
با ابروهایی بالا رفته به عثمان نگاه کرد ( عه.. مگه نگفتی عاشق یه دختر ایرانی شدی..؟ )
عثمان دست پاچه و عصبی لیوان را روی اپن گذاشت و به سمت یان آمد ( ببند دهنتو.. بیا بریم بیرون.. ) و او را به سمت در هل داد..
دوست داشتم با دو دستم گلوی عثمان را فشار دهم.. او پست تر از چیزی بود که فکرش را میکردم.
یان در حین خروج زورکی ایستاد ( سارا..اگه اون زن در حد یه انسان برات مهمه.. ببرش ایران.. راستی این کارتمه.. هر کمکی از دستم بربیاد برات انجام میدم..). و کارت را روی میز گذاشت. این مرد واقعا دیوانه بود. عثمان به ضرب از خانه بیرونش کرد.. در را بست و به سمتم آمد.. سرش پایین بود و صدایش ضعیف ( سارا.. من عذر..) عصبی بودم آنقدر زیاد که ضربان قلبم را به بلندی و وضوح میشنیدم. (گمشو بیرون..) دیگر نمیخواستم ببینمش.. هیچ وقت..
دستی به صورتش کشید و از خانه خارج شد. کلافه به سمت حمام رفتم. آّب سرد را باز کردم و با لباسهایم، در مسیر دوش ایستادم. آنقدر آتش در جانم بود که این سرما به استخوانم نمیرسید..
چند ساعتی از آن ماجرا میگذشت. سرگردان و عصبی به سمت اتاق مادر رفتم. روی سجاده نشسته بود و زل زده به قاب عکسِ من و دانیال، چیزی زیر لب زمزمه میکرد.. رو به رویش نشستم.
هیچ وقت به مادری قبولش نداشتم. اما یک انسان چطور؟؟
من از ایران میترسیدم.. ترسی آمیخته با نفرت.. آن روانشناس دیوانه چه میگفت؟؟ ایران کجایِ نقشه ی زندگیم بود؟؟ اما.. دلم به حالِ این زن میسوخت.. زنی که تک فرزند والدینش بود و از ترسِ ناپدید شدن من و دانیال توسط شوهرش، نتوانست حتی در مجلسِ ترحیم پدرو مادرش شرکت کند.. یان راست میگفت، در حد یک انسان باید برایش دل میسوزاندم..
خیره به چشمانش پرسیدم ( دوست داری بری ایران.. ؟؟)
http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb
@hamsardarry 💕💕💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨﷽✨
🌸سلام
✨صبحتون پُر از عطر خدا
🌸یک سـلامِ بی حسرت
✨بی نگــــرانی
🌸سلامی سرشار از آرامش
✨روزتــــوڹ بخیـر و شاد شاد
🌸عاقبتتوڹ بخیـــر
✨مهرتوڹ مستـدام
🌸محبتِ خــدا
✨در دلتوڹ پیوسته جاری
🌸 #سلام_صبح_زیباتون_بخیر
http://eitaa.com/joinchat/5636108Ce03add5e68
@hamsardarry 💕💕💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔮نکته
💪 #اعتمادبه_خدا...
⏪کــــــــ⛰ـــــوه ها را
کوچک نمی کند...‼️
✅اما بــــالا رفتن از آن را
#آسان_میکند...👌
http://eitaa.com/joinchat/895811586C49e74b8074
@kodaknojavan