سبک زندگی اسلامی همسران
🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_شهید_مر
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_شهید_مرتضی_جاویدی
✫⇠قسمت :7⃣1⃣
#نیمه_پنهان_ماه
✍ به روایت همسر شهید
من که دلم گرفته بود و بغض در گلویم جمع شده بود. می خواستم فریاد بزنم و احساسم را این طور فریاد بزنم. آخر من که همسر او بودم از این قضیه تا آن موقع بی اطلاع بودم چرا؟
چون خود مرتضی می خواست که همیشه گمنام باشد . او نمی خواست که نامش در جایی مطرح شود و من هم باز به خودم می بالیدم که چنین همسری دارم و برای سلامتی اش همیشه دعا می کردم.
تقریبا به نزدیکی های اهواز رسیده بودیم. این بهترین سفری بود که در طول زندگی مشترک با آقا مرتضی داشتم . همه اش در این افکار بودم که یک دفعه متوجه شدم خانم آقای الوانی با من صحبت می کند. سریع به طرف صدا چرخیدم و به ایشان نگاه کردم. به من گفتند :معلوم هست شما کجاید، هر چه صدایتان می کنم اصلاً متوجه نمی شوید؟
- معذرت می خواهم متوجه صحبت های شما نشدم، حالا من در خدمت شما هستم.
- راستش می خواهم حرفی با شما در میان بگذارم.
- بفرمایید.
- احساس می کنم این بار زود به فسا بر می گردیم !
- نه خانم این حرفها را نزن ان شاءالله ما می خواهیم بمانیم تا جنگ تمام شود.
وقتی به اهواز رسیدیم چهارشنبه صبح بود. دقیقا یک هفته بعد، در روز چهارشنبه خبر ناگواری به گوش ما رسید و آن هم شهادت علی الوانی بود . در آن روز آقای نجفی به هتل آمد و به من گفت : می خواهند اهواز را بمباران کنند و از من خواسته اند تا شما را به فسا ببرم.
هر چه اصرار کرد من راضی نشدم و در نهایت وقتی پافشاری من را دید گفت: علی الوانی شهید شده و باید در مراسم تشییع جنازه او شرکت کنیم.
راستش را بخواهید ما مطمئن بودیم آقای نجفی راست می گوید. بعد از آن خانم آقای نجفی آمد و به ما گفت: شما باید طوری رفتار کنید که خانم الوانی از این موضوع باخبر نشود!
حدودا ساعت 9 شب آقای نجفی با پاترول به محل هتل آمد و پتویی پشت آن پهن کرد و همه ما سوار شدیم و به سمت فسا حرکت کردیم. در طول مسیر همه ما خیلی گریه می کردیم و هر کدام این فکر در ذهن ما خطور می کرد که احتمالاً شوهر خودمان هم شهید شده. تنها کسی که در بین ما با یک آرامش خاصی این مسیر را طی می کرد خانم الوانی بود .
نزدیکی های شهر فسا که رسیدیم خانم الوانی رو به ما کرد و گفت: نکند همه شما چیزی می دانید که از من پنهان می کنید؟ راستش را بگویید برای علی اتفاقی افتاده؟
همه ما مات و مبهوت به ایشان نگاه می کردیم. می خواستیم گریه کنیم ولی به هر زحمتی که بود جلو خودمان را گرفتیم. خود ایشان صحبت هایش را ادامه دادند و گفتند: خدا نکند علی به این زودی ها شهید بشود او خودش می گفت که می خواهم را کربلا و قدس را باز کنم.
ادا کردن این حرفها آتش به دل همه ما می انداخت به هر صورت که بود خودمان را تا فسا کنترل کردیم و حدود ظهر بود که به آن جا رسیدیم . ابتدا آقای نجفی خانم الوانی را در منزل خودشان پیاده کرد و سپس حرکت کردیم. در بین راه ایشان را قسم دادیم که اگر کس دیگری شهید شده است به ما بگوید و ایشان گفت: به خدا قسم فقط علی الوانی شهید شده است.
یکی دو روز بعد جنازه علی را آوردند و با یک شکوه خاصی آن عزیز بزرگوار را دفن کردند .
هنوز در فسا بودیم که خبردار شدیم آقا مرتضی مجددا مجروح شده.
البته این بار جراحاتش بیشتر از دفعه قبل بود. به یاد دارم که آقای ستوده ضربه سنگین روحی زیادی به خاطر از دست دادن علی تحمل می کرد. ولی در همان حالی که آقا مرتضی زخمی شده بود جمله عجیبی به ایشان گفته بود که : آقا مرتضی ترا به خدا مواظب خودت باش من دیگر طاقت از دست دادن تو را ندارم!
بعد از مجروحیتش، مرتضی فقط برای مراسم هفتم علی به فسا آمد و بعد از چند روزی که حالش کمی بهتر شده بود به اتفاق حاج محمود به اهواز برگشتند. من در روستا ماندم و دیگر به فسا نیامدم. مگر برای مراسم چهلم علی که بعد از مراسم،من هم همراه آنها دوباره به اهواز رفتم.
📚 منبع:پیشانی و بوسه(جلد ۶، شمع صراط)
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
@hamsardarry 💕💕💕
✨بِسْمِاللّٰهِالرَّحْمٰنِالرَّحیٖم✨
🌸نور آمده و خانه معطر شده است
☕️گلواژۀ عشق سهم دفتر شده است
🌸با پرتو لبخنـد تو در آینه ها
☕️زیبایی صبح، صد برابر شده است
🌸سـلام
☕️صبحتون بخیر و شادی
🌸روزتون سراسـر عشق و نیکبختی
http://eitaa.com/joinchat/896860162C815a5bd76b
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 کلیپ
💚نوجوان فلسطینی که بدون مادۀ بیهوشی جراحی میشود❗️
♻️قرآن میخواند
تا بتواند درد را تحمل کند.💪✨✨
❤️🍃❤️
#هدفازازدواجچیست؟
2. عشق و محبت
انسان ها نه تنها نیاز دارند که مورد عشق و محبت قرار بگیرند
بلکه نیاز دارند که به کسی عشق بورزند و به او محبت کنند.
چنین حسی عالی ترین نیاز بشر است. ❤️
وقتی که شما حس کردید که آماده هستید به کسی محبت کنید و از او مراقبت کنید
لازم است که به نوعی به این نیاز پاسخ دهید.
ازدواج بهترین راه پاسخ دادن به نیاز عشق ورزیدن و مورد عشق واقع شدن است.
وقتی که ازدواج کنید همسرتان همیشه در کنار شما خواهد بود
و می توانید بهترین لحظات عاشقانه را تجربه کنید. 😍
@hamsardarry 💕💕💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️🍃❤️
#نذرکن
🔴هر وقت گرفتار شدی
نذر کن #خانواده را #خوشحالکنی😄
📚آیت الله فاطمی نیا:
@hamsardarry 💕💕💕
❤️🍃❤️
#همسرداری
#تفاوتکلامی
وقتی خانومی تحت فشاره
حرف زدن با شوهرش را موهبتی بزرگ میدونه
ولی اگر مردی تحت فشار و استرس باشه حرف زدن زنش را دخالت میدونه
زن دوست داره صحبت کنه
و شوهرش را در آغوش بگیره
مرد دوست داره فوتبال ببینه!
در این مواقع از نظر زن
مرد بی علاقه و سرده
و برعکس از نظر مرد
زن مزاحم و پرحرفه.
این برداشت های مختلف،به خاطر انعکاس ساختارهای مغزی متفاوت اونهاست.
اینکه متوجه این تفاوت بشید
فشار را از وجود شما و شریک زندگیتون بر طرف میکنه
و باعث میشه که دیگه طرف مقابلتون را مورد انتقاد و قضاوت قرار ندین .
@hamsardarry 💕💕💕
سبک زندگی اسلامی همسران
🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_شهید_مر
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_شهید_مرتضی_جاویدی
✫⇠قسمت :8⃣1⃣
#نیمه_پنهان_ماه
✍ به روایت همسر شهید
به سمت اهواز حرکت کردیم. در طول مسیر هم حاج محمود و هم آقا مرتضی ناراحت بودند. البته حق هم داشتند چرا که یکی از هم دمان و همراهان آنها شهید شده بود. در همین سکوت حاکم بر فضای ماشین غرق بودم که حاج محمود سکوت را شکست و رو به آقا مرتضی کرد و گفت:
- مرتضی من هر چه فکر کردم به نتیجه ای نرسیده ام, مگر ما چه گناهی کرده ایم که خدا ما را قبول نمی کند. ببین علی هم شهید شد و ما ماندیم. به خدا دیگر خجالت می کشم که به فسا برگردم و در صورت خانواده های شهدا نگاه کنم.
از آن به بعد من در چهره آقا مرتضی تغییرات محسوسی را مشاهده می کردم. هر وقت که اتفاق می افتاد به مرخصی می آمدیم اولین کاری که می کردند سرکشی به خانواده های شهدا بود و بعد از آن به روستا می رفتیم. عمدتا وقتی که می آمدیم با خانواده حاج محمود بودیم و آنها ما را به روستای جلیان می رساندند.
یادم هست در تمام سفرها, من از حاج محمود خواهش می کردم کنار امامزاده جلیان بایستد تا مقداری پول داخل صندوق آن بیندازم و ایشان هم همین کار را می کردند . در همین حال حاج محمود به من می گفت: بیچاره آقا مرتضی, ماهی 2800 تومان حقوق می گیرد شما هم می آیی و همه اش را نذر می کنی .
آقا مرتضی هم با همان لحن شوخی خودش به کمک حاج محمود می امد و می گفت: خدا نانتان را بار آهو کند اینقدر نذر نکن که من شهید نشوم این پول ها را بگذار تا خودم خرجش کنم!
بالاخره این سفرها یکی پس از دیگری می گذشت . تا این که بعد از آن به اهواز رفتیم و آقا مرتضی با گردانش جهت زیارت به مشهد رفتند . من خیلی دلم می خواست که در این سفر همراهش باشم ولی این سعادت نصیب من نشد. بعد از چند روزی که از مشهد برگشتند من با زبان گله و شکایت به ایشان گفتم
- می خواستید ما را با خودتان ببرید!
- راستش را بخواهید من این پیشنهاد را به حاج محمود دادم ولی ایشان موافقت نکردند و حاجی به من گفت : ان شاءالله وقتی از مشهد برگشتی برنامه ای می ریزیم و خانواده را به مشهد می بریم .
مدت زیادی طول نکشید که بار سفر مشهد را بستیم و به سمت مشهد حرکت کردیم. کمتر از یک روز بعد به تهران رسیدیم. زمانی که وارد تهران شدیم حاج محمود به شوخی ما گفت: بروید خدا را شکر کنید که جنگ شد و شما از آن محیط روستا در آمدید و شهر را دیدید وگرنه در خواب هم نمی دیدید که روزی به پایتخت بیایید.
خلاصه تمام مدت آقا مرتضی و حاج محمود دست به دست هم می دادند و سر به سر ما می گذاشتند. در طول مسیر روبروی یک باجه مخابراتی ایستادیم تا حاج محمود تماسی با اهواز بگیرد و بعد حرکت کنیم .
وقتی حاج محمود برگشت از چهره اش فهمیدیم که خیلی ناراحت است. علت را پرسیدیم و او هم با همان حالت گرفته گفت:آقای اسدی گفت به مشهد نروید و از همین جا برگردید.
اول فکر کردیم دارد شوخی می کند ولی مدتی که گذشت ما هم باور کردیم که این قضیه صحت دارد به هر صورت امام رضا(ع) ما را نپذیرفته، ما هم راضی بودیم به رضای خدا.
دور زدیم و به سمت اهواز حرکت کردیم.
البته همه ته دلمان از این قضیه رضایت چندانی نداشتیم ولی چه کار می توانستیم بکنیم من در آن لحظه یاد صحبت آقا مرتضی افتادم که به من گفته بود: زمانی که به مشهد رفته بودم و در حرم مطهر امام هشتم(ع) نشسته بودم نذر کردم که اگر فرزند دختری گیرم آمد اسمش را زینب بگذارم.
می گفت یک مادر شهید که سیده هم بوده این درخواست را از من کرده و من هم باید این کار را انجام بدهم. البته ناگفته نماند که من هم در آن زمان باردار بودم و زمانی که آقا مرتضی از مشهد برگشته بود, من در حال تهیه لباس برای فرزندمان بودم که او با دیدن این صحنه خیلی خوشحال شد و گفت: خدا را شکر مثل این که زینب من دارد می آید...
📚 منبع:پیشانی و بوسه(جلد ۶، شمع صراط)
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
@hamsardarry 💕💕💕
✨بِسْمِاللّٰهِالرَّحْمٰنِالرَّحیٖم✨
چهارشنبه ی تون عالی
از خدا براتون
یه سبد حال خوب 😇
یه دریا خیر و برکت ☕️🍳🥖🍯
یه دنیا زیبایی 🌸
یه عالمه خوشبختی💞
یه دامن نیک نامی 🌺
و یه عمر سر فرازی خواهانم🙏
سلام صبحتون بخیر 🌺
🏵 این شیرزن «الناز دارابیان»
رکورد آسیا رو شکست💪
طلا گرفت.🥇🎗
پرچم ایران رو بالا آورده🇮🇷
برای اهدای مدال با چادر اومد🧕
باخوندن سرود ملی اشک ریخت؛ 🩵
بعد هم گفته مدالم رو به کودکان غزه اهدا میکنم. 🎁
👏👏👏👏