eitaa logo
سبک زندگی اسلامی همسران
19.8هزار دنبال‌کننده
10.3هزار عکس
1.9هزار ویدیو
16 فایل
🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ❤️پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله: 🍃🌹در اسلام هيچ بنايى ساخته نشد كه نزد خداوند عزّ و جلّ محبوبتر و ارجمندتر از ازدواج باشد.🌹🍃 🔴 تبلیغات و پیشنهادات «مشاوره همسرداری» http://eitaa.com/joinchat/603586571C7ac687810f
مشاهده در ایتا
دانلود
🅾تلنگری برای زوجها قسمت سوم 👇 لطفاً با دقت مطالعه فرمائید👇 ❤️وقتی روز اول او را بغل کردم تا از اتاق بیرون بیاورم هر دوی ما احساس خامی و تازه کاری داشتیم. ❣پسرم به پشتم زد و گفت اوه بابا رو ببین مامان رو بغل کرده. 😳😘 اول او را از اتاق به نشیمن آورده و بعد از آنجا به سمت در ورودی بردم. حدود 10 متر او را در داشتم.💝😜 کمی ناراحت بودم. او را بیرون در خانه گذاشتم و او رفت که منتظر اتوبوس شود که به سر کار برود. من هم به تنهایی سوار ماشین شده و به سمت شرکت حرکت کردم. ❤️در روز دوم هر دوی ما برخورد راحت تری داشتیم. به سینه من تکیه داد. 💋 می توانستم بوی که به پیراهنش زده بود را حس کنم. 🙈فهمیدم که خیلی وقت است خوب به همسرم نگاه نکرده ام. 😱😭فهمیدم که دیگر مثل قبل جوان نیست. 😞چروک های ریزی روی صورتش افتاده بود و موهایش کمی سفید شده بود. ✍یک دقیقه باخودم فکر کردم که من برای این زن چه کار کرده ام. ❣در روز چهارم وقتی او را بغل کرده و بلند کردم، احساس کردم برگشته است. ❣این آن زنی بود که 10 سال زندگی خود را صرف من کرده بود. ❤️ درروز پنجم و ششم فهمیدم که در حال است. ‼️چیزی از این موضوع به معشوقه ام نگفتم. 🅾 هر چه روزها جلوتر می رفتند، بغل کردن او برایم راحت تر می شد. 😍این تمرین روزانه قوی ترم کرده بود! یک روز داشت انتخاب می کرد چه تن کند. چند پیراهن را امتحان کرد اما لباس مناسبی پیدا نکرد. 😭آه کشید و گفت که همه لباس هایم گشاد شده اند. 😔یکدفعه فهمیدم که چقدر لاغر شده است، به همین خاطر بود که می توانستم اینقدر راحت تر بلندش کنم. 🙊یکدفعه ضربه به من وارد شد. بخاطر همه این درد و غصه هاست که اینطور شده است. 😍😘 ناخودآگاه به سمتش رفته و سرش را لمس کردم. همان لحظه پسرم وارد اتاق شد و گفت: که بابا وقتش است که را و بیرون بیاوری. برای او دیدن اینکه را و 😁😍❤️ ادامه دارد.. http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb
🅾 تلنگری برای زوجها قسمت چهارم 👇 لطفاً با دقت مطالعه فرمائید👇 ✅بخش مهمی از زندگیش شده بود. همسرم به پسرمان اشاره کرد که نزدیکتر شود و او را محکم در گرفت. صورتم را برگرداندم تا نگاه نکنم چون می ترسیدم در این لحظه آخر نظرم را تغییر دهم. بعد او را در گرفته و و از اتاق خواب بیرون آورده و به سمت در بردم. دستانش را خیلی طبیعی و نرم دور گردنم انداخته بود.❤️ من هم او را در داشتم. درست مثل روز عروسیمان. اما وزن سبک تر او باعث ناراحتیم شد. در روز آخر، وقتی او را در گرفتم به سختی می توانستم یک قدم بردارم. 🔹 پسرم به مدرسه رفته بود. محکم بغلش کردن وگفتم، واقعاً نفهمیده بودم که زندگیمان صمیمیت کم دارد. 😱 سریع سوار ماشین شدم و به سمت شرکت حرکت کردم. وقتی رسیدم حتی در ماشین را هم قفل نکردم. می ترسیدم هر تاخیری نظرم را تغییر دهد. از پله ها بالا رفتم. که هم بود در را به رویم باز کرد و به او گفتم که متاسفم، 😞 دیگر نمی خواهم . او نگاهی به من انداخت، تعجب کرده بود، دستش را رویپیشانی ام گذاشت و گفت تب داری؟ دستش را از روی صورتم کشیدم. گفتم متاسفم. 😔😡 من نمی خواهم طلاق بگیرم. زندگی زناشویی من احتمالاً به این دلیل خسته کننده شده بود که من و زنم به 😳 نه به این دلیل که من دیگر .. ادامه دارد... http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb