🅾تلنگری برای زوجها
قسمت سوم
👇 لطفاً با دقت مطالعه فرمائید👇
❤️وقتی روز اول او را بغل کردم تا از اتاق بیرون بیاورم
هر دوی ما احساس خامی و تازه کاری داشتیم.
❣پسرم به پشتم زد و گفت اوه بابا رو ببین مامان رو بغل کرده. 😳😘
اول او را از اتاق به نشیمن آورده و بعد از آنجا به سمت در ورودی بردم.
حدود 10 متر او را در #آغوشم داشتم.💝😜
کمی ناراحت بودم. او را بیرون در خانه گذاشتم و او رفت که منتظر اتوبوس شود که به سر کار برود.
من هم به تنهایی سوار ماشین شده و به سمت شرکت حرکت کردم.
❤️در روز دوم هر دوی ما برخورد راحت تری داشتیم.
به سینه من تکیه داد. 💋
می توانستم بوی #عطری که به پیراهنش زده بود را حس کنم.
🙈فهمیدم که خیلی وقت است خوب به همسرم نگاه نکرده ام.
😱😭فهمیدم که دیگر مثل قبل جوان نیست.
😞چروک های ریزی روی صورتش افتاده بود و موهایش کمی سفید شده بود.
✍یک دقیقه باخودم فکر کردم که من برای این زن چه کار کرده ام.
❣در روز چهارم وقتی او را بغل کرده و بلند کردم،
احساس کردم #حس_صمیمیت_بینمان برگشته است.
❣این آن زنی بود که 10 سال زندگی خود را صرف من کرده بود.
❤️ درروز پنجم و ششم فهمیدم که #حس_صمیمیت_بینمان در حال #رشد است.
‼️چیزی از این موضوع به معشوقه ام نگفتم.
🅾 هر چه روزها جلوتر می رفتند،
بغل کردن او برایم راحت تر می شد.
😍این تمرین روزانه قوی ترم کرده بود!
یک روز داشت انتخاب می کرد چه #لباسی تن کند.
چند پیراهن را امتحان کرد اما لباس مناسبی پیدا نکرد.
😭آه کشید و گفت که همه لباس هایم گشاد شده اند.
😔یکدفعه فهمیدم که چقدر لاغر شده است،
به همین خاطر بود که می توانستم اینقدر راحت تر بلندش کنم.
🙊یکدفعه ضربه به من وارد شد.
بخاطر همه این درد و غصه هاست که اینطور شده است.
😍😘 ناخودآگاه به سمتش رفته و سرش را لمس کردم.
همان لحظه پسرم وارد اتاق شد و گفت:
که بابا وقتش است که #مامان را #بغل_کنی و بیرون بیاوری.
برای او دیدن اینکه #پدرش #مادرش را #بغل_کرده و #بیرون_ببرد 😁😍❤️
ادامه دارد..
http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb
🅾 تلنگری برای زوجها
قسمت چهارم
👇 لطفاً با دقت مطالعه فرمائید👇
✅بخش مهمی از زندگیش شده بود.
همسرم به پسرمان اشاره کرد که نزدیکتر شود و او را محکم در #آغوش گرفت.
صورتم را برگرداندم تا نگاه نکنم
چون می ترسیدم در این لحظه آخر نظرم را تغییر دهم.
بعد او را در #آغوش گرفته و #بلند_کردم و از اتاق خواب بیرون آورده و به سمت در بردم.
دستانش را خیلی طبیعی و نرم دور گردنم انداخته بود.❤️
من هم او را #محکم در #آغوش داشتم. درست مثل روز عروسیمان.
اما وزن سبک تر او باعث ناراحتیم شد.
در روز آخر، وقتی او را در #آغوشم گرفتم به سختی می توانستم یک قدم بردارم.
🔹 پسرم به مدرسه رفته بود.
محکم بغلش کردن وگفتم،
واقعاً نفهمیده بودم که زندگیمان صمیمیت کم دارد. 😱
سریع سوار ماشین شدم و به سمت شرکت حرکت کردم.
وقتی رسیدم حتی در ماشین را هم قفل نکردم.
می ترسیدم هر تاخیری نظرم را تغییر دهد.
از پله ها بالا رفتم.
#معشوقه_ام که #منشی_ام هم بود
در را به رویم باز کرد
و به او گفتم که متاسفم، 😞
دیگر نمی خواهم #طلاق_بگیرم.
او نگاهی به من انداخت،
تعجب کرده بود، دستش را رویپیشانی ام گذاشت
و گفت تب داری؟
دستش را از روی صورتم کشیدم.
گفتم متاسفم. 😔😡
من نمی خواهم طلاق بگیرم.
زندگی زناشویی من احتمالاً به این دلیل خسته کننده شده بود که من و زنم به #جزئیات_زندگیمان_توجهی_نداشتیم😳
نه به این دلیل که من دیگر #دوستش..
ادامه دارد...
http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb