❤️🍃❤️
#حریری_به_عطر_یاس_پارت_118
زری از آن ور سفره نعره زد:
-خفه شو دختره ی نفهم ... ببین چیکارش کردی ... حالا راضی شدی ؟
اما حسین بی توجه به او گفت:
- پاشو برو انگشتر رو بیار بده به زری ... حالا که دیگه بین تون چیزی نیست بهتره انگشتر رو زودتر برگردونیم ..
زری ناباورانه نگاهش می کرد ... زبانش بند آمده بود این حسین را نمی شناخت ... این حسین همان مرد آرام و ملایم و حرف گوش کن قبل از سکته نبود ... پر حرص نفسش را بیرون داد...
@hamsardarry 💕💕💕