❤️🍃❤️
#حریری_به_عطر_یاس_پارت_164
قادر به نفس کشیدن نبود ...
یعنی حریر را برای همیشه از دست داده بود ؟
هنوز در باورش نمی گنجید...
دست انداخت و یقه ی تی شرتش را پایین کشید ...
استا ناصر نگاهی ناراحت به او انداخت و سری به تاسف تکان داد و مشغول کارش شد...
حسن کلافه داخل گاراژ بالا و پایین می رفت ...
هیچ کس حس و حال حرف زدن نداشت ....
یعنی هیچ کس طاقت ناراحتی او را نداشت ...
به قول حسن "حرفشان نمی آمد" ...
@hamsardarry 💕💕💕
❤️🍃❤️
#حریری_به_عطر_یاس_پارت_164
اما علی پشت به دیوار تکیه داد و چندین و چند بار مشت گره کرده اش را به دیوار کوبید ..
حسن جلو رفت و دستش را روی شانه ی او گذاشت و با لحنی متاثر گفت:
- داداش بسه به خدا سکته می کنی ها ؟
چشمان خیسش را به حسن دوخت و گفت:
-کاش می شد بمیرم ... کاش ...
@hamsardarry 💕💕💕