❤️🍃❤️
#خاطراتهمسران
سلام
یک مطلبی هم بگم از زبون دوستم
این دوستم هم دهه شصتی هست
سال هفتادو چهار تو شهر درس میخوندم سال اول دبیرستان بودم وبا یک عده دختر دیگه خوابگاه بودیم نمیدونم چرا ولی یک پسر خاله داشتم که اصلا به دخترا نگاه هم نمیکرد وکل دخترا چون از روستا هم که بودن به این بیچاره میگفتن ویلیام شکسپیر ومنم باهاشون کلی میگفتم ومیخندیدم😂😂😁😁 هر روز کارمون این بود که هی غیبت این بنده خدا رو بکنیم ناگفته نماند منم چون از خاله ام متنفر بودم وخاطره خوبی ازش نداشتم از بچه هاشم بدم میومد😡😡😒
منم پنجشنبه ها میرفتم روستا وشنبه برمیگشتم شهر
از قضا دوهفته نرفتم روستا
یک روز دیدم بچه ها ی خوابگاه به من نگاه میکنن ویواشکی میخندن منم بیخبر از همه جا
تا اینکه یکی از دوستام بهم گفت ویلیام شکسپیر برات خاستگاری کرده خانوادتم جواب مثبت دادن😢😢😔
باورم نمیشد همون روز رفتم روستا دیدم بهههله از هر چی بدم میامدم سرم اومد ه یک ماه گریه وزاری کردم کسی به حرفم گوش نداد ومیگفتن ما حرف زدیم نمیشه زیر حرفمون بزنیم
جالبیش اینجا هست که زابلی ها یک مثل دارن که میگن ماتوف از دهانمون بندازیم بیرون دیگه تودهنمون نمیکنیم. یعنی منو با توف یکی کردن😢😢
خلاصه حواستون باشه برا پسرای مردم اسم نزارین که اگه یک وقت قسمتتون شدن خجالت نکشین😂😂😂😂😂😂
الان با چند تا بچه که از ویلیام شکسپیر دارم خدا رو شکر خوشبختم😅😅😅😍
دوستون دارم منم دهه شصتی
@hamsardarry 💕💕💕
❤️🍃❤️
#خاطراتهمسران
نوشته بود تازه ازدواج کرده بودیم و مامانینای شوهرم برای اولین بار اومده بودن خونهامون مهمونی.
بعد از شام داشتیم بازی میکردیم که مهدی رفت آشپزخونه آب بخوره.
بهش گفتم ژله تو یخچاله روش موز بچین و بیارش.
۳۰ ثانیه بعدش با این صحنه روبرو شدم😆😆😆👆👆
@hamsardarry 💕💕💕