❤️🍃❤️
#عاشقانه_همسر_شهدا💛
#مدافع_عشق🌹
قسمت اول
+ناصر؟؟؟
-جانم...
+امشب چقدر خوشگل شدی❤️
خندید...😅
صورتش را برگرداند،بلند شد رفت سمت ساکش
-امشب چت شده اکرم؟
راه رفتنش با همیشه فرق داشت حرف که میزد من رو درسٺ یاد اولیڹ باری که خونه حاج آقا دیده بودمش انداخت...
+ناصر؟
-جانم...
+بهم قول میدی رفتی شفاعتمو بکنی؟؟؟🤔😔💔
چشم از چشمم برنمیداشت،
گفت اونی ڪه باید شفاعت ڪنه تویی خانومم❤️
-اما اکرم جان،جوڹ ناصر اگه نیومدم دنبال جنازم نگرد ...
سرمو گذاشتم رو پاش هق هق گریه کردم 😭
گفتم بس کن ناصر،اینو ازم نخواه بذار یادگاری داشته باشم😔
کمے مکث کرد سرمو گرفت بالا
سفیدی چشماش سرخ شده بود😢
-میدونسی شهدایی که جنازشون برنمیگرده حضرت زهرا(س)میاد پیش جنازشون(😭💔)
@hamsardarry💕💕💕
❤️🍃❤️
#عاشقانه_همسر_شهدا💛
#مدافع_عشق🌹
قسمت دوم
-دوست داری تو تشییع ناصرت حضرت زهـــــرا باشه یا آدمای دیگه؟؟
بغضمو قورت دادم ...
+قبول ولی یه شرط داره ؛قول بده حوری های بهشتی رو دیدی دست و دلت نلرزه ☹️😑
زد زیر خنده گفت:امان از دست تو حوری کیه بابا من اکرممو با دنیا عوض نمیکنم ... 😍☹️😉
گفتم: آره میدونم ناصر صورتاشونو که ببینے،با اوڹ لباسای حریر دیگی اسم اکرمم یادت نمیاد😭☹️
گفت:همشوڹ رو میزنم کنار میگم برید مڹ فقط خانومم اکرمم رو میخوام 😇
دیگه نمیتونستم جلو اشڪامو بگیرم...
چشاشو ریز کرد😌
وگفت:اکرم،من شهید شدم گریه نکنی...👌
قول ندادم گریه کردم وگفتم :
بسـه،😓😠
مگہ میشه آدم تو یه روز همه کَسش رو از دست بده و گریه نکنه ...😕😢
دلم میخواست صبح نشه...
دلم میخواست تا ابد کنارش همینطوری بشینم ونگاهش کنم☹️
صبح چایش را که خورد سمیه رابغل کرد وبوسید😌
گفتم:میذاری چادر سر کنم باهات بیام دم در؟😭
خندید گفت مڹ کہ حریف تو نمیشوم خانوم خونم ..😍
ناصر که رفت دلم آشوب شد...😔💔
توی گوش سمیه گفتم:
مامانی باباناصر رفتـــــــ💔ـــا خوب نگاش کن...😍😭😭
#همسر_شهید_ناصر_کاملی
@hamsardarry💕💕💕