❤️🍃❤️
برخورد با #همسرعصبانی و #پرخاشگر چگونه باید باشد؟
#قسمت_سوم
👈❌ #روی_آتش_بنزین_نریزید❌👉
‼️عصبانیت یک ویژگی مهم دارد
🔻و آن هم این است که موقتی است
👈🙏 بنابراین به او اجازه دهید خودش خشمگین شود
✅ و بداند که عاقبت آرام خواهد شد.
👈❌اگر آتش بیشتری روی آتش قرار دهید
🎀 ممکن است چند ساعت یا حتی بیشتر از حد معمول طول بکشد.
👌به خاطر داشته باشید که عصبانیت او از بین خواهد رفت
👈 اما چیزی که شما به هم می گویید در هنگام بحث در لحظه عصبانیت ممکن است #جای_زخمی را برای همیشه بگذارد.
http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb
@hamsardarry 💕💕💕
#تولد_دوباره
#بی_تو_هرگز
#قسمت_سوم : آتش 🔥
چند روز به همین منوال می رفتم مدرسه ... پدرم هر روز زنگ می زد خونه تا مطمئن بشه من خونه ام🏠 ... می رفتم و سریع برمی گشتم ... مادرم هم هر دفعه برای پای تلفن نیومدن من، یه بهانه میاورد ... تا اینکه اون روز، پدرم زودتر برگشت🙊 ...
با چشم های سرخش که از شدت عصبانیت داشت از حدقه بیرون می زد😡 ... بهم زل زده بود ... همون وسط خیابون حمله کرد سمتم 😤...موهام رو چنگ زد و با خودش من رو کشید تو ... 😷
اون روز چنان کتکی خوردم که تا چند روز نمی تونستم درست راه برم ... حالم که بهتر شد دوباره رفتم مدرسه ... به زحمت می تونستم روی صندلی های چوبی مدرسه بشینم 😥...
هر دفعه که پدرم می فهمید بدتر از دفعه قبل کتک می خوردم😖 ... چند بار هم طولانی مدت زندانی شدم ... اما عقب نشینی هرگز جزء صفات من نبود ...
بالاخره پدرم رفت و پرونده ام رو گرفت ... وسط حیاط آتیشش 🔥زد ... هر چقدر التماس کردم ... نمرات و تلاش های تمام اون سال هام جلوی چشم هام می سوخت ... هرگز توی عمرم عقب نشینی نکرده بودم اما این دفعه فرق داشت ... اون آتش داشت جگرم رو می سوزوند😢 ... تا چند روز بعدش حتی قدرت خوردن یه لیوان آب رو هم نداشتم ... خیلی داغون بودم ... 😪
بعد از این سناریوی مفصل، داستان عروس کردن من 👰 شروع شد ... اما هر خواستگاری میومد جواب من، نه بود ... و بعدش باز یه کتک مفصل 😫... علی الخصوص اونهایی که پدرم ازشون بیشتر خوشش می اومد ... ولی من به شدت از ازدواج و دچار شدن به سرنوشت مادر و خواهرم وحشت داشتم ... ترجیح می دادم بمیرم اما ازدواج کنم ...
تا اینکه مادر علی زنگ زد☎️ ...
http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb
@hamsardarry 💕💕💕
💞بسم رب الشهداء والصدیقین
🌷ماجرای حقیقی معجزه ی دعای شهدا
#قسمت_سوم
روز چهارم ساعت دو بعد از ظهر وقتی روی تخت دراز کشیده بودم تسبیح رو برداشتم و نوبت شهید علی اصغر قلعه ای بود و نیت کردم و گفتم شهدا قربونتون برم این صلواتهای من چه به درد شما میخوره. من که چندتا بیشتر نمیتونم صلوات بفرستم و بعدش خوابم می بره. قربونتون برم که اینجوری دارم.......
خوابم برد و طولانی ترین خواب رو اون روز داشتم. در خواب یا شاید بیداری بوده واقعا نمیتونم بگم خواب بود.
دیدم که با همسرم همراه با کاروان داریم از مرز مهران میریم کربلا.
در مرز مهران جلوی اتوبوس مون رو چندتا بسیجی گرفتن که سربند (سبز رنگ ) یا فاطمه زهراس ، به سرشون بسته بودن، و اومدن بالا . به من اشاره کردن و اسمم رو گفتن و گفتن همراه همسرتون برای استراحت پیاده بشید.
بقیه ی همسفرها گفتن ما هم خسته هستیم پیاده بشیم . گفتن نه فقط ایشون و همسرشون
به همراه همسرم از اتوبوس پیاده شدیم و همراه بسیجیان به سمت سنگر حرکت کردیم در مقابل درب ورودی سنگر با کمال احترام ایستادند
و به من و همسرم تعارف کردند که وارد سنگر شویم. درب ورودی سنگر کمی شیب دار بود وقتی وارد سنگر شدیم چیزی که خیلی برایم جالب بود بزرگی بیش از حد آن سنگر بود
که دست راست آن به صورت مسجد بسیار بزرگی بود البته بدون فرش که تعداد زیادی رزمنده با سربند یا فاطمه زهراس بر روی زمین نشسته بودند و به شدت مشغول کار بودند.
پرونده های زیادی در دست داشتند و در حال رسیدگی به پروندهها بودند چند نفر از آنان نیز بی سیم به دست داشتند و مرتباً با بی سیم صحبت میکردند
حال و هوای بسیجیان خیلی مانند شبهای عملیاتی بود که در تلویزیون دیده بودم. در سمت چپ سنگر یک دروازه ای وجود داشت که سراسر نور بود و شدت نور آن به گونه ای بود که قادر به دیدن آن طرف نور نبودم.
نور بسیار عجیبی بود و این بسیجیان همگی در داخل این نور وارد می شدند و بعد از مدتی با تعداد زیادی پرونده خارج می شدند تمام آنان سربند یا فاطمه زهراس بسته بودند.
ادامه دارد...
http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb
@hamsardarry 💕💕💕
❤️🍃❤️
#انچه_مجردان_باید_بدانند
#قسمت_سوم
موضوع: #ملاکهای_ازدواج
(مخالفت خانواده ی دختر به خاطر بیکاری پسر)
❓من یه دختری رو میخوام
پدرش شرط شغل دولتی گذاشته
دختره هم منو میخواد و وضع مالی خانواده ی هر دوتامون خیلی خوبه
من فوق لیسانس دارم و سربازی هم تموم شده و 28ساله هستم
پدر دختره سرهنگه و میخواد دومادش نظامی باشه ولی من نمی تونم و متنفرم
حالا به نظر شما چیکار کنم؟
✅ توجه داشته باشید که:
5- درهرحال نیاز هست که یک فرد مورد اعتماد پدر دختر در یک فضای دوستانه و صمیمی با او صحبت کرده و حرف دلش را بشنود و نمیشه زود قضاوت کرد
و شاید بشه راضیش کرد
6- اگه دختر در بین اعضای خانواده اش نفوذ داره(حرفش پذیرفته میشه) پیشنهاد میکنم شما یه مدت به سماجت و ابراز علاقتون ادامه بدید شاید فشارهای غیر مستقیم خود دختر خانواده اش رو نهایت راضی کنه
7- شخصی رو پیدا کنید که پدر دختر ازش حرف شنوی داره و اون شخص رو بفرستید که با پدر دختر حرف بزنه (میتونید این شخص رو با کمک خود دختر پیدا کنید)
@hamsardarry 💕💕💕
❤️🍃❤️
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#قسمت_سوم
❤️ شرط جالب همسر شهید...
آقا مهدی آنقدر ولایتمدار بودند که دوست داشتند تعداد بچهها زیاد باشد، به فرزندآوری توصیه میکردند و میگفتند فرزندان سبب روزی میشود، با اینکه خیلیها به ما میگفتند شرایط جامعه خوب نیست، هزینهها بالاست و باید به فکر مشکلات بعدی باشید اما آقا مهدی به شدّت با این حرفها مخالفت میکردند.
بعد از نهال زمانی که محمد یاسین فرزند سوم مان متولد شد، خیلی ها به آقا مهدی خورده می گرفتند که چرا اینقدر بچه می آورید. او هم می گفت: «چون سلامت روح و جسم داریم. هر کسی خودش می داند چند فرزند برای زندگیاش لازم است.»
وقتی محمدمتین فرزند اول ما به دنیا آمد ما وسیله نقلیه نداشتیم اما بعد از آن توانستیم نیسان بگیریم و نهال که به دنیا آمد ما یک خانه در پوئینک گرفتیم و بعد از آن محمدیاسین که به دنیا آمد آن زمین را فروختند و یک زمین کشاورزی تهیه کردند.
#ازدواج_آسان
#ساده_زیستی
🌷شهید مدافع حرم " مهدی قاضیخانی"
به روایت همسر شهید
@hamsardarry 💕💕💕
❤️🍃❤️
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#قسمت_سوم
دوست داشتند بچهها را به مهمانیها ببریم تا آداب معاشرت را فرابگیرند
اهل مسافرتهای سالم بودند و دوست داشتند بچهها آزاد باشند
و میگفتند بچهها باید تخلیه هیجانی شوند که در این صورت وقتی بزرگ شوند آرام میشوند.
این را داخل پرانتز لازم میدانم تأکید کنم: بعضی ها فکر می کنند امثال مهدی آرزویی ندارند یا دیگر به زندگی امید نداشتند، به همین دلیل رفتند جنگ. این درحالی است که آنها صد در صد اشتباه می کنند. مهدی بسیار به زندگی امید داشت. حتی علاقه من را به داشتن بچههای زیاد می دانست و برای اینکه به رفتنش راضی شوم، قول داده بود مجددا بچه دار شویم.
بعد از شهادت مهدی، بیشتر از همه نهال اذیت شد، اینکه میگویند دخترها بابایی هستند، واقعاً درست است، حتی وقتی صحبت از نقل مکان میشد، نهال میگفت اگر جای دیگری برویم بابا راه خانه را گم میکند. وقتی محمدمتین و محمدیاسین دعوا میکردند، محمدیاسین میگفت بابا که برگردد، به او شکایت میکنم.
#ازدواج_آسان
#ساده_زیستی
🌷شهید مدافع حرم " مهدی قاضیخانی"
به روایت همسر شهید
@hamsardarry 💕💕💕