#تولد_دوباره
#فرار_از_جهنم
#قسمت_پنجاه_و_دوم : و من عاشق شدم ❤️
اواخر سال 2011 بود ... من با پشتکار و خستگی ناپذیر، کار می کردم و درس می خوندم📚 ... انگیزه، هدف و انرژی من بیشتر شده بود ... شادی وآرامش وارد زندگی طوفان زده من شده بود✨😇 ... شادی و آرامشی که کم کم داشت رنگ دیگری هم به خودش می گرفت ... .
چند وقتی می شد که به باتون روژ و محله ما اومده بودن ... دانشگاه، توی رشته پرستاری شرکت کرده بود ... شاید احمقانه به نظر می رسید اما از همون نگاه اول، بدجور درگیرش شدم😍 ... زیر نظر گرفته بودمش ... واقعا دختر خوب، با اخلاق و مهربانی بود ...
من رسم مسلمان ها رو نمی دونستم😇 ... برای همین دست به دامن حاجی شدم ... اون هم، همسرش رو جلو فرستاد ... و بهتر از همه زمانی بود که هر دوشون به انتخاب من احسنت گفتن😅 ...
حاجی با پدر حسنا صحبت کرد ... قرار شد یه شب برم خونه شون ... به عنوان مهمان، نه خواستگار😊 ... پدرش می خواست با من صحبت کنه و بیشتر با هم آشنا بشیم ... و اگر مورد تایید قرار گرفتم؛ با حسنا صحبت می کردن ...
تمام عزمم رو جزم کردم تا نظرش رو جلب کنم ... اون روز هیجان زیادی داشتم😄 ... قلبم آرامش نداشت💓 ... شوق و ترس با هم ترکیب شده بود ... دو رکعت نماز خوندم و به خدا توسل کردم🙏 ... برای خودم یه پیراهن جدید خریدم ... عطر زدم ... یه سبد میوه گرفتم ... و رفتم خونه شون ...
https://t.me/joinchat/AAAAAE0_aRimvpZzFlkA6Q
@hamsardarry 💕💕💕