#تولد_دوباره
#فرار_از_جهنم
#قسمت_پنجاه_و_نهم : حرمت مومن 😇
چند وقتی ازشون خبری نبود ... تا اینکه یکی از بچه ها که خواهرش با حسنا دوست بود بهم گفت از بیمارستان مرخص شده🏨 ... دکترها فکر می کردن توی جواب آزمایش اشتباه شده بوده ... و هنوز جوابی برای بروز علت و دیده شدن اون علائم پیدا نکرده بودن ... ایستادم به نماز و دو رکعت نماز شکر خوندم😇...
توی امریکا🇺🇸، جمعه ها روز تعطیل نیست ... هر چند، ظهرها زمان کار بود اما سعی می کردم هر طور شده خودم رو به نماز جمعه برسونم😊 ...
زیاد نبودیم ... توی صف نماز نشسته بودیم و منتظر شروع حرف های حاجی ... که یهو پدر حسنا وارد شد ... خیلی وقت بود نمی اومد ... .
اومد توی صف نشست ... خیلی پریشان و آشفته بود😲 ... چند لحظه مکث کرد و بلند گفت: حاج آقا می تونم قبل خطبه شما چیزی بگم؟ ...
از جا بلند شد ... اومد جلوی جمع ایستاد ... .
بسم الله الرحمن الرحیم ... صداش بریده بریده بود ...
- امروز اینجا ایستادم ... می خواستم بگم که ... حرمت مومن😇... از حرمت کعبه بالاتره ... هرگز به هیچ مومنی تعرض و اهانت نکنید😔 ...
دستمالی رو که دور گردنش بسته بود باز کرد ... هرگز دل هیچ مومنی رو نشکنید💔 ... جمع با دیدن این صحنه بهم ریخت ... همهمه مسجد رو پر کرد ... .
- و الا عاقبت تون، عاقبت منه ... گریه اش گرفت😭 ... چند لحظه فقط گریه کرد ... .
- من، این کار رو کردم ... دل یه مومن رو شکستم💔 ... موافقت یا مخالفت با خواستگاریش یه حرف بود؛ شکستن دلش و خورد کردنش؛ یه بحث دیگه ... ولی من اونو شکستم💔😢 ... اینم تاوانش بود ...
شبی که دخترم مرخص شد خیلی خوشحال بودم😄 ... با خودم می گفتم؛ اونها چطور تونستن با یه تشخیص غلط و این همه آزمایش، باعث آزار خانواده ام بشن 😤و ... .
همون شب توی خواب دیدم وسط تاریکی گیر کردم ... از بین ظلمت، شخصی که تمام وجودش آتش بود به من نزدیک می شد🔥 ... قدش بلند بود و شعله های آتش در درونش به هم می پیچید و زبانه می کشید🔥 ...
http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb
@hamsardarry 💕💕💕
#تولد_دوباره
#بی_تو_هرگز
#قسمت_پنجاه_و_نهم : هوای دلپذیر💨😄
برعکس قبل، و برعکس بقیه دانشجوها ... شیفت های من، از همه طولانی تر شد😞 ... نه تنها طولانی ... پشت سر هم و فشرده ... فشار درس و کار به شدت شدید شده بود😣 ...
گاهی اونقدر روی پاهام می ایستادم که دیگه حس شون نمی کردم ... از ترس واریس، اونها رو محکم می بستم ... به حدی خسته می شدم که نشسته خوابم می برد😴 ...
سخت تر از همه، رمضان از راه رسید😯 ... حتی یه بار، کل فاصله افطار تا سحر رو توی اتاق عمل بودم ... عمل پشت عمل ...
انگار زمین و آسمان، دست به دست هم داده بود تا من رو به زانو در بیاره😠 ... اما مبارزه و سرسختی توی ژن و خون من بود...
از روز قبل، فقط دو ساعت خوابیده بودم ... کل شب بیدار😶 ... از شدت خستگی خوابم نمی برد ... بعد از ظهر بود و هوا، ملایم و خنک😊 ... رفتم توی حیاط ... هوای خنک، کمی حالم رو بهتر کرد ... توی حال خودم بودم که یهو دکتر دایسون از پشت سر، صدام کرد ... و با لبخند بهم سلام کرد☺️ ...
- امشب 🌙 هم شیفت هستید؟
- بله ...
- واقعا هوای دلپذیری شده😊 ...
با لبخند، بله دیگه ای گفتم ... و ته دلم التماس می کردم به جای گفتن این حرف ها، زودتر بره ... بیش از اندازه خسته بودم و اصلا حس صحبت کردن نداشتم😑 ... اون هم سر چنین موضوعاتی ...
به نشانه ادب، سرم رو خم کردم ... اومدم برم که دوباره صدام کرد ...
- خانم حسینی ... من به شما علاقه مند شدم❤️ ... و اگر از نظر شما اشکالی نداشته باشه ... می خواستم بیشتر باهاتون آشنا بشم😊 ...
http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb
@hamsardarry 💕💕💕