#فنجانی_چای_باخدا ✨🍮🍮
#قسمت_117
با گوشی اش شماره ای را گرفت
و بعد از چند بوق به زبان آلمانی احوال پرسی کرد.
مکالمه ای به شدت صمیمانه
یعنی با دانیال حرف میزد؟؟
(پسر تو چرا انقدر پرچونه ای..
یه مقدار سنگین باش برادرمن..
یه کم از من یاد بگیر..
آخه هر کَس دو روز با من گشته
ترکشِ فرهیخته گیم بهش اثابت کرده
اما نمیدونم چرا به تو امیدی نیست..
باشه..
باشه..
گوشی..)
چقدر راست میگفت
و نمیدانست که کار منِ موجی از ترکش هم گذشته ست.
موبایل را به سمتم گرفت.
(بفرمایید با شما کار دارن..)
با تعجب گوشی را رویِ گوشم گذاشتم
و لبخند رویِ لبهایم خانه کرد.
خودش بود.
دیوانه ترین، روانشناسِ دنیا..
یانی که شیک میپوشید
شیک حرف میزد
شیک برخورد میکرد..
اما نه در برابرِ دوستانش..
صدایِ پر شیطنتش را میشنیدم که
با لحنی با مزه صدایم میکرد..
این مرد واقعا، پزشکی 34 ساله بود؟؟
(سلام بر دختر ایرانی..
شنیدم کلی برام گریه کردی..
سیاه پوشیدی..
گل انداختی تو رودخونه..
روزی سه بار خود زنی کردی..
شیش وعده در روز غذا خوردی..
ما راضی به این همه زحمت نبودیم...)
حسام راست میگفت
یان همیشه پر حرف بود.
اما حسِ خوبِ برادرانه هایش وادار به شکرگذاریم میکرد..
اینکه زنده بود و سالم
طبق طبق شادی در وجودم میپاشید..
حسام از اتاق خارج شد
ادامه دارد...
http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb
@hamsardarry 💕💕💕