#فنجانی_چای_باخدا ✨🍮🍮
#قسمت_148
نکنه لباسایِ مامان بزرگِ خدا بیامرزو از زیر زمین کش رفتی که
هی دم به دقیقه تنت میکنی؟؟
اینا خوبه پوشیدی دیگه..
خدایی پروین از تو خوش سلیقه تره..
ببین چی دوخته..
محشره..
راستی دختری، خواهر زاده ای..
چیزیت نداره؟؟)
و من با برادرانه هایش ریسه رفتم و ذوق کردم.
صدای زنگ بلند شد
و او دست پاچه از اتاق بیرون دوید.
کمی ادکلن زدم و تجدید نگاهی در آینه کردم.
صَندلهایِ مشکی را پوشیدم
و از اتاق خارج شدم.
یک قدم مانده به قرار گرفتن در تیررسِ دانیال و مهمانهایش
صدایی آشنا گوشم را کشید.
اما امکان نداشت..
با تردید به سمت میهمانها گام برداشتم.
پاهایم خشک شد..
قلبم سر به سینه کوبید
و دستانم یخ زد..
دانیال با مهربانی و شوخی، میهمانها را دعوت به نشستن میکرد..
آن هم چه میهمانهایی..
فاطمه خانم با صورتی خندان پوشیده
در چادر و روسری زیبا و گرانمایه..
و حسام قاب شده در کت و شلواری، مشکی
و اندامی که با پیراهنی سفید
حسابی استایلِ نظامی اش را گوش زد میکرد.
مات مانده بودم
جریان چه بود؟؟
آنها اینجا چه کار میکردند؟؟
ناگهان فاطمه خانم متوجه حضورم شدم
و با شوق و محبت صدایم زد.
دانیال آب دهانش را با استرس قورت داد.
و حسام با تبسم خاصی ابرویی در هم کشید
و دسته گل و شیرینی را روی میز گذاشت.
ادامه دارد..
http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb
@hamsardarry 💕💕💕