#فنجانی_چای_باخدا ✨🍮🍮
#قسمت_149
فاطمه خانم
منِ گیج و بی حرکت مانده را به آغوش کشید
و قربان صدقه ام رفت
و با لحنی پر عجز و مهربان
آرام کنارِ گوشم نجوا کرد که حلالش کنم..
که گفته هایش را از خاطر ببرم و به دریا بسپارم..
که اشتباه کرده..
و من وامانده چشم برنمیداشتم از سینه سپر شده ی حسام
و سری که با لبخندی خاص، کمی کجش کرده بود..
و نمیدانستم این مرد، خودِ واقعیِ حسامِ مظلوم است؟؟
یا امیر مهدیِ فاطمه خانم..؟؟
گیج و منگ به درخواستهایِ در گوشیِ فاطمه خانم
و نگاههایِ پر نگرانیِ دانیال، لبیک گفتم
و رویِ دورترین مبل از حسام نشستم.
استرس و سوالهایِ بی جواب
رعشه ای پنهانی به وجودم سرازیر کرده بود.
در مجلس چشم چرخاندم..
حسام متین وموقر مثل همیشه با دانیال حرف میزد و میخندید..
پروین و فاطمه خانم پچ پچ میکردند
و منِ بی خبر از همه چیز، زل زده بودم
به جعبه ی شیرینی و دسته گلِ رویِ میز..
امیرمهدی برایِ تمامِ شب نشینی هایِ دوستانه اش
چنین کت شلوارِ شیک و اتوکشیده ای به تن میکرد؟؟
یا فقط محضِ شکنجه ی من و خودنمایی خودش؟؟
بی حرف و پرتنش مشغولِ بازی با انگشتانم شدم..
هر چه بیشتر میگذشت، تشنج اعصابم زیادتر میشد.
این جوانِ خوش خنده یِ شیک پوش
امروز پتک به دستم داد تا خودم را خُرد کنم
و وقتی مطمئن شد
بی خیالِ حالم همانجا درست وسطِ حیاطِ امامزاده رهایم کرد.
و حالا انگار نه انگار که اتفاقی افتاده
با همان ژستهایِ سابق دلبری میکرد
ادامه دارد...
http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb
@hamsardarry 💕💕💕