#فنجانی_چای_باخدا ✨🍮🍮
#قسمت_165
پرسیدم کیست؟؟
و او خواست تا کمی صبر کنم..
مدتی بعد در مکانی شبیه به قبرستان ایستاد و پیاده شدیم.
وقتی کمربند ایمنی اش را باز میکرد با لبخند گفت
(اینجا اسمش بهشت زهراست..
خونه ی اول و آخر همه مون..)
اینجا چه میکردیم. با ترس کنارش قدم میزدم
و یک به یک قبرها را برانداز میکردم.
جلوی چند قبر توقف کرد.
شاخه ایی گل بر روی هم کدامشان گذاشت
و برایم توضیح داد که از رفقایِ مدافعش در سوریه و عراق بوده اند.
حزن خاصی در چهره اش میدوید و من او را هیچ وقت اینگونه ندیده بودم.
دوباره به راه افتادیم.
از چندین آرامگاه عبور کردیم که ناگهان با لبخندی خاص، نجوا کرد که رسیدیم.
کنار یک مزار نشست.
با گلاب شستشویش داد و گلها را یک به یک رویِ آن چید.
من در تمام عمرم چنین منظره ای را ندیده بودم.
حتی وقتی پدر را دفن میکردند هم به سراغش نرفتم.
راستی آن مردِ شِبه پدر در کدام قبرستان دفن بود؟؟
حسام با محبت صدایم زد و خواست تا کنارش بنشینم.
(اینجا مزار پدرِ شهیدمه..
ایشون همون کسی هستن که بهشون قول داده بودم
دست خانوممو بگیرمو بیارم تا بهشون نشون بدم؟؟
هرچند که این آقایِ بابا از همون اول عروسشو دیده و پسندیده بود؟؟)
امیرمهدی دیوانه شده بود؟؟
( مگه مرده ها ما رو میبینن؟؟)
حسام ابرویی بالا انداخت
( مرده ها رو دقیقا نمیدونم..
اما شهدا بله، میبینن؟؟)
نه انگار واقعا سرش به جایی خورده بود
( شهدا؟؟؟
خب اینام مردن دیگه..)
خندید و با آهنگ خواند
( نشنیدی که میگن..
شهیدان زنده اند، الله اکبر..
به خون آغشته اند، الله اکبر..)
نه نشنیدم بودم.
گلها را پر پر میکرد
(شهدا عند ربهم یرزقونند..
یعنی نزد خدا روزی میخورند..
یعنی جایگاهشون با منو امثالِ منِ بدبخت
زمین تا آسمون فرق داره..
یعنی میان
میرن
میبینن
میشنون..
یعنی خلاصه که خدا یه حالِ اساسی بهشون میده دیگه..)
حرفهایش همیشه پر از تازگی بود.
نو و دست نخورده..
چشمانش کمی شیطنت داشت
(خب حالا وقتِ معارفه ست..
ادامه دارد...
http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb
@hamsardarry 💕💕💕