#فنجانی_چای_باخدا ✨🍮🍮
#قسمت_169
حالا دیگر روزهایِ زندگیم، معمولی و روتین نمیگذشت.
پر بود از شبیه به هیچ کس نبودن.
مدام حسرت میخوردم که ای کاش سرطان و مرگ
فرصتِ بیشتریِ برایِ ماندن کنار این مرد جنگ ارزانیم کند.
مردی که لباسش از زره بود و قلبش از طلا..
به کمر سلاح می بست و با دست باغی از عشق می کاشت..
این بود اعجازِ شیعه
و پدر در گرمابه و گلستانش، رفاقت میکرد با ابلیس..
اسلام چیزی جز انسانیت نبود و شیعه شاهی جز علی نداشت..
علی خط به خطِ نفسهایش انسان نوازی میکرد..
چه بر پیشانیِ دوست
چه بر قلبِ دشمن.
بیچاره پدر که بوته ی احساسش را سوزاند
و کینه ی پر حماقت به جایش نشاند.
اصلا مگر میشود علی را شناخت و دوست نداشت؟؟
و چیزی که در این بین سوال میشد بر لوحِ افکار
مطالبی بود که از بعضی شیعیان در مورد عدم برادری و وحدت بینِ شیعه و سنی
در شبکه هایِ اینترنتی میخواندم و تعجب، آفت میشد در جانم.
مگر میشد پیرو علی باشی و رسمِ بد دهانی و آزردن بدانی؟؟
مگر میشد شیعه ی امیر بود
و دل خنک کرد به کشتارِ مظلومانِ سنی در یمن و فلسطین و سوریه؟؟
اصلا مگر امکان دارد که سنگ مولا را به سینه زد
و دهان باز کرد به زنازاده خواندنِ هر چه پیروِ اهل سنت است؟؟
دلی که علی پادشاهش باشد
زبان غلاف میکند و پنجه مشت..
علی، ابن ملجم را دایه گی کرد.
پیرو اهل سنت که دیگر جای خود دارد.
اگر حرامزاده ای هم باشد از قبیله ی وهابیت است.
نه مادر و برادرِ سنی من
که حب علی لقمه به لقمه در کام جانشان نشسته بود.
من معنی برادری را بینِ پنجه هایِ گره خورده ی حسامِ شیعه و دانیالِ سنی دیدم.
در بند پوتینی که هر دو گره زدند
و عزم ایستادن کردند در مقابل حیوان صفتانِ داعشی.
در زندگیِ من که حسامِ شیعه نجاتش داد
و عملیاتی که دانیالِ سنی انجام اش..
این بود رسمِ برادریِ شیعه و اهل سنت...
روزها میدوید
و کام عمرم ملس میشد به شیرینیِ محبتهایِ حسام
و تلخ از مرگی که عطرِ کافورش را در چند قدمی ام حس می کردم..
http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb