#فنجانی_چای_باخدا ✨🍮🍮
#قسمت_173
هوسانه از تخت پایین آمدم و به سمت در رفتم
( دو دقیقه صبر کن..
منم میخوام باهات نماز بخوونم..
باید رسم تجارتو ازت یاد بگیرم
استاااااد..)
با لحنی پر خنده، (چشمی ) کشدار گفت
و من برایِ گرفتنِ وضو از اتاق خارج شدم.
جلویِ آینه مقنعه ی سفید و گلدار، سر میکردم
و ادکلن میزدم
و حسام تسبیح به دست به دیوار تکیه داده بود
و با لبخندی دلنشین تماشایم میکرد
( خانوم.. عجله کن دیگه..
این فرشته ها دیوونم کردن..
یکی از اینور شماره میده..
یکی از اونور هی چشمک میزنه..
بدو تا آقاتونو ندزدین..)😉
از حرفهایش به خنده افتادم و در حالیکه چادر سر میکردم پرسیدم
(ما خودمونو کشتیم تا روز عقد نفهمیدیم چشمای آقامون چه رنگیه..
خیالم راحته
از آقامون، آبی گرم نمیشه..
بی بخاره بی بخااار..)
ریز ریز می خندید
(عجب..
پس بگو
خانووم داشتن خودشونو میکشتن
و ما بی خبر بودیم..
خب میگفتی..
دیگه چی؟؟ )
به سمتش برگشتم
دست به کمر زدمو اخمی ساختگی بر صورتم نشاندم
( تا حالا اون رویِ خانومتونو دیدین یا یه چشمه اشو نشون تون بدم..)
صدای خنده اش بلند شد و دست بر گونه اش کشید
( والا هنوز خانوممون نشده بودی؛
دو تا چشمه اشو نشونمون دادی..
دیگه وای به حالِ الان..
ولی سارا خانوم خدایی دستتون خیلی سنگینه هاا..
اون روز تو حیاط وقتی زدی زیر گوشم
برق از کله ام پرید..
اصلا فکرشم نمیکردم
نیم وجب دختر انقدر زور داشته باشه.. )
سپس با انگشت اشاره ای به سینه اش کرد
( این یادگاری تونم که جاش حسابی مونده..
بعد از اون ماجرا، هر وقت تو آینه جایِ کنده کاریتونو میبینم
کلی میخندم..
میگم من هی سالم میرم سوریه و هی سالم برمی گردم
دریغ از یه خط..
اما ببین نیم مثقال جنسِ لطیف چه بلایی سرم آورده آخه..
چنان زَدَتمَ که تا عمر دارم یادم نره..)
چه روزهایِ سختی بود
اما به لطفِ خدا و دوستیِ این مرد، همه اش گذشت..
معجونی از خجالت و خنده به صورتم هجوم آوردند.
هنوز آن سیلی و برش رویِ سینه اش را به خاطر داشت.
به سمت جانمازم رفتم و کمی عقب تر از سجاده یِ حسام، پهنش کردم.
(بلندشو جنابِ امیرمهدی..
بلند شو که ظاهرا زیادم سر به زیر نیستی..
ادامه دارد...
http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb
@hamsardarry 💕💕💕