#فنجانی_چای_باخدا ✨🍮🍮
#قسمت_192
اشک پس زدم
( نمیخوای بگی چه چیزی از امام حسین(ع) میخوای..)
سرش را پایین انداخت و با انگشتر عقیقی دستش مشغولِ بازی شد
(بانو..
میدونی چقدر دوستت دارم؟؟)
ساکت ماندم..
اولین بار بود که این جمله را از دهانش میشنیدم..
نگاه فراری اش را به صورتم انداخت
(اونقدر زیاد که گاهی میترسم..
اونوقدر عمیق که وقت دعا و خواستن از خدا، آمینِ آرزمو با صدایِ لرزون و کم جوون میگم..
اما مُهر خلوصِ امشبِ شما، کارمو راه انداخت..)
پر از سوال شدم و ترس در جانم دوید
(مگه چی میخوای از خدا..
آرزوت چیه حسام؟؟)
لبخند زد..
مکث کرد..
چشم به چشمانم دوخت
(شهید شم..)
زبانم خشک شد.
نفسم یکی در میان بالا میآمد..
من دعایِ شهادتِ معشوقم را آمین گفته بودم؟؟؟
این بچه سید چه به روزم آورده بود؟؟
من دعا کردم..
با ذره ذره ی وجودم..
آمین گفتم با آه به آهِ قلبِ شکسته ام..
کاش زمان میایستاد..
دوست داشتم تا توان در دست دارم
حسام را زیرِ بادِ سیلی بگیرم
و جیغ زنان تا خودِ خدا بِدَوَم..
که غلط کردم..
که نکند برآورده شود دعایِ شهادتش..
که او برود، من هم میروم..
آن نیمه شبِ پر هیاهو، من فقط اشک ریختم
و حسام زبان بازی کرد محضِ آرام شدنم
و دانست که گفته اش آتش زده بر وجودم
و به این آسانی ها خاموش نمیشوم..
وقتی الله اکبرِ اذان صبح، همه را ساکت کرد
چشم بستم و با ذره ذره ی وجودم بی صدا فریاد زدم که دعایم را پس میگیرم
و عهد بستم با فقیرنوازِ کربلا
که اگر امیرمهدیم به سلامت راهی ایران شود
بیخیالِ جوانه هایِ یکی در میانِ موهایم
بزم عروسی بپا کنم و رخت سفیدش را به تن.
حس گول خورده ای را داشتم که تمامِ زندگی اش را باخته
و آنقدر زار زدم که حسام
پشیمان از آمینی که خواسته بود
پا به پایم اشک ریخت و طلب بخشش کرد.
اما من به حکمِ کودکی که بادبادکش را نسیم برده باشد
لجبازانه به رسم دلخوری و قهر، مُهر بر دهان زدم
و بی جواب گذاشتم کرور کرور عاشقانه هایش را..
ادامه دارد..
http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb
@hamsardarry 💕💕💕