#فنجانی_چای_باخدا ✨🍮🍮
#قسمت_203
فایل فیلمهایش را باز کردم و یک نگاهی کلی انداختم..
حدسش سخت نبود .
مداحی..
روضه..
تصویر از حرم تا الی آخر..
قصد خروج از فایلِ کلیپ ها را داشتم
که ناگهان فیلمی توجه ام را جلب کرد..
حس خوبی نداشتم..
هنذفری را داخل گوشهایم گذاشتم
تا با صدایش دانیال را بیدار نکنم.
فیلم پخش شد و نفسم قطع..
حسام بود..
لحظاتِ آخر، قبل از شهادت..
تکانهایِ شدید ونامرتب گوشی نشان میداد
که به سختی آن را در دستش گرفته.
گاهی صورتش در کادر بود
گاهی نه..
اما خس خس صدا و کلماتِ تکه تکه اش
در میانِ همهمه ی ناجوانمردانه ی گلوله ها
به خوبی شنیده میشد
(سلام سارایِ من..
ببخش که دیشب ناراحتت کردم..
به خدا، از دهنم پرید..
و اِلا هیچی نمیگفتم..
الان محاصره مون کردن..
بقیه بچه ها پریدن..
اما من هنوز دارم دست و پا میزنم..
خشابامون خالیه و دیگه هیچ گلوله ای نمونده..
ولی الاناست که بچه ها برسن..
بانو!
میدونم گوشیمو به امید دیدن عکسامون زیرو رو میکنی..
نگرد، هیچی توش نیست..
آخه ما مذهبی ها عکس ناموسمونو تو گوشیمون نگه نمیداریم..
موبایله دیگه
یه وقت دیدی گم شد..
اما یه سی دی تو کشویِ اتاقمه که پر از عکسای خودمونه
کلید کِشو دست مامانه..)
با سرفه ای شدید خندید و کلماتش باز تن به تن، تکه تکه شدند
( یه سی دی هم هست
پر از عکسایِ حجله ای..
واسه بعد از شهادت..
ادامه دارد...
http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb
@hamsardarry 💕💕💕