#فنجانی_چای_باخدا ✨🍮🍮
#قسمت_67
اینجا چه خبر بود؟
صوفی چه میگفت؟
او و دانیال در ایران چه میکردند؟
منظورش از اینکه همه چیز با دیده های او و شنیده
های من فرق دارد، چیست؟
فردای آن شب از بیمارستان مرخص شدم.
و گوشیِ مخفی شده در زیر تشک را با خود به خانه بردم. تمام روز را منتظر تماسِ صوفی بودم اما خبری نشد..
نگران بودم .
چه چیزی انتظارم را می کشید.
تازه به حسام و صبوری هایش عادت کرده بودم اما حرفهای تلگرافی صوفی نفرتِ دوباره را در وجودم زنده کرد.
بعد از یک روز گوشی روشن شد.
صوفی بود.
(سارا تو باید از اون خونه فرار کنی..
در واقع حسام با نگهداشتن تو میخواد دانیال رو گیر بندازه..
اون خونه به طور کامل تحتِ نظره..)
ابهام داشت دیوانه ام میکرد
(من میخوام با دانیال حرف بزنم.. اون کجاست؟)
با عجله جواب داد
(نمیشه.. من با تلفن عمومی باهات تماس می گیرم تا رد مونو نزنن
اون نمیتونه فعلا از مخفیگاش بیاد بیرون..
سارا..
تو باید از اونجا خارج شی، البته طبق نقشه ی ما.. )
نقشه؟
چه نقشه ای؟
حسام خوب بود
یعنی باید به صوفی اعتماد میکردم؟
اسم دانیال که درمیان باشد، به خدا هم اعتماد میکنم..
ترس، همزادِ آن روزهایم شده بود و سپری شدنِ ثانیه ای بدون اضطراب نوعی هنجار شکنی محسوب میشد.
دو تماسش بیشتر از یک دقیقه طول نکشید و تقریبا فقط خودش حرف زد.
دو روز بعد دوباره تماس گرفت تا نقشه ی فرار را بگوید.
اما سوالی تمامِ آن مدت مانندِ خوره به جانم افتاده بود.
به تندی شروع به گفتن نقشه اش کرد.
به میان حرفش پریدم
(چرا باید بهت اعتماد کنم؟
از کجا معلوم که همه ی حرفات دروغ نباشه و نخوای انتقامِ همه ی بلاهایی رو که دانیال سرت آورده از من بگیری؟
حسام تا اینجاش که بد نبوده..)
لحنش آرام اما عصبی بود
(سارا، الان وقتِ این حرفا نیست..
حسام بازیگر قهاریه..
اصلا داعش یعنی دروغ گفتن عین واقعیت..
اگه قرار بود بلایی سرت بیارم،
اینکارو تو اون کافه، وسط آلمان می کردم
نه اینکه این همه راه به خاطرش تا ایران بیام)
دیگر نمی دانستم چه چیز درست است (شاید درست بگی.. شایدم نه..)
تماس را قطع کرد، بدون خداحافظی..
ادامه دارد..
http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb
@hamsardarry 💕💕💕