#فنجانی_چای_باخدا ✨🍮🍮
#قسمت_77
صوفی خم شد و چیزی از داشبود بیرون کشید
(بگیرش..
بزن به چشمتو رو صندلی دراز بکش..).
یک چشم بند مشکی.
اینکارها واقعا نیاز بود؟
اصلا مگر من جایی را بلد بودم که بسته ماندنِ چشمم انقدر مهم باشد؟؟
از آن گذشته من که در گروه خودشان بودم..
بی بحث و درگیری، به گفته هایش عمل کردم.
بعد از نیم ساعت ماشین ایستاد.
کسی مرا از ماشین بیرون کشید و به سمتی هل دادم.
چند متر گام برداشتن..
بالا رفتن از سه پله..
ایستادن..
باز شدن در..
حسِ هجومی از هوایِ گرم..
دوباره چند قدم..
و نشستن روی یک صندلی..
دستی، چشم بند را از رویِ صورتم برداشت.
نور، چشمانم را اذیت میکرد.
چندبار پلک زدم..
تصویر مردِ رو به رو آرامش را به رگهایم تزریق کرد..
لبخند زد با همان چشمانِ مهربان
( خوش اومدی سارا جاان..)
نفسی راحت کشیدم..
بودن در کنار صوفی دمادم ترس و پشیمانی را در وجودم زنده میکرد..
اما حالا..
این مرد یعنی عثمان، نزدیکیِ آغوشِ دانیال را متذکر می شد..
بی وقفه چشم چرخاندم..
(دانیال.. پس دانیال کو؟؟)
رو به رویم زانو زد
( صبر کن.. میاد.. دانیال به خاطر تو تا جهنمم میره..)
لحنش عجیب بود..
چشمانم را ریز کردم
(منظورت از حرفی که زدی چیه؟)
خندید
(چقدر عجولی تو دختر.. کم کم همه چیزو میفهمی..)
روی صورتم چشم چرخاند.
صدایش کمی نرم شد
(از اتفاقی که واست افتاده متاسفم..
چقدر گفتم برو دکتر، اما تو گوش ندادی..
تقریبا چیز خاصی از خوشگلیت نمونده.. واقعا حیف شد..
سارا تو حقیقتا دختر قشنگی بودی..
اما لجباز و یه دنده..)
صدای صوفی از چند قدم آن طرفتر بلند شد (و احمق..)
لحن هر دو ترسناک بود..
این مرد هیچ شباهتی به آن عثمانِ ساده و همیشه نگران نداشت.
ادامه دارد...
http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb
@hamsardarry 💕💕💕