#فنجانی_چای_باخدا ✨🍮🍮
#قسمت_86
ناگهان حسام با تمام توانِ تحلیل رفته اش، با او درگیر شد.
عثمان محکوم به مرگ بود.
چه دستگیر میشد.
چه فرار میکرد.
پس حسودانه، همراه میطلبید برای سفرِ آخرتش.
تازه نفسیِ عثمان بر تن زخمی حسام چربید
و نا امید از بردنِ منِ جنازه شده از ترس با خود، فرار را بر قرار ترجیح داد.
حسام نیمه هوشیار بر زمین میخ شده بود.
کشان کشان خود را بالای سرش رساندم.
شرایطش اگر بدتر از من نبود
یقین داشتم که بهترنیست.
نفسهایم به شماره افتاده بود.
صدای فریادها و تیراندازی ها، مبهم به گوشم میرسید.
صورتِ به خون نشسته ی حسام ثانیه به ثانیه مقابل چشمانم تار و تارتر میشد.
چشمانِ بسته اش، هنوز هم مهربان بود.
ناخواسته در کنارش نقشِ زمین شدم.. تاریک و بی صدا..
نمیدانم چقدر گذشت..
چند ساعت؟؟
یا چند روز؟؟
اما اولین دریافتیِ حسی ام، بویِ تندِ ضدعفونی کننده ی بیمارستان بود
و نوری شدید که به ضربش، جمع میشد
پلکهایِ سنگینم.
و صدایی که آشنا بود..
آشنایی از جنسِ چایِ شیرین با طعم خدا..
باز هم قرآن میخواند..
قرآنی که در ناخودآگاهم، نُت شد
و بر موسیقاییِ خداپرستیم نشست..
در لجبازیِ با دیدن و ندیدن، تماشا پیروز شد.
خودش بود. حسام.
قرآن به دست، رویِ ویلچر با لباسِ بیمارانِ بیمارستان..
لبخند زدم.
خوشحال بودم که حالش خوب است، هم خودش، هم صدایش..
باز دلم جایِ خالیِ دانیال را فریاد زد.
صدایم پر خش بود و مشت شده
( دا.. دانیال کجاست؟)
تعجب زده، نگاهم کرد، اما تند چشمانش را دزدید..
راستی چشمانش چه رنگی بود؟؟
هرگز فرصت شناساییش را نمیداد..
لبخند به لب قرآنش را بوسید و روی میز گذاشت
( الحمدالله به هوش اومدین..
دیگه نگرانمون کرده بودین..
مونده بودم که جوابِ دانیالو چی بدم؟؟)
با موجی بریده دوباره سوالم را تکرار کردم
و او با تبسم سرش را تکان داد
(همه ی خواهرا اینجورین یا شما زیادی اون تحفه رو دوست دارین؟؟
آخه مشکل اینجاست که هر چی نگاه میکنم میبینم که چیزی واسه دوست داشتن نداره..
نه تیپی..
نه قیافه ایی..
نه هنری..
از همه مهمتر، نه عقلی..)
دوست داشتم بخندم.
دانیال من همه چیز داشت.
تیپ
قیافه
هنر
عقل
و بهترین مهربانی های برادرانه ی دنیا..
صندلی اش را به سمت پنجره هل داد. پرده را کنار زد
(ایران نیست..)
ادامه دارد...
http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb
@hamsardarry 💕💕💕
#فنجانی_چای_باخدا ✨🍮🍮
#قسمت_86
یالله گویی حسام هواسم را به در جمع کرد.
آمد.. با ریشی بلند و موهایی مشکی و نامرتب که خبر میداد از ماندگاریش رویِ تخت بیمارستان.
آرام و خمیده راه میرفت و یکی از پاهایش را تقریبا روی زمین میکشید.
با هر گام کمی ابروهایش را جمع میکرد و مقداری می ایستاد.
عثمان چه کرده بود با جسمِ این جوانِ مهربان و چه خیالی برای من داشت؟؟
ترسیدم.
آن شب او گریخت.
پس باید هر لحظه انتظارِ آمدنش را میکشیدم. و اگر میآمد..
حسام روی صندلی کنار تخت نشست.
هنوز هم لبخند به لب داشت، با همان، سربه زیریِ همیشگی اش.
راستی چرا هیچ وقت به صورتم چشم نمیدوخت؟؟
با متانت خاصی سلام کرد و حالم را جویا شد.
بی مقدمه نام دانیال را بر زبان چرخاندم.
با لبخندی محسوس، سرش را تکان داد
(چشم.. الان همه ی ماجرا رو خط به خط تعریف میکنم.
اما قبلش.. چون میدونم نگرانید و اینکه زیاد به بنده اعتماد ندارین
قرار شد اول با دانیال صحبت کنید..)
حسی خنک و شیرین در تمامِ وجودم سرازیر شد.
دانیال.. دانیال من..
شنیدن صدایش تنها آرزویِ آن روزهایم بود.
از فرط خوشحالی لشکری از بی قراری به قلبم هجوم آورد.
نمیدانستم باید بدوَم؟
پرواز کنم؟
یا جیغ بکشم؟
به سختی روی تخت نشستم.
( کو.. کجاست..)
لبخندش عمیق تر شد
(عجب خواهری داره این عتیقه.. اجازه بدین..)
یک گوشی از جیب پیراهنش درآورد و دکمه ای را فشار داد
و آن را روی گوشش قرار داد
(الو، آقای بادمجون بم..
تشریف دارین پشت خط؟؟ ..
بعله..
بعله..
الحمدالله حالشون خوبه..
به کوریِ چشم بعضی از دشمنان، بنده هم خیلی خیلی خوبم.
بعدا حالتو رو هم به طور ویژه میگیرم..)
با چه کسی حرف میزد؟
یعنی دانیال
برادر من
پشتِ همین خط بود؟؟
گوشی را به سمتم گرفت.
دستانم یخ زد.
به کندی گوشی را نزدیک صورتم گرفتم.
نفسهایم تند بود
و نوایی از حنجره ام، یارایِ خروج نداشت.
ادامه دارد...
http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb
@hamsardarry 💕💕💕