❤️🍃❤️
#سیاستهای_زنانه
💟 نکته مهم اینکه اگر #هدیه_ای از سمت همسرتان دریافت می کنید
‼️ هیچ وقت شروع نکنید از همون اول انتقاد بکنید 😬
⁉️ چرا رنگ قرمزش نگرفتی ،😬
⁉️چرا مثلا کوتاه ترش را نگرفتی،😬
⁉️ چرا اینجوری نگرفتی .😬
👈با کمال میل هدیه ایشان را بپذیرید سعی کنید حداقل چند بار حتی اگه خوشتان نیامد از آن استفاده بکنید،
❌ هیچ وقت هدیه همسرتان را به کسی نبخشید؛ به دلیل اینکه اندازه تان نیست یا از رنگش خوشتان نمیاد بخواهید به کسی ببخشید؛ حتی اگه اندازه تان نبود یا حتی از رنگش هم #خوشتان نیامد فکر اینکه بخواهید بروید مغازه و آن را تعویض بکنید را از سرتان بیرون بیاورید. 😔😬😫
😄😄با کمال میل و با هیجان خاصی هدیه همسرتان را قبول بکنید.
http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb
@hamsardarry 💕💕💕
هدایت شده از #ایدهمتنعشقولانه💌
I'm the one who's devoted to
your heart by all means
من همونم ڪہ❣
تمامم شده وقفِ دل تُ:)😍😘💕❣💕
😍😍😍
http://eitaa.com/joinchat/898629634C9ee73304e1
#فنجانی_چای_باخدا ✨🍮🍮
#قسمت_37
قدرت دستان مادر،هر دوی ما را به سمت زمین پرتاب کرد.اما صدای تکه تکه شدنِ شیشه ی الکلِ پدر،زودتر از شوکِ پرتاب شدن،به گوشم رسیدم.پدرنقش زمین بود ومن نقشِ سینه اش..این اولین تجربه بود..شنیدنِ ضربانِ قلبِ بی محبت مردی به نام بابا.. آنالیز ذهنم تمام نشده بود که به ضرب مادر از جایم کنده شدم.رو به رویم ایستاد و بی توجه به مردِ بیهوش ونقش زمینش، بیصدا براندازم کرد.سپس بدونِ گفتنِ حتی کلمه ای راهی اتاقش شدو در را بست.گیج بودم. از حرفای پدر..از زمین خوردن..از شنیدن صدای تپشهای ضعیف و یکی در میان..از برخورد مادر
بالای سرش ایستادم..دهانش باز بودو بوی الکل از آن فاصله،بازهم بینی ام را مچاله میکرد.سینه اش به سختی بالاو پایین میرفت. وسوسه شدم.به بهانه ی اطمینان از زنده بودنش. دوباره سینه و صدای ضربانش را امتحان کردم.کاش دنیا کمی هم با من دوست میشد.
گوشهایم یخ زد..
تپیدنهایش بی جان بود و بیخبر از ذره ای عشق.همان حسی که اگر میدیمش هم نمیشناختم.روی دو زانو نشسته،نگاهش کردم.انگار جانهایش داشت ته میکشید.. نمیدانستم باید چه احساسی داشته باشم..نگرانی..شادی..یا غمگینی..اصلا هیچ کدامشان نبود و من در این بین فقط با خلاء،همان همزاد همیشگیم یک حس بودم.
چندثانیه خیره به چشمان بسته اش ماندم.گوشیم زنگ خورد.یک بار.. دوبار..سه بار..جواب دادم.صدای عثمان بلند شد(چرا جواب نمیدی دختر..) با بی تفاوت ترین لحن ممکن،زل زده به آخرین نفسهای زورکیِ پدر،عثمان را صدا زدم (عثمان..بیا خونمون..همین الان) گوشی را روی زمین انداختم.. مدام و پشت سرهم زنگ میخورد.اما اهمیتی نداشت.
عقب عقب رفتم. تکیه زده به دیوار،چانه ام را روی طاقچه ی زانوانم گذاشتم.یعنی این مرد در حال مرگ بود؟چرا ناراحت نبودم؟چرا هیچ وقت برایمان پدری نکرد؟چرا سازمان و رجوی را به همه ی زندگیش ترجیح داد؟هیچ وقت زندگی نکرد..همانطور که به ما هم اجازه ی زندگی نداد..حالا باید برایش دل میسوزاندم؟دیگر دلی نداشتم که هیزمِ سوزاندنش کنم..صدای زنگ در بلند شد.در را باز کردم.عثمان بود.با همان قد بلند و صورتِ سبزه اش.. نفس نفس زنان با چشمانی نگران به سمتم خم شد(چی شده؟طوریت شده؟) کلماتش بریده بریده بود و مانند همیشه نگران..(سارا با توام.. تموم راهو دوییدم..حالت خوبه؟)به سمت پدرم رفتم (بیا تو..درم ببند) پشت سرم آمد.در رابست. وقتی چشمش به پدرم افتاد خشکش زد (سارا ..اینجا چه خبره؟ چه بلایی سرش اومده) سرجای قبلم نشستم. (مست بود..داشت اذیتم میکرد..مادرم هلش داد..)
فشاری که به دندانهایش میآورد چانه اش را سخت نشان میداد. بیصدا و حرف
آرام به سمت پدر رفت. نبضش را گرفت گوشی را برداشت و با اورژانس تماس گرفت
ادامه دارد...
http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb
@hamsardarry 💕💕💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨﷽✨
#ســـلام_صبح_آدینهتون_بخیر_و_شادی ☕️🌸🍃
آرزو میکنم دقایق امروز
بـراتون سرشـار از عــشق💖
سلامتی برکت وتندرستی باشه...
و به هر آنچه آرزویش را دارید برسید
آدینه تون سرشار از دعای خیر....🌸🙏
http://eitaa.com/joinchat/5636108Ce03add5e68
@kodaknojavan
💠حدیث مهدوی
🌹«امام جعفرصادق (علیهالسلام)»:
المَهدی سَمِحٌ بِالمالِ شدیدٌ عَلی العُمّالِ رحیمٌ بِالمَساكینِ.
🌹حضرت مهدی(علیهالسلام)
❣بخشنده است و مال را به وفور می بخشد
🔴 بر مسئولان و کارگزاران بسیار سختگیر
🌻و بر فقرا و ضُعفا رئوف و مهربان است.
📚الملاحم و الفتن، ص ١٣٧
http://eitaa.com/joinchat/895811586C49e74b8074
@kodaknojavan
❤️🍃❤️
#همسرداری
👈يک ملكـــــــــــــــــ👸ـــــــــــــــه
هيچگاه بدگويی
پادشـــــــــــــــــــــ🤴ـــــــــــــاهش را درجمعی كه دوست و دشمن هستند
نمیكند ‼️
👌 يادتان باشد يک
ملكـــــــــــــــ👸ــــــــــــــه تا زمانی احترام دارد كه
پادشــــــــــــــ🤴ــــــــــــــاه
مقتــــــــــــــــ💪ــــــــــــــــــــدر
و محتـــــــــــــ🙏ــــــــــــــرم باشد....
✍ #کپی_فقط_با_ذکرلینک
http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb
@hamsardarry 💕💕💕
❤️🍃❤️
#همسرداری
✍ این شما هستید که باید تغییر کنید
🧚♀اگر روابط شما آن طور كه مي خواهيد نيست،
مطمئن باشيد كسی كه بايد تغيير كند خود شما هستيد. ما يک عمر منتظر زن ايده آل يا مرد ايده آل می نشينيم، زن ايده آل و مرد ايده آل وجود ندارد.
🧚♀با خودتان فكر كنيد و ببينيد اگر شما مرد ايده آل يا زن ايده آل خود نيستيد و اگر شما با خودتان ازدواج نمی كردید، چرا كس ديگری بايد با شما ازدواج كند؟
🧚♀اگر شما با تمام وجود عاشق خودتان نیستید و اين عشق قابل لمس نيست و در پوست خود راحت نيستيد، شفاف نيستيد، صادق نيستيد، اين را عوض كنيد.
🧚♀انرژی خود را در عوض كردن شوهر یا زن خود هدر ندهيد. اگر شما نخواهيد خودتان را نجات بدهيد، خدا هم شما را نجات نخواهد داد.
🧚♀اگر فكر می كنيد كه چيزی مثل يك قرص شما را نجات می دهد، قرص زياد است ولی شما تغييری نخواهيد كرد.
⚡گایی اوقات درشناخت مسیر درست به سبب تفاوت دیدگاه زوجین استفاده از راهنمایی مشاوره و روانشناس ضروری است.
http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb
@hamsardarry 💕💕💕
35.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❤️🍃❤️
🎥کلیپ
✍ بهترین راه حل
در برطرف کردن #مشکلات_زندگی_زناشویی
◀️ #حاج_آقاتراشیون
http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb
@hamsardarry 💕💕💕
❤️🍃❤️
#همسرانه
✍️یکی از تکنیکهایی که میتواند باعث شود تا زن و شوهر نسبت به نقاط مثبت یکدیگر و عیبهای خود تفکّر کنند بازی مثبت و منفی است.
🔸 هر کدام یک قلم و کاغذ بردارید و قرار بگذارید که طی چند دقیقه به فرض سه نقطهی مثبت طرف مقابل را بنویسید. بعد از اتمام وقت، کاغذها را جابجا کنید و بخوانید.
🔹 سپس قرارتان این باشد که پشت همین برگهای که نقاط مثبت شما در آن درج شده، سه نقطهی منفی خودتان را بنویسید. بعد از چند دقیقه کاغذها را عوض کنید. الان در دست هر کدامتان کاغذی است که حاوی نقاط مثبت همسرتان است که دستخط شماست و دارای نقاط منفی همسرتان است که دستخط اوست آن را با دقّت بخوانید.
✅ از فوائد این کار تقویت روحیه انتقادپذیری در خود و محبوب شدن در نزد همسر است و اینکه احساس میکنید یکدیگر را درک کردهاید.
http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb
@hamsardarry 💕💕💕
#فنجانی_چای_باخدا ✨🍮🍮
#قسمت_38
(سارا وقتی اورژانس اومد، هیچ حرفی نمیزنی.. مثه الان ساکت میشینی سرجات..) زبانی روی لبهای خشکیده ام کشیدم (مرده؟) به سمت آشپزخانه رفت و با لیوانی آّب برگشت (نه..اما وضعش خوب به نظر نمیاد..)جلوی پایم زانو زد(بخور..رنگت پریده..) لیوان را میان دو مشتم گرفتم.سری از تاسف تکان داد و کنارم نشست (مراقب مادرت باش یه وقت بیرون نیاد..یا حرفی نزنه..) به مَرد جنازه نمای روبه رویم خیره شدم(بیرون نمیاد..فکرنکنم دیگه هیچ وقت هم حرف بزنه..) سرش را به سمتم چرخاند.دستش را به طرف موهایم برد که صدای زنگ در بلند شد.به سرعت به طرف در رفت (پس یادت نره چی گفتم)
مامورین امداد در حین رفتن به طرف پدر، ماجرا را جویا شدند. عثمان با آرامش خاصی برایشان تعریف کرد که پدر مست وارد خانه شد،تلوتلو خوران پایش به فرش گیر کرد و نقش زمین شد.و من فقط نگاهش میکردم.بی حرف و بی احساس. امدادگران کارشان را شروع کردند.ماساژ قلبی..تنفس مصنوعی..احیا..هیچ کدام فایده نداشت.. نتیجه شد ایست قلبی به دلیل مصرف بیش ازحد الکل..مُرد..تمام شد..لحظه ای که تمام عمر منتظرش بودم،رسید..اما چرا خوشحالی در کار نبود..؟ یکی از امدادگران به سمتم آمد.(خانوم شما حالتون خوبه؟)صدای عثمان بلند شد (دخترشه.. ترسیده) چرا دروغ میگفت، من که نترسیده بودم. امدادگر با لحنی مهربان رو به رویم زانو زد (اجازه میدی، معاینه ات کنم..) عثمان کنارم نشست و اجازه را صادر کرد. کاش دنیا چند ثانیه میایستاد، من با این جنازه خیلی کار داشتم.
بوی متعفن الکل و آن چهره کبود و بی روح، داشت حالم را بهم میزد. بی توجه به عثمان و امدادگر از جایم بلند شدم.باید به اتاقم میرفتم، دلم هوایِ بی پدر میخواست.. زانوهایم قدرت ایستادن نداشت. دستم را به دیوار گرفتم و آرام آرام گام برداشتم.
صدای متعجب عثمان بلند شد(سارا جان کجا میری؟صبر کن..باید معاینه شی..) چقدر فضا سنگین بود.. آنقدر سنگین که شانه هایم بی طاقت افتاد و زانوانم خم شد.. چشمانم سیاهی رفت و بیحال تکیه زده به دیوار روی زمین لیز خوردم. عثمان به سمتم دویید و فریادش زنگ شد درگوشم ( سااارااا..)
وقتی چشمانم را باز کردم، همه جا به وسعت تک تک ِ لحظاتِ زندگیم تار بود. و در این تاری، چهره ی آشنا و همیشه نگرانِ عثمان، حکمِ چراغِ چشمک زن را داشت برای اعلامِ زنده بودنم.
روی کاناپه کنار پایم نشسته بود و نگاهم میکرد ( خوبی ساراجان؟) فقط دانیال؛ جان صدایم میزد. (از حال رفتی. پدرتو بردن. تا جاییکه میشد همه ی کارها رو انجام دادم..) سرش را پایین انداخت.
صدایش حزن داشت (پدرم وقتی با اون همه بدبختی از دنیا رفت، حالِ خواهرم چیزی بدتر از تو بود.. اما من تو اوج ناراحتی برای پدرم خوشحال بودم.. چون من حالشو میفهمیدم، عذابی که میکشید و شرمی که تو چشماش موج میزد، وقتی نون میآوردم توخونه و خواهرام لقمه لقمه میذاشتن دهنش.. مرگ واسه پدرم آرزو بود و من اینو نفس به نفس تو نگاهش میدیدم.. اما پدر تو…) مکث کرد بلند و کشدار.. (فکر نمیکردم مرگش برات اهمیتی داشته باشه).
ادامه دارد...
http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb
@hamsardarry 💕💕💕