❤️🍃❤️
#ایدهخاطره
#با_اجازه_بزرگترها_بله
#خواستگاری_به_سبک_شهدا
[قسمت اول]
🔹وقتی به خونه صفورا رسیدیم ایوب هم رسیده بود. مادر صفورا دستشو گذاشت رو شونم و گفت: خوش اومدی، برو بالا، الان حاجی رو هم فرستم، بشینید سنگ هاتون رو وابکنید.
🔸دلم شور میزد. تقصیر خود مامان بود. وقتی گفتم: دوست دارم با جانباز ازدواج کنم، یه هفته مریض شد. کلی آه و ناله راه انداخت که تو میخوای خودتو بدبخت کنی. دختر اول بودم و اولین نوه هر دو خانواده. عمه زینب وقتی از تصمیمم باخبر شد کارش به دوا دارو و اکتر اعصاب کشید. وقتی برای دیدنش رفتم گفت: اگه خیلی دلت میخواد کمک کنی برو دکتر شو و به بیست نفرشون کمک کن، چرا میخوای خودتو اسیر یه نفرشون کنی که معلوم نیست چقدر زندست.
ادامه👇
http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb
@hamsardarry 💕💕💕
اینستاگرام 👇
https://www.instagram.com/invites/contact/?i=10j7qk8jtqcg8&utm_content=nezu7vi
❤️🍃❤️
#ایدهخاطره
#با_اجازه_بزرگترها_بله
#خواستگاری_به_سبک_شهدا
[قسمت دوم]
🔹صفورا تو بیمارستان مدرس کمک پرستار بود. همونجا ایوب رو که از جبهه برای مداوا به اون بیمارستان منتقل کرده بودن دیده بود. صفورا اینقدر از خلق و خوی ایوب برای پدر مادرش تعریف کرده بود که اونا هم اومدن ملاقاتش. ارتباط ایوب با خانواده صفورا بعد مرگ پدر صفورا هم ادامه داشت. این رفت و آمدها باعث شده بود صفورا ایوب رو بشناسه و ما رو به هم معرفی کنه.
رفتم بالا و تو اتاق منتظرش شدم. اگه میومد و روبروم مینشست اون وقت نگاهمون به هم میفتاد و این رو دوست نداشتم. همیشه خواستگار که برام میومد چیزی ته دلم بهم اطمینان میداد که این مرد زندگیم نیست.
🔸ایوب اومد و سلام کرد. صورت قشنگی داشت، یکی از دستاش یه انگشت نداشت و اون یکی بی حس بود. ولی چهار ستون بدنش سالم بود. کمی دورتر از من و کنارم نشست.
ادامه👇
http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb
@hamsardarry 💕💕💕
اینستاگرام 👇
https://www.instagram.com/invites/contact/?i=10j7qk8jtqcg8&utm_content=nezu7vi