eitaa logo
سبک زندگی اسلامی همسران
19.7هزار دنبال‌کننده
10.4هزار عکس
2هزار ویدیو
16 فایل
🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ❤️پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله: 🍃🌹در اسلام هيچ بنايى ساخته نشد كه نزد خداوند عزّ و جلّ محبوبتر و ارجمندتر از ازدواج باشد.🌹🍃 🔴 تبلیغات و پیشنهادات «مشاوره همسرداری» http://eitaa.com/joinchat/603586571C7ac687810f
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️🍃❤️ 💰گفت: "خب حاج خانوم! مهریه تون چیه؟" گفتم: "قرآن" با یه ذوقی گفت: "مشکلی نیست." گفتم: "ولی شرط دارم، منظورم فقط یه جلد قرآن نیست، میگم «ب» بسم الله باید تا آخر زندگیمون بین من و شما حکم باشه، اگه اذیتم کنید به همون «ب» بسم الله شکایت میکنم، اما اگه خوب باشید شفاعتتون رو به همون «ب» بسم الله میکنم. 😒ساکت بود و داشت فکر میکرد، ترسونده بودمش! گفتم: "انگار قبول نکردید." گفت: "قبوله، فقط یه مسأله میمونه." یدفعه گفت: شهلا! 🙄مو به تنم سیخ شد. صفورا گفته بود زود صمیمی میشه، ولی فکر نمیکردم اینقدر زود. به روم نیاوردم، گفتم: چی؟ گفت: "قضیه برام کامل روشنه، من فکر میکنم تو همون همسر مورد نظر منی، فقط مونده چهرت." نفسم حبس شد. گفت: "تو حتما قیافه منو دیدی" پریدم وسط حرفش: "از در که وارد شدید شاید یه لحظه شما رو دیدم، اما نه اون طور که شما فکر میکنید." گفت: "به هر حال من حق دارم چهرتون رو ببینم." دست و پام رو گم کردم، تنم خیس عرق شد، حق که داشت، ولی من نمیدونستم چکار باید بکنم. گفت: "اگه روت نمیشه کاری که میگم بکن! چشمات رو ببند و رو کن به من." دست هام رو به هم فشردم، انگشتام یخ کرده بود، چشمام رو بستم و برگشتم سمتش. چند ثانیه گذشت و گفت کافیه! بعدش ایوب گفت که تلفن میکنه و از آقاجون اجازه میگیره که رسما بیاد خواستگاری. ادامه👇 http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb @hamsardarry 💕💕💕 اینستاگرام 👇 https://www.instagram.com/invites/contact/?i=10j7qk8jtqcg8&utm_content=nezu7vi
❤️🍃❤️ 🌧️ سر شب یه بند بارون میبارید... مامان بزرگ ترها رو هم دعوت کرده بود. وقتی ایوب رسید و در رو باز کردیم دیدیم فرمون موتور رو گرفته و زیر شرشر بارون وایساده! از اورکتش آب میچکید. آقای مدنی و خونوادش هم جدا با ماشین اومدن. مامانم برگشت به ایوب گفت: برید اون اتاق لباسهاتون رو عوض کنید. 🤣مامان لباس های خیسش رو بغل بخاری پهن کرد، چند دقیقه بعد ایوب با زیرشلواری و پیراهن آقاجون اومد بیرون و کنار مهمون ها نشست. 😊فهمیدیم این آدم هیچ تعارفی نداره! همونقدر راحت بود که با کت و شلوار. صحبت ها که تموم شد آقاجون با مامان نگاه کرد و سری تکون داد که یعنی راضیه، مامان هم با لبخندی بهم نگاه کرد که یعنی اونم راضیه، مادربزرگم در گوشم گفت: تو که نمیخوای جواب رد بدی؟ خوشگل نیست که هست، اون انگشتش رو هم که توی راه کُمینی جان تون این طور شده، تو که دوست داری! هیچ کس نمیدونست من قبلا جواب بله رو گفتم! به مامان نگاه کردم، جوابم از چشمام معلوم بود. ادامه👇 http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb @hamsardarry 💕💕💕 اینستاگرام 👇 https://www.instagram.com/invites/contact/?i=10j7qk8jtqcg8&utm_content=nezu7vi
❤️🍃❤️ 😳وقتی مهمونا رفتن چون لباسای ایوب هنوز خیس بود راحت نشسته بود، گفت: مامان! شما فکر کنید من اون پسرتون هستم که ٢٣ سال پیش گم شده، حالا پیدا شدم! اجازه میدین تا لباس هام خشک میشه اینجا بمونم؟ لپ های مامانم گل انداخت! ولی بابام اخم کرد، از چشم من میدید که ایوب هنوز نیومده پسرخاله شده، همش به من چشم غره میرفت، کتش رو بردلشت و در گوش مامانم گفت: آخه خواستگار تا این موقع شب خونه مردم میمونه‌؟ ادامه👆 رفت بیرون و ماشین رو استارت زد، دلمون آروم شد، میدونستیم چرخی میزنه و اعصابش آروم میشه و برمیگرده. مامان لباس های ایوب رو دست زد و گفت: اینا هنوز خشک نشده، شهلا سفره رو پهن کن. بعد از شام ایوب گفت: "الان در خوابگاه جهاد بستست، من شب کجا برم؟" مامانم با لبخندی گفت: "خب همین جا بمون پسرم" 😡آقاجون اومد. ایوب رو که دید چشماش گرد شد. مامانم رو برد اتاق بهش گفت: این چرا هنوز اینجاست؟ میدونی ساعت چنده؟ مامانم انگشتش رو گذاشت رو بینیش و گفت: اولا این بنده خدا جانبازه، دوما ابنجا غریبه، کجا بره نصف شبی؟ مامان رخت خواب آقاجون رو پهن کرد، جا برای ایوب هم گذاشت، ایوب هم رفت کنار آقاجون و همون جا خوابید! 👇👇👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb @hamsardarry 💕💕💕 اینستاگرام 👇 https://www.instagram.com/invites/contact/?i=10j7qk8jtqcg8&utm_content=nezu7vi
❤️🍃❤️ [جواب رد!] ⏳یه هفته بود منتظرش بودم، قرار بود این دفعه با خونوادش بیاد خونمون؛ تو این هفته باز هم عمل داشت. ☎️همسایمون اومد و گفت تلفن با من کار داره، چون ما تلفن نداشتیم هر کی با ما کار داشت زنگ میزد به همسایه، صفورا بود، گفت: "شهلا چطوری بگم، آقای بلندی منصرف شده!" بلند و کش دار پرسیدم: "چی؟" گفت: "مثل اینکه حرف هایی به هم زدین" دهنم باز مونده بود، تو جلسه رسمی به هم بله گفته بودیم، رفتم خونه سر سجاده، ما خودم فکر میکردم که این اومده بود شده بود پسر گم شده مامان! ولی الان... 📞چون عمل ایوب گذشته بود و میتونست حرف بزنه با مهناز دختر داییم رفتیم تلفن عمومی زنگ زدیم بیمارستان، مهناز به پرستار گفت: "با آقای ایوب بلندی کار دارم، صبح عمل داشته" پرسید با طعنه پرسید: "شما؟" مهناز هم گفت: "از فامیل هاشون" صد لخ لخ دمپایی اومد و بعد ایوب گوشی برداشت و گفت: "بله؟" گوشی رو از دست مهناز گرفتم و گزاشتم سر جاش، رنگ هر دومون پریده بود و قلبمون تندتند میزد. 👇👇👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb @hamsardarry 💕💕💕 اینستاگرام 👇 https://www.instagram.com/invites/contact/?i=10j7qk8jtqcg8&utm_content=nezu7vi
❤️🍃❤️ 😡آقاجون وقتی اومد خونه به مامان گفت: "طلا! حاضر شو بریم ملاقات ایوب" آقاجون هیچ وقت مامان رو به اسم خودش که ربابه بود صدا نمیکرد! قبل اینکه آقاجون بیاد تو اتاق من چادر گذاشتم و نماز خوندم! مامان گفت: تیمورخان! انگار پسره متصرف شده، ایرادی هم گرفته که نمیدونم چیه. وسط نماز لبم رو گزیدم، آقا جون اومد تو اتاق و دست انداخت دور گردنم و بلند گفت: "من میدونم این پسره برمیگرده اما من دیگه دخترم رو بهش نمیدم، میخواد عسلم رو بگیره قیافه هم میاد" 👇👇👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb @hamsardarry 💕💕💕 اینستاگرام 👇 https://www.instagram.com/invites/contact/?i=10j7qk8jtqcg8&utm_content=nezu7vi
❤️🍃❤️ خواستگاری دوباره! ☎️ یه هفته از ایوب خبری نبود، تا اینکه بازم به خونه اکرم خانم زنگ زد، گفتم: "بفرمایید" سلام کرد، چیزی نگفتم! گفت: "منو به جا نیاوردین؟" محکم گفتم: نخیر! -بلندی هستم. +متاسفانه به جا نمیارم! -حق دارین ناراحت شده باشین، ولی دلیل داشتم. +من نمیدونم درباره چی حرف میزنید، ولی ناراحت کردن دیگران با دلیل هم کار درستی نیست. -اجازه بدین من یبار دیگه برسم خدمتتون. +شما فعلا صبر کنید تا ببینم خدا چی میخواد، خداحافظ. 😡 گوشی رو محکم گذاشتم! از عصبانیت سرخ شده بودم. چادرم رو پیچیدم دورم و کنار دیوار چمباتمه زدم. اکرم خانوم باز اومد و صدا زد: "شهلا خانوم تلفن، همون آقاست!" تعجب کردم. همون حرفا رو دوباره تکرار کردم و برگشتم. 👇👇👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb @hamsardarry 💕💕💕 اینستاگرام 👇 https://www.instagram.com/invites/contact/?i=10j7qk8jtqcg8&utm_content=nezu7vi
❤️🍃❤️ 🤔 مامانم پرسید: "چی شده هی میری میای؟" گفتم: "آقای بلندی بود، میخواد دوباره بیاد." مامانم با لبخند گفت: "خب بزار بیاد!" -اگه میخواست بیاد پس چرا رفت؟ +لابد مشکلی داشته، حالا که اومده یعنی مشکلش حل شده، من دلم روشنه، خواب دیدم شهلا! خواب دیدم خونه تاریک بود، تو یه طرف دراز کشیده بودی و ایوب یه طرف، نور سفیدی مثل ماه از قلب ایوب دراومد و اومد تو قلب تو، میدوم تو و ایوب قسمت همین، بزار بیاد اونوقت محبتش هم به دلت میشینه. 😁اکرم خانم بازم اومد گفت: "شهلا خانم بازم تلفن." بعد با خنده گفت: "میخوایین تا خونتون یه سیم بکشم تا راحت بشین؟" من هم مثل مامان به خواب اعتقاد داشتم، محبت ایوب به دلم نشسته بود، اما خیلی دلخور بودم. مامان رفت باهاش صحبت کرد، وقتی برگشت با خنده گفت: "گفتم بیاد شاید به نتیجه رسیدین." من گفتم: "ولی آقاجون نمیزاره." 🚶‍♂️ وقتی ایوب اومد هیچ کی غیر من و مامان نبودیم. دست ایوب به گردنش آویزون بود و از چهرش معلوم بود درد داره. مامان براش پشتی و لحاف گذاشت. ایوب پاشو دراز کرد و از جیبش کاغدی درآورد و گفت: "مامان! میشه این نسخه رو بگیرین؟ من چند جا رفتم نبود." مامان هم گفت: "پس تا حرفاتون رو بزنید برگشتم." 😒 مامان که رفت به ایوب گفتم: "کار درستی نکردین." گفت: "میدونم، ولی نمیخواستم بی گدار به آب بزنم." با عصبانیت گفتم: "این بی گدار به آب زدنه 👇 http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb @hamsardarry 💕💕💕 اینستاگرام 👇 https://www.instagram.com/invites/contact/?i=10j7qk8jtqcg8&utm_content=nezu7vi
❤️🍃❤️ بله برون! ما که حرفامون رو صادقانه زده بودیم، شما از چی میترسیدین؟ به هر حال من فکر نمیکنم این قضیه درست بشه." آروم گفت: "میشه" ⛔ گفتم: امکان نداره، آقاجونم به خاطر کاری که کردید حتما مخالفت میکنه. گفت: من میگم میشه، مگه اینکه... -مگه اینکه چی؟ +مگه اینکه خانم جان! یا من بمیرم یا شما! -از این همه اطمینان حرصم گرفته بود: به همین سادگی؟ +به همین سادگی، اونقدرم میرم و میام تا آقات رو راضی کنم، حالا بلند شو یه عکس از خودت بیار! -عکس؟ برای چی؟ +میخوام به والدینم نشون بدم. -من میگم پدرم نمیره اونوقت شما میگی برو عکس بیار؟ اصلا خودم هم مخالفم. +بازم برگشت گفت: من اونقدر میام تا بابات رو راضی کنم، بلند شو یه عکس بیار! عکس نداشتم، عکس یکی از کارت هام رو کندم گذاشتم کف دستش. 👇 http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb @hamsardarry 💕💕💕 اینستاگرام 👇 https://www.instagram.com/invites/contact/?i=10j7qk8jtqcg8&utm_content=nezu7vi
❤️🍃❤️ 😡 توی بله برون مخالف زیاد بود؛ مخالف های دلسوز! دایی منوچهر که همون اول مهمونی با من حرفش شده بود و زد بیرون، از چهره مادر ایوب هم میشد فهمید که زیاد راضی نیست، توی تبریز طبق رسمشون برای ایوب دختر نشون کرده بودن، ایوب کنار مادرش نشسته بود و به ترکی میگفت: ناسلامتی بله برون منه ها، اخمات رو وا کن. 😏 از فردای بله برون ایوب هر روز خونه ما بود! مامان هم برای ایوب سنگ تموم میزاشت. مامانم برای ایوب خیلی بیشتر از یه نفر غذا درست میکرد، با خنده میگفت: الهی برات بمیرم دختر، وقتی ازدواج کنی فقط توی آشپزخونه ای، باید مدام بپزی بدی ایوب! ماشاءالله خیلی خوب میخوره! 👇 http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb @hamsardarry 💕💕💕 اینستاگرام 👇 https://www.instagram.com/invites/contact/?i=10j7qk8jtqcg8&utm_content=nezu7vi
❤️🍃❤️ روز عقد! 👫 هر روز با هم می رفتیم بیرون، دوست داشت پیاده روی رو و توی راه حرف بزنیم، ولی من تنبل بودم، کمی که راه می رفتیم دستم رو دور بازوش حلقه می کردم، اون که راه می رفتم منم می کشید! با خنده میگفت: نمیدونم بار کشم یا زن کش؟! جلوی مغازه اسباب اثاثیه فروشی می رسیدیم هر چی پولش می رسید می خرید. می گفت: شهلا! من دوست ندارم برای خونمون فرش دست بافت بگیرم. می گفتم: ولی دست بافت موندگارتره می گفت: دلت میاد؟ دختر بیچاره شبانه روز نشسته پای قالی، نصف پول فروش هم تو جیبش نمیره ولی، چطور اونو بندازیم زیر پامون؟👇 http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb @hamsardarry 💕💕💕 اینستاگرام 👇 https://www.instagram.com/invites/contact/?i=10j7qk8jtqcg8&utm_content=nezu7vi
❤️🍃❤️ روز عقد! 📿 داشتیم از خیابون های نزدیک دانشگاه رد می شدیم، جمعه بود و نمازجمعه، همیشه آرزو داشتم وقتی ازدواج کردم با همسرم برم نماز جمعه و دعای کمیل؛ ولی ایوب زود سرش درد می گرفت، طاقت شلوغیو نداشت. 🙄 بین راه سنگینی نگاه مردمو حس می کردم که به دست بند آهنی ایوب خیره می شدن، ولی ایوب خونسرد بود، هر وقت بچه های کوچه دست بندش رو نشون می دادن به هم من ناراحت می شدم، ولی اون پیششون می نشست و می گفت: بچه ها! بیایید نزدیک تر، بهش دست بزنید. 👇 http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb @hamsardarry 💕💕💕 اینستاگرام 👇 https://www.instagram.com/invites/contact/?i=10j7qk8jtqcg8&utm_content=nezu7vi
❤️🍃❤️ 💍 چند روز مونده بود به عقد، ایوب رفت جبهه و دیرتر از موعد رسید، به وقتی که از آقای خامنه ای برای عقد گرفتیم نرسیدیم یه عاقد خبر کردیم بعدش اومد تو خونه، چون دو نفر شاهد لازم داشتیم ایوب رفت از تو کوچه تو جوونی که با لباس خاکی بودن و تازه از جبهه برگشته بودن آورد به عنوان شاهد! ایوب نشست کنارم و عاقد شروع کرد... [شهید ایوب بلندی، به روایت همسر شهید] http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb @hamsardarry 💕💕💕 اینستاگرام 👇 https://www.instagram.com/invites/contact/?i=10j7qk8jtqcg8&utm_content=nezu7vi