محراب ابروانت خواند نماز دل ها
آری بمیرد آن دل کز خون وضو ندارد
گر آرزوی وصلش پیرم کند مکن عیب
عیب است از جوانی کاین آرزو ندارد
نه وصلت دیده بودم کاشکی ای گل نه هجرانت
که جانم در جوانی سوخت ای جانم به قربانت
تحمل گفتی و من هم کردم سالها اما
چقدر آخر تحمل بلکه یادت رفت پیمانت
تمنای وصال نیست،عشق من مگیر از من
به دردت خو گرفتم نیستم در بندِ درمانت