همطاف
فروغ فرخزاد
او شراب بوسه میخواهد ز من
من چه گویم قلب پر امید را؟
او به فکر لذت و غافل که من
طالبم آن لذت جاوید را
من صفای عشق میخواهم از او
تا فدا سازم وجود خویش را
او تنی میخواهد از من آتشین
تا بسوزاند در او تشویش را
او به من میگوید:ای آغوش گرم!
مست نازم کن که من دیوانه ام
من به او میگویم : ای نا آشنا
بگذر از من، من تو را بیگانه ام
ف.ف.
غرق شب بودم و ظلمت
دلگرم به نور کم سویِ چراغت
اذان را گفتند و خورشید تابیدم
از تو دلسرد گشتم و منور تابیدم
مادر این شانه ز مویم بردار
سرمه را پاک کن از چشمانم
بکن این پیرهنم را از تن
زندگی نیست به جز زندانم
تا دو چشمش به رخم حیران نیست
به چکار آیدم این زیبایی
بشکن این آینه را ای مادر
حاصلم چیست ز خود آرایی
در ببندید و بگویید که من جز او
از همه کس بگسستم
کس اگر گفت:چرا؟...باکم نیست
فاش بگویید که عاشق هستم
عاقبت بند سفر پایم بست
من میروم،خنده به لب،خونین دل
میروم ،از دل من دست بردار
ای امید عبث بی حاصل
پر کن این پیمانه را ای همنفس
پر کن این پیمانه را از خون او
مستِ مستم کن چنان کز شورِ من
باز گویم قصه ی افسون او
همطاف
پر کن این پیمانه را ای همنفس پر کن این پیمانه را از خون او مستِ مستم کن چنان کز شورِ من باز گویم قصه
مستیم از سر پرید ای همنفس
بار دیگر پر کن این پیمانه را
خون بده،خونِ دلِ آن خود پرست
تا به پایان آرم این افسانه را
تو شَهی و کشور جان تو را
تو مَهی،مُلک جهان تو را
چه شود که از برایِ خدا
نظری به حال گدا کنی
تو کمان کشیده و در کمین
که زنی به تیرمو من غمی
همه ی غمم بُود از همین
که خدا نکرده خطا کنی
همه جا کشی می لاله گون
ز عیاق مدعیان دون
شکنی پیاله ی ما که خون
به دل شکسته ی ما کنی
تو که هاتف از برش این زمان
رَوی از ملامت دیگران
قدمی نرفته ز کویِ او
ز چه رو سویِ قفا