عاقبت بند سفر پایم بست
من میروم،خنده به لب،خونین دل
میروم ،از دل من دست بردار
ای امید عبث بی حاصل
پر کن این پیمانه را ای همنفس
پر کن این پیمانه را از خون او
مستِ مستم کن چنان کز شورِ من
باز گویم قصه ی افسون او
همطاف
پر کن این پیمانه را ای همنفس پر کن این پیمانه را از خون او مستِ مستم کن چنان کز شورِ من باز گویم قصه
مستیم از سر پرید ای همنفس
بار دیگر پر کن این پیمانه را
خون بده،خونِ دلِ آن خود پرست
تا به پایان آرم این افسانه را
تو شَهی و کشور جان تو را
تو مَهی،مُلک جهان تو را
چه شود که از برایِ خدا
نظری به حال گدا کنی
تو کمان کشیده و در کمین
که زنی به تیرمو من غمی
همه ی غمم بُود از همین
که خدا نکرده خطا کنی
همه جا کشی می لاله گون
ز عیاق مدعیان دون
شکنی پیاله ی ما که خون
به دل شکسته ی ما کنی
تو که هاتف از برش این زمان
رَوی از ملامت دیگران
قدمی نرفته ز کویِ او
ز چه رو سویِ قفا
آدما عاشق میشن
عاشقِ عشقشون
ولی از همون آجر اول خطا میچینن داستانو
و این آجر ها روی هم دیگه یک برج محکم رو میسازه
تو به عشقت نمیرسی
چون عشقت دل نمیده به دلت
چرا خب؟تو که هر چی ترفند بلد بودی ارائه دادی
بحث سر این نیست چند تا ترفند زدی
بحث سر اینه مدل دلبری کردن از لیلی رو بلد نبودی
باب میل خودت رفتی جلو و جلوتر
اونم رفت عقب و عقب تر
مجنون جاهل بودی که آتیش جنون قصد سوزوندن داشت فقط
حالا بیا این برج محکم رو خراب کن
این منطقه مال شهرداریه مجوز ساخت نداری شما اصلا
گفتم که..
از آجر اول خطا کردی
مهندس ات رو عوض کن شاید نقشه بعدی رو به درد بخور تر کشید
و یک عمر تو این برج ،شاهنشاهی زندگیت رو چرخوندی