روزی روزگاری در زمان های قدیم مارگیری زندگی می کرد.مارگیر به کوه و دشت وصحرا می رفت و مار میگرفت وآنهارا به طبیبان می فروخت تا از زهر مارها دارو بسازند . گاهی اوقات او با مارهایی که میگرفت در روستاها و شهرها میگشت ، بساط خود را می گسترد و برای مردم نمایش می داد.مردم نیز پس از تمام شدن نمایش سکه ای به او می دادند و او با همین سکه ها روزگار می گذرانید.
روزی از روزهای پربرف زمستان مارگیر به سمت کوهستان رهسپار شد تا مار بگیرد. در دل کوهستان راه می رفت که ناگهان اژدهای مرده ای با جثه ای عظیم دید. اول خیلی ترسید و گمان کرد اژدها خواب است اما وقتی دقت کرد پی برد که جانی در بدن ندارد. همین طور که نگاهش می کرد با خود اندیشید و گفت این اژدها جان می دهد برای نمایش در بین مردم. پس آن را به میان مردم می برم و می گویم که با همین دست های خودم این اژدهای بزرگ را کشته ام.آن وقت بادیده ی احترام به من می نگرند و می گویند چه مارگیر شجاعی. اگر دیو هم در برابرش سبز شود ذره ای نمی هراسد.
آری واینگونه بود که مارگیر داستان ما دلش را به کاربزرگی که انجام نداده بود خوش کرد و نفس نفس زنان اژدها را در کوچه های شهر به دنبال خویش می کشید و فریاد می زد : اژدهایی را که برای شکارش خون جگرها خورده ام برای نمایش آورده ام. افسوس که مارگیر به سوی مرگ می شتافت و خبر نداشت که اژدها در زیر سرما و برف منجمد شده بوده و وقتی خورشید سوزان بر آن نور بیفشاند بیدار می شود. مرد مارگیر در کنار شط که جای مناسبی برای نمایش بود بساطش را گستراند.غلغله ای در شهر افتاد و مردم دسته دسته دور مارگیر جمع می شدند،اما مارگیر روی اژدها را با پلاس و پرده پوشانیده بودو منتظر بود مردم بیشتری جمع شوند تا پول بیشتری به دست آورد.
هنوز نمایش خود را آغاز نکرده بود که متوجه تکان خوردن پلاس ها و پرده ها شد،خوب که دقت کرد متوجه تکان خوردن اژدها شد، مردم نیز کم کم متوجه شدند و از هیبت اژدها پا به فرار گذاشتند و در همین فرار کردن ها عده ی زیادی کشته شدند. از آنجا که مارگیر ادعا کرده بود که قبلاَ اژدها را کشته است برای کشتن اژدها به سوی آن حرکت کرد که اژدها نیز او را مانند لقمه ای خورد.
#مارگیر_و_اژدها
_________
👇👇
@hamyari_6