eitaa logo
🖋 سیاه مشق (حمزه محمودی)
259 دنبال‌کننده
158 عکس
57 ویدیو
12 فایل
حمزه محمودی 📝یادداشت‌ها و سروده‌ها 📰اطلاع‌رسانی برنامه‌ها 🎞رسانه صوتی و تصویری 🆔️ @hamzah_mahmodi
مشاهده در ایتا
دانلود
88.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🏴نماهنگ چاووش محرم🏴 🎤بانوای: ✍️شاعر: 📹تصویر برداری: کربلایی محمد مدنی 🎙ضبط و میکس: کربلایی محمد طه خاوری 📲کاری از گروه هنری کادرا 🔊دریافت صوت اثر... |سیاه‌مشق
🏴نزدیک ظهر روز دهم... نزدیک ظهر روز دهم محرم ۱۴۴۷ ه.ق است. آفتاب با شدت خاصی بر سنگ‌فرش‌های اطراف حرم می‌تابد. شور و حرارت حسینی مثل همیشه جاری است. با کالسکه فاطمه‌نورا خودمان را از لای جمعیت به زیر سایه‌بان‌های بین حرم و مسجد امام حسن عسکری(ع) می‌رسانیم. دور و بر را کمی رصد می‌کنم اینجا پارسال هم با خانواده آمده بودیم، احتمال دیدن خانواده پدری‌ام و خانواده همسرم اینجا زیاد بود. سر بر می‌گردانم و همان پیش‌بینی درست از آب در می‌آید. محمدیوسف(دایی کوچک نورا) با عینک آفتابی جدیدش به سمت کالسکه می‌دود. فرصتی پیدا می‌کنم تا ظرف آب خنکی که در راه گرفته بودیم را از کیف بردارم و رفع عطش کنم. یاد اربعین و "مای بارد"هایش می‌افتم. جالب است که بر خلاف موسسات و ارگان‌های مذهبی که اصلا رعایت نمی‌کنند؛ این شرکت علاوه بر اینکه بسته‌بندی مخصوصش را متناسب با محرم طراحی کرده بود از هیچ اسم متبرکی استفاده نکرده بود تا در دورریزی‌ها هتک حرمت صورت نگیرد. دسته‌جات عزاداری یکی‌یکی با نواها و سبک‌های مختلف از پیش روی ما می‌گذشتند. چند نوای آشنا به گوشم رسید یکی از آنها با این شعر خوانده می‌شد: "ای کاش شبی را من بین الحرمین باشم/مهمان ابالفضل و مهمان حسین باشم". چند دسته عزاداری افغانستانی بود. به همسرم اشاره کردم که این نوحه از مرحوم استاد رضوانی است و چقدر امسال دغدغه آن را داشتم که آثار ایشان و دیگر خادمین اباعبدالله(ع) که این روزها دیگر در کنار ما نیستند خوانده شود؛ این آثار ذیل میراث‌های ناملموس شیعی جای می‌گیرند و نیاز است نهادها و موسسات دغدغه‌مند در کنار هیئات و مردم ولایت‌مدار افغانستان در حفظ آنها کوشا باشند. امروزه بیش از گذشته اهمیت این مساله دیده می‌شود؛ وقتی در افغانستان پرچم‌های عزاداری را نیز بر نمی‌تابند. کم‌کم راه می‌افتیم که به سمت منزل برگردیم. در راه، دخترک سه‌چار ساله‌ی افغانستانی را می‌بینم که گریان، کنار چند پلیس ایستاده و در بین هق‌هق‌هایش می‌گوید که: مامانمو گم کردم... . او از هر ایرانی دیگری ایرانی‌تر حرف می‌زد. نیروهای امنیتی با لبخند او را آرام می‌کردند و یکی داشت به او کیک می‌داد. چند ثانیه‌ای می‌ایستم و صحنه را نگاه می‌کنم و به فکر فرو می‌روم... . بگذریم؛ چند دقیقه بعد همان کودک، چالاک و مستقل همراه با پلیس از کنارمان می‌گذرد. یک‌جا دیدم از پلیس هم سبقت گرفت، به همسرم گفتم: "ماشاء الله... همین استقلال و چالاکی‌اش کار دستش داده". محمدیوسف فرمان کالسکه را به دست گرفته بود و از بین جمعیت راه باز می‌کرد و ما را هم جا گذاشته بود. چند قدم آن طرف‌تر مردم اشاره می‌کردند که مادر این دختر همین اطراف است. یکی‌دو ایستگاه صلواتی را می‌گذریم. مادر دخترک را می‌بینم که کنار ماشین نیروی انتظامی ایستاده و با یک سرباز صحبت می‌کند رفتم و گفتم چند قدم پشت سرمان دخترتان همراه با یک پلیس دنبال‌تان می‌گردد. نرسیده به سه‌راه بازار ما هم به یک سایه خزیدیم تا با یکی‌دو لیوان شربت زعفران، از گرمای سوزان ظهر عاشورا فرار کرده باشیم. ای کاش می‌شد از این ایستگاه‌ها روز عاشورا کنار خیمه‌ی سقای کربلا می‌زدیم. ای کاش از این شربت‌ها به لب تشنه امامان حسین(ع) می‌رسید. "از آب هم مضایقه کردند کوفیان...". |سیاه مشق
روایت اول بعد از نماز صبح شنبه ۱۸ مرداد۱۴۰۴ سعی کردم یک تاکسی اینترنتی بگیرم به مقصد شلمچه؛ این تصمیم بعد از خلف وعده‌ی راننده‌ای گرفته شد که قرار بود شب قبلش ساعت ۱۲ حرکت کنیم. یک جوان اهوازی پر انرژی و مردجاده پیدا شد. قیمت منصفانه‌ای پیشنهاد داد و صبر کردیم تا به قم برسد. من بودم و عمو و یکی از دوستانم با همسر و دختر خردسالش. رفتیم و رفتیم و رفتیم تا از گرمای قم خود را به کوهستان‌های پر درخت لرستان بسپاریم. در راه، آخرین تماس‌ها را با افغانستان گرفتم تا با سید سکندر حسینی آخرین وضعیت برگزاری اختتانیه یازدهمین کنگره واژه‌های تشنه را بررسی کنیم. بعد از آن دست به قلم شدم و یک نغمه‌ی افغانستانی را که تازه شکل استدیویی آن را کار کرده بودم را پیش‌رو گذاشتم و به نیت آن که یک نوحه مستقل از آن بسازم شروع به نوشتن کردم. این مسیر را به واسطه رفاقت با شعرای خوزستانی عزیزی در این سه‌چارساله دو بار رفتیم و برگشتیم. برای نماز در مجتمع شهدای گمنام اندیمشک توقف داشتیم. پیاده شدیم، آفتاب و هوای شرجی روی سر و صورت آدم شلاق می‌زد. دود کباب یکی از موکب‌ها با شرجی هوا ترکیب شده بود؛ مسافران صف بسته بودند اما ایستادن در توان من نبود. بعد از نماز توسط یکی از موکب‌ها پذیرایی شدیم. به نزدیکی‌های اهواز که می‌رسیم موکب‌ها، دکه‌ها و آدم‌ها از کنارمان می‌گذرند اما انگار ما نمی‌رسیم. آفتاب تندی از توری روی پنجره به صورتم می‌خورد. صورتم می‌سوزد. کولر ماشین دیگر جوابگو نیست. به شلمچه نزدیک می‌شویم دو طرف‌ جاده گاهی بیابانی است، گاهی نیزار است. روبروی‌مان به آینه‌ای از هرم آفتاب تبدیل شده. به ایستگاه‌های مرزی رسیدیم؛ حالا کمی از ساعت ۱۶ گذشته. با راننده خداحافظی کردیم. این سطح از گرما و هوای شرجی را تجربه نکرده بودم. کمی زودتر می‌رسیدیم اوضاع بدتر هم می‌شد. زائرانی که برمی‌گشتند خیلی بیشتر از آنهایی بودند که می‌خواستند وارد عراق شوند. سوار اتوبوس‌ها شدیم تا به پایانه مرزی برویم. شلوغ بود، سیستم‌های تهویه‌ هوا و مه‌پاش‌ها به شدت فعال بودند تا کمی از گرما بکاهند. آمد و شد بسیار روان بود؛ موکب‌ها برای پذیرایی فعال بودند. صفی طولانی از اتباع افغانستان را دیدم کمی تعلل کردم و با اندکی پرس و پال(پرسیدن و جستجو کردن) وارد گیت‌ها شدیم و فهمیدم آنها افرادی هستند که گویا با پاسپورت از افغانستان وارد شدند. با در دست داشتن سند مسافرتی خادم (دفترچه‌ای که برای زیارت اربعین به اتباع خارجی ساکن ایران داده می‌شود) همراه زائران ایرانی از گیت‌ها رد شدیم. به سمت گیت‌های عراقی هدایت شدیم و مهر ورود زدند و به خاک عراق پا گذاشتیم. همین لحظه همسرم زنگ می‌زند و کمی با او و نورا صحبت می‌کنم؛از همین حالا دلم برای نورا تنگ شده. فروشنده‌های سیم‌کارت و گاهی راننده‌ها دنبال مشتری بودند. آن طرف مرز یکی گفت سیم‌کارت عراقی با نت بی‌نهایت فقط ۳۰۰هزار تومان، بسته‌های رومینگ هم فضایی بود. نمی‌دانم درست یا غلط رومنیگ را فعال کرده بودم و قصد خرید سیم‌کارت هم نداشتم. ما بودیم و ازدحام موکب‌ها و پذیرایی‌های متنوع. به سمت ماشین‌ها حرکت کردیم قصد اتوبوس سوار شدن داشتیم اما نیافتیم. پیرمرد رند خوزستانی که عربی را به خوبی صحبت می‌کرد با یک راننده مینی‌بوس صحبت کرده بود. رفقایش را به خط کرده بود؛ به شرط داشتن کولر ما هم قانع شدیم چون بچه همراه‌مان بود. حالا در مسیر نجفیم دو طرف جاده چاه‌های نفتی است که از دور می‌سوزند و پالایشگاه‌هایی که چشمک می‌زنند. عمو محو این صحنه‌هاست و من به این فکر می‌کنم که کوچک‌ترین تحول در منطقه بخاطر همین سرمایه‌هاست و چشم‌آبی‌هایی که همیشه در کمین‌اند. هوا روشن است اما خبری از آفتاب نیست، چند دقیقه دیگر هوا تاریک می‌شود. لباسم هنوز خیس عرق است؛ می‌ترسم زیر کولر سرما بخورم. یادم افتاد که آن نوحه حالا تبدیل به شش بند شده و حداقل به یکی دو بند دیگر نیاز دارد. می‌خواهم شال تازه‌ای که از قم خریده بودم را روی صورتم بیندازم و کمی چشم ببندم. از آخرین باری که عراق بودم خیلی می‌گذرد. دوست دارم وقتی نجف می‌رسم چشم‌هایم خسته نباشند. |سیاه‌مشق
روایت دوم دیشب را منزل پدرزن راننده گذراندیم؛ به قول خودش "موکب قلیل، زائر کثیر..." پس مهمان این خانواده سخاوتمند شدیم. شام را در راه بعد از اقامه نماز مغرب و عشاء خورده بودیم. پس با چای، آب خنک، استحمامی مختصر و از همه مهم‌تر اشتراک وای فای پذیرایی شدیم. پست دیشب را با همان اینترنت ارسال کردم. ابراز محبت دوستان را هم نسبت به روایت اول دریافت کردم. عزیزی درباره چند ایراد ویرایشی تذکر داد ولی نمی‌دانست نوشتن در حالی که چشم، تن و دستت خسته است و عبور ماشین از چاله‌چوله‌های وحشتناک، دیگر تمرکزی برایت نمی‌گذارد. لذا از این پس به آنها توجه نکنید.😁 هنگام اذان صبح، در غیاب میزبان برای یافتن قبله کمی کلنجار رفتیم دو به شک بودیم که به نظر قبله‌نمای گوشی اکتفا کردیم نهایت اینکه غلط از آب در آمد. صبحانه‌ی نسبتا مفصلی با نان‌های گرم لوزی شکل میل کردیم. دو پیاله شای‌ِ عراقی درمان خواب‌آلودگی ما بود. همان پیرمرد پر انرژی خوزستانی با یک دستور ولایی باعث شد که همه به خط شوند تا سفره را جمع کنیم. این حرکت نشان قدردانی ما از میزبان بود. عکس انداخیم با یک گوشی نه...! با دو تا نه...! فکر کنم به سه اکتفا کردیم والا باید با هر یک از ده گوشی حاضر در جمع عکس جداگانه‌ای می‌انداختیم. میزبان را در آغوش کشیدیم و سوار مینی‌بوس شدیم. راننده ما را به سه کیلومتری حرم رساند بیشتر از آن نمی‌شد ازدحام زوار و مواکب مانع از عبور و مرور شده بود. رفتیم و رفتیم و رفتیم تا به یک سه راهی رسیدیم. یک طرف به مسجد کوفه می‌رفت؛ یک طرف کربلا و طرف دیگر حرم امیرالمومنین(ع). به چپ پیچیدیم و در جمعیت گم شدیم. آفتاب نه‌چندان ملایمی می‌تابید که قابل تحمل بود. بازرسی‌ها را رد کردیم، جمعیت را شکافتیم و دیوارهای حرم را دیدیم. صف امانت‌داری شلوغ بود؛ گفته بودم یکی بماند و دیگران بروند زیارت؛ چون هم دادن وسایل وقت‌گیر است و هم گرفتن‌شان... . من ماندم و سه کوله‌پشتی، در میان صدای اعلان اسامی گم‌شده‌گان... . دوست دارم من هم گم شوم... دوست دارم در آغوش آقاجان‌مان پیدا شوم... . ۱۹مرداد ۱۴۰۴ |سیاه‌مشق
روایت سوم-قسمت اول داشت سر ظهر می‌شد؛ دوست همسفرمان با خانواده‌اش صحن حضرت فاطمه زهرا(س) را انتخاب کرده بودند. من و عمو ازدست گرما باید جایی پناه می‌بردیم. مدرسه علمیه آیت الله حکیم(ره) نزدیک حرم بود و دردسترس، آنجا را پیدا کردیم و در شلوغی سالن‌ها و اتاق‌ها بدترین جا را انتخاب کردیم. آخرین طبقه و در کنار ورودی پشت بام. زائران برای پهن کردن لباس‌های شسته از آن در استفاده می‌کردند. این مشکلی نداشت؛ مشکل آنجا بود که با باز شدن این در هرم سوزان آفتاب سر ظهر نجف یکجا به داخل می‌آمد و دست و پایت را می‌سوزاند. برای استحمام صف کشیدیم؛ از دوش‌ها آب نمی‌آمد و فقط از شیر پایین دوش کمی آب می‌رسید. لباس‌ها را هم گربه‌شور کردیم و آویزان‌شان کردیم. چند ماشین لباس‌شویی سطلی گوشه سالن نظافت بود که طلبه‌ها به جان‌شان افتاده بودند. آب زیادی بابت همین مساله مصرف می‌شد. علاوه بر اینکه طبقه آخر بودیم؛ همین ماشین‌های لباس‌شویی دلیل کم شدن آب بودند. به جماعت، نمازی خواندیم و چشمی گرم کردیم. حوالی ساعت سه برای غذا خوردن به یکی از مواکب اطراف رفتیم. از قدیم قیمه نجفی را دوست داشتم. دو پرس قیمه نجفی را یکجا خوردم. کنار ایست بازرسی ورودی حرم بودیم؛ هوس زیارت کردم. به عمو گفتم شما به خوابگاه بروید و من زیارت می‌روم. او هم گفت که با هم می‌رویم. حرکت و رفت و آمد کنار ضریح کنترل‌شده‌تر بود. صبح فشار جمعیت بسیار زیاد بود. با عمو رفتیم یک گوشه تا با مولا درددل کنیم. همه دوستان و آشنایان را نیت کردم و یادشان بودم. کمی تا ساعت چهار عصر در مدرسه ماندیم. برنامه این بود وادی‌السلام برویم و بعد مسجد کوفه و سهله... . آفتاب سخت می‌تابید. راه وادی السلام را پیدا کرده و به سمت آرامگاه آیت الله قاضی(ره) رفتیم. زیارتگاه هود نبی(ع) و صالح نبی(ع) برای تعمیر و بازسازی بسته بود. یادم می‌آید که قبلا فضای مناسبی نداشت. تابلویی از دور دیدیم که آرامگاه آیت الله قاضی(ع) را نشان می‌داد وارد آن قسمت شدیم. زیر یک سایه‌بان، عربی روی قبرها بساط کرده بود و ظروف و وسایل آشپزخانه می‌فروخت. مکان، زمان، موقعیت، فرم و محتوا با هم درگیر بود هیچ چیز این صحنه به هم نمی‌خورد. به آرامگاه رسیدیم و فاتحه‌ای خواندیم. مسیر را برگشتیم و مقبره‌های کوتاه و بلند وادی‌السلام را طی کردیم و از کنار بساط آن مرد عرب رد شدیم و به سمت کوفه پیاده راه افتادیم. مسیر زیادی را طی کرده بودیم، کنار موکبی نشسته بودیم چند نفر از کوفه پیاده می‌آمدند؛ سوال کردم چقدر راه مانده؟! لبخندی زد و گفت: خیلی زیاد... پیشنهاد می‌کنم کنار جاده بایستید و سوار وسیله نقلیه شوید. حرفش را گوش دادیم و آن‌طرف جاده ایستادیم. یک سواری ایستاد؛ به چهار دینار دونفرمان را به نزدیکی مسجد کوفه رساند؛ واقعا حق داشت، راه زیادی بود. در مسجد کوفه اعمال را مختصر به جا آوردیم و راهی مسجد سهله شدیم. آفتاب غروب کرده بود و مواکب گرماگرم پذیرایی بودند. برخی هم طور می‌انداختند که زائر را به منزل ببرند حتی در ورودی‌های مسجد سهله. آنچه در مسجد کوفه گذشت را در مسجد سهله هم اجرا کردیم. دیگر از افرادی که می‌خواستند به منزل دعوت‌مان کنند خبری نبود. از مسجد سهله به سمت کربلا و طریق العلماء راه افتادیم. قرارمان این شد جای مناسبی برای توقف و استراحت پیدا کنیم و بعد از کمی خواب دوباره تا اذان صبح راه بیفتیم. موکب خنکی را پیدا کردیم و تا حوالی ساعت ۱ بامداد آنجا بودیم. در همان اول راه چند زائر افغانستانی را دیدم؛ معلوم بود که از افغانستان آمده‌اند. اسپیکری را حمل می‌کردند و از آن نوحه‌ای با صدای عبدالله انصاری پخش می‌شد. شعر معروف علامه شهید بلخی که با ردیف آزادی سروده شده بود را می‌خواند. به عمو گفتم به این آقای انصاری هر متنی را بدهی برایت موزون و با سبک خاص خودش می‌خواند خیلی در کارش مسلط است. پس از حاکمیت طالبان و محدودیت‌های پیش‌آمده؛ نوحه معروفی دارد با این گوشواره: ما دست از مسیر محرم نمی‌کشیم... . و چقدر هیئات افغانستانی، به نوحه‌ای که مخاطب را هشیار کند و موضع داشته باشد نیاز دارد. نزدیکی‌های اذان صبح شد و دنبال جایی با مختصات موکب قبلی بودیم. یکی را یافتیم آنجا نماز صبح را خواندیم و چشم و تن خسته را به خواب سپردیم. صبح حدود ساعت ۷ با قطعی برق و عرقی که بر پیشانی نشسته بود بیدار شدیم. زن و مرد، کودکان و کهنسالان زیادی را می‌دیدم که با اشتیاق از روبروی موکب رد می‌شوند. این صحنه‌ها همیشه در مسیر به من انرژی می‌داد. یک حمام در موکب یافتم و عمو را برای حمام راهی کردم و بعد خودم رفتم. تنها راهی که ما را برای رویارویی با گرمای بعد از ساعت ۸-۹ آماده می‌کرد همین بود. ادامه دارد... |سیاه‌مشق
روایت سوم-قسمت دوم مسیر را طی کردیم و اهالی روستا در کنار جاده دار و ندارشان را مشفقانه به زائرین تقدیم می‌کردند. جاهایی را دیدم که موکب‌داران ایرانی و عراقی با هم هم‌کاری می‌کردند. در کنار هم مشغول خدمت بودند. یکی از همین‌جاها بود که خادمین عراقی مشغول پذیرایی با فلافل تازه، نان، پنیر و چای بودند و خادمین ایرانی -که از استان چارمحال و بختیاری بودند- نان کنجدی خاصی با شربت آبلیمو پخش می‌کردند. راستش را بخواهید هم فلافل خوش‌مزه بود و هم آن نان خاص، دوست‌داشتنی. من زیاد اهل ادعا نیستم اما از دور رگ و ریشه آباء و اجدادی خودمان را خوب می‌شناسم. به عمو گاهی می‌گفتم آن جمعیت که در آنجا می‌بینی از منطقه ما و شماست. با تعجب می‌گفت از کجا می‌دانی؟! می‌گفتم از دور کسی جلوی من راه برود تشخیص می‌دهم.😅 عمو سال‌هاست که در نقطه دورافتاده‌ای در ایران مشغول تبلیغ و فعالیت فرهنگی است و همان‌جا ازدواج کرده و در کارش موفق است. برای همین خیلی در زیست‌بوم و جغرافیای فرهنگی مهاجرین نبوده. یکی از جاهایی که تبحرم را به رخ کشیدم همان‌جا بود به قدری که گفتم این‌ها خانواده فلان‌کربلایی همسایه پدری شما هستند. پیش خودمان بماند من هیچ‌گاه طوایف منطقه‌مان را به خوبی نشناختم اما در هر جمعی نوعی زیست و رفتار و خرده فرهنگ‌ها و نشانه‌های خاصی وجود دارد که از آن جمع، حافظه جمعی مشترک و مجموعه‌ای از اشتراکات می‌سازد. هوا گرم‌تر می‌شد راه هم از مواکب خالی‌تر خواهر و برادری یک پارچ دوغ محلی در دست داشتند؛ عمو را برای دو چیز نمی‌شد کنترل کرد یکی دوغ بود و دومی میوه تازه... . چقدر چسبید! برکت و عزت حسینی نصیب‌شان... . ۲۰ مرداد ۱۴۰۴ |سیاه‌مشق
@MeghdadmediaafNamahang Tekyeh Gah Seyed Ehsan Hosseini.mp3
زمان: حجم: 12.95M
🌺 نماهنگ اربعینی "تکیه گاه" 🕌 حسین عشق تو افتخارم 🇦🇫 🎙باصدای سید احسان حسینی ✍️به قلم: حمزه محمودی 🎬 تهیه شده در مرکز رسانه‌ای مقداد |سیاه‌مشق
روایت چهارم در یک ون به شدت گرم نشسته‌ایم. کولرش اصلا جواب ۱۷ نفر موجود زنده داخل ون را نمی‌دهد. راننده به همین مقدار راضی شد و الا با خودش و شاگردش قرار بود ۱۸ تا باشیم. یک صندلی وسط خالی ماند و از کربلا راه افتادیم به سمت کاظمین. می‌دانم که تعجب کردید و سوال برای‌تان پیش آمد که یک‌باره چرا از کربلا سر در آوردیم(؟!). دیروز خود را از مسیر کوتاه طریق العلماء به جاده اصلی رسانیدم. جمعیت زیادی در مشایه پشت به پشت در حرکت بودند. حدود عمود ۳۲۰-۳۲۳ اینترنت رایگان گیرمان آمد. مطلب قبلی را آنجا فرستادم؛ برای نورا و مادرش صوت و فیلم ضبط کردم. از همسرم شنیدم که نورا سراغ من را می‌گیرد. من هم هر دختر و نوزادی را در مسیر می‌بینم به یاد او هستم و مادرش... . حدود عمود ۳۷۰ بود؛ یک ساعت مانده بود به غروب و باید جایی برای استراحت پیدا می‌کردیم و ساعتی آنجا تن‌آسایی می‌کردیم و بعد دوباره راه می‌افتادیم. موکب تمیز و مرتبی دیدم؛ خوابگاهی مجهز به کولر گازی داشت. از آنجاهایی که عمو دوست داشت. همان‌جا ماندیم و لباس‌ها را عوض کردیم؛ خیس عرق بودند و احتمال سرماخوردگی زیاد بود. عمو رفت که وضو بگیرد. وقتی آمد لنگ می‌زد. به به...سختی راه بوسه به پاهایش زده بود و دو تاول گل کرده بود. برای چنین مواردی آماده بودم و نقشه سفر تغییر کرد. بعد از نماز چند عمود جلوتر بهداری یافتم و آنجا رفتیم تا رسیدگی شود با این ملاحظه که عمو دیابت دارد. قرار این شد که حرکت شبانه نداشته باشیم و صبح بعد از صبحانه با وسیله نقلیه به کربلا برویم. صبح کنار جاده ایستادیم و با نفری دو و نیم دینار خود را به کربلا رساندیم. عمودها به سرعت از کنارمان می‌گذشتند و کمی بعد خود را روبروی حرم حضرت عباس(ع) دیدیم. ناخودآگاه این نوحه‌ام را زمزمه کردم:"این سپه با تو می‌شود پیروز... این علم بین دست تو رقصان... ابروان تو تیغ تیزی که... در مصاف تو دشمنان حیران..." عمو حال و هوای خاص خودش را داشت؛ فقط مراقب بودم از هم جدا نشویم. امانت‌داری شلوغ، بی‌نظم و بسیار نامرتب بود. صف ایستادیم اما پشیمان شدیم به یکی از همان ستون‌های ورودی امانت‌داری دو تا کوله‌ها را گره کردم و آویزان‌شان کردم. وارد حرم شدیم؛ وضو داشتم اما در راه گاوی قربانی کرده بودند از خون‌آبه آن به پایم رسیده بود؛ آب کشیدم و وارد حرم شدیم. سیل جمعیت ما را برد تا وردی ضریح بعد با فشاری عجیب به داخل رفتیم و کوبیده شدیم به زائرانی ‌که جلوتر بودند. خود را کشاندیم به گوشه‌ای و خلوتی ایجاد شد. به بین الحرمین رفتیم تا وارد حرم حضرت اباعبدالله(ع) شویم. ازدحام آنجا بیشتر بود همان خلوت کوتاه در حرم ابالفضل العباس(ع) را هم نمی‌شد داشت. با جمعیت همراه شدیم. به سمت خیمه‌گاه و تل زینبیه رفتیم. هوا گرم‌تر شده بود. تلاش کولرها و سیستم مه‌پاش و... آفتاب نزدیک ظهر کربلا را قابل تحمل می‌کرد. تل زینبیه برای بانوان قرق شده بود. همان نزدیکی‌ها زیر سایه‌بان دو رکعت نماز خواندیم. کمی آن طرف‌تر از ما چهره‌ای آشنا دیدم؛ از رفقای سال‌های دیر و دور... . گرم صحبت با همراهانش بود؛ بعد از نماز رفتم و کنارش نشستم. دست روی شانه‌اش گذاشتم؛ تا من را دید لبخند زد و سلام کردیم. از همراهان هم سوال کردیم و مبداء و مقصد سفر... . او با همسر و فرزندانش آمده بود. کمی آزرده خاطر بود از سختی راه و نبود اسکان مناسب... . گفتم: "همین الان ۷-۸ تا اجر شهادت توی جیبت داری... خرابش نکن...!" از تجربه سفر به سامرا و کاظمین سوال کردم و از راهنمایی‌هایش استفاده کردم. اسکان به سختی گیر می‌آمد لذا بنا را بر رفتن گذاشتیم. این شد که ما خود را به سمت شارع بغداد رساندیم و سوار ونی شدیم که به ۲۰ دینار قرار است ما را اول به کاظمین، بعد از آن سیدمحمد(ع) و بعد سامرا ببرد. یکی دو ساعت هم در دو مسیر اول توقف خواهیم داشت. ۲۱ مرداد ۱۴۰۴ |سیاه‌مشق
مرز_عشق روایت_پنجم بین دو کتف و وسط گردنم انگار سیخی فرو کرده باشند. وقتی یک جاده پر چاله و دست‌انداز با یک رانندگی غیرمتعارف دست در دست هم دهند چیزی بهتر از این هم نمی‌توانی تحویل بگیری. خلاصه با سلام و صلوات -شما بخوانید نفرین به راننده- رسیدیم به کاظمین... . ما را دو چهار راه آن‌طرف‌تر از حرم پیاده کرد به این بهانه که سیطره(ایست‌بازرسی) اجازه نمی‌دهد. در کاظمین زائران کمتری می‌بینی؛ این زائرین افرادی هستند که در هر صورت از مرز ایران رد شدند(چه افغانستانی و چه ایرانی). به همین علت تعداد موکب‌های کمتری هم دیده می‌شود. زیست‌شهری خاص عراق در کاظمین هم حاکم است اما به شکل شیک‌تر و مرتب‌تری. سه‌چرخه‌هایی که اسم‌شان یادم رفته برای حمل و نقل استفاده می‌شد. ماشین‌های لوکس خارجی فراوانی دیده می‌شد. اگر هر صد متر "مای‌بارد" نمی‌بود هلاک می‌شدی. کنار پیاده‌روها شلنگ‌هایی را می‌دیدی که روی سر آدم آویزان‌اند و از آن آب جاری است؛ آنها را برای خنک شدن قرار داده‌اند. نمی‌دانید در آن هنگام رفتن زیر آب چه کیفی دارد..! یکی‌دو جا دیدم دوش گذاشته‌اند؛ شیطنتم گل کرد و به عمو گفتم: "شما که همه جا دنبال دوش گرفتن و فرار از گرمایی...! این‌ را برای شما گذاشتند... بسم الله...😅" خندید و چیزی گفت که یادم نیست. به حرم رسیدیم. امانت‌داری، بازرسی و کفش‌داری را رد کردیم. همیشه گفته‌ام کاظمین برای من حس حرم حضرت معصومه(س) را دارد. شاید بخش زیادی از آن همین شکل مدیریتی آن است خیلی شبیه قم و مشهد است. صحنی نسبتا کوچک اما زیبا و چشم‌نواز، ستون‌هایی با نقوش طلایی و سنگ‌کاری‌های سفید، قابی زیبا به یادگار می‌گذارد. دور تا دور صحن وضو خانه و امکانات سرمایشی قرار داده‌اند؛ گویا آفتاب سوزان نیم‌روزی کاظمین اثری ندارد. نماز ظهر و عصر را نتوانستیم در کربلا بخوانیم؛ کاظمین بجایش آوردیم. زیارت که کردیم کمی خلوت کردیم و به سرعت از حرم خارج شدیم. چون راه بسیار طولانی بود و باید ۱۶:۳۰ در محل قرار حاضر می‌شدیم. در راه برگشت فرصت بیشتری بود تا مغازه‌ها را بیشتر رصد کنیم؛ شیرینی‌جات و حلواهای مختلفی دیده می‌شد. دوست‌داشتم "دهین ابوعلی" را از نجف بخرم و سوغات سفرمان باشد اما نشد. دوباره هر چند صد متر ما بودیم و "مای‌بارد"... پروردگار حسین(ع) به موکب‌داران حسینی جزای خیر دهد. کار به جایی رسید که یخمک‌های عراقی را هم چشیدیم. از آن صحنه فیلم ضبط کردم؛ عمو سوژه اصلی داستان بود. در هر صورت خود را به محل قرار رساندیم اما یاران، خلف وعده کرده بودند؛ شاید یک ساعتی منتظر بودیم. دلیلش دوری راه بود و کهولت سن چند عزیز همراه... . تا آمدن‌شان توسط مرد کاظمینیِ مهربان، با آب‌پرتقال پذیرایی شدیم. الحق که چسبید...! ادامه دارد... ۲۱ مرداد ۱۴۰۴ |سیاه‌مشق
روایت ششم-بخش اول مقصد بعدی ما امامزاده‌ای از فرزندان امام هادی(ع) بود معروف به سیدمحمد(ع)؛ مردم عراق خیلی به ایشان ارادت دارند. این ارادت به اهالی ایران هم رسیده. گواه آن حضور ایرانی‌ها بود و تشکر خانواده‌ای با چاپ کردن بنر از سید محمد(ع)؛ گویا بعد از مدت‌ها خداوند فرزندی به آنان عطا کرده بود. عمو هم می‌گفت برادرخانمش برای فرزنددار شدن به این امامزاده شریف متوسل می‌شود و خداوند به او "سیدمحمد"ی عطا می‌کند. ایست‌های بازرسی فراوانی طی می‌کنیم؛ راننده عمدتا با سوال، جواب و لبخندی رد می‌شود. فضای امامزاده تفاوت زیادی با دیگر امامزاده‌هایی که در ایران دیدیم ندارد. از بدو ورود تا بعد از گیت‌های تفتیش موکب‌ها فعال‌اند و خدمات می‌دهند. اطراف امامزاده را هم غرفه‌های فروشنده‌ها فراگرفته که نشان از حضور مردم در ایام سال و رونق اقتصادی دارد. به نسبت جمعیت خدمت‌رسانی نمره بالایی دارد. چه بیرون از صحن چه داخل صحن امامزاده فضای فراخی محیاست؛ جان می‌داد برای بیتوته... . اما همیشه ماشین‌ها اندازه مسافران خودشان جا دارند؛ کمتر پیش می‌آید ماشین خالی آن‌طرف‌ها بیاید. داشتیم چایی می‌خوردیم که باز خواستم از تبحرم استفاده کنم؛ چند نفر را نشان کردم که آنها ممکن است آشنا باشند. ناگهان تیرم به سنگ خورد. عمو گفت:" این را درست می‌گفتی همه‌جا اعلام می‌کردم نسب‌شناس خوبی می‌شوی! خراب کردی!" من هم آمدم ماست‌مالی کردم و گفتم که بالاخره آزمایش هم که آدم می‌دهد یک درصد خطا را لحاظ می‌کند؛ این مساله هم خطا دارد. کم‌کم وقت رفتن می‌شود و خود را به ون می‌رسانیم. افراد کمی آمده‌اند. پروژه‌ی دیر آمدن در حال تکرار شدن است. منتظر می‌مانیم. بعد از مدتی کهن‌سالان جمع پیدای‌شان می‌شود و سوار می‌شویم. تازه می‌فهمیم که سه جوان عرب‌زبان ایرانی نیامده‌اند؛ دوباره جمع از هم می‌پاشد. یک ساعتی معطلیم؛ یکی همراه با شاگرد راننده برای پیدا کردن‌شان راهی می‌شود. چندی بعد پیدا می‌شوند حال و روز خوشی ندارند. یکی از آن سه کم‌حرف‌تر شده. گویا گوشی موبایلش گم شده و تلاش‌شان بی‌ثمر بوده. همراهان بعد از فهمیدن موضوع بدون آنکه آنها را تحت فشار قرار دهند برای دیر آمدن؛ شروع به ابراز محبت و همدلی می‌کنند. عمو در این کار سرآمد جمع بود؛ روحیه عجیبی در این کارها دارد. به سمت سامرا حرکت می‌کنیم. نیم‌ساعتی بحث گوشی گم‌شده به طول می‌کشد. ساعتی بعد سیطره‌ها را رد کردیم و به یک گاراژ می‌رسیم. انتهای گاراژ موکب‌های شلوغ و پر انرژی‌ای می‌بینیم اکثرا هیئات مذهبی ایرانی هستند. کیف‌ها را امانت‌داری می‌دهیم و در موکب امام‌زادگان قم یک لقمه کباب می‌زنیم و آن‌طرف‌تر یکی دو لیوان دوغ... . آنجا به یاد مجتبی بودم پسرعمویم...؛ عاشق این صحنه‌هاست. به سمت حرمین عسکریین(ع) حرکت کردیم؛ بازسازی‌ها شکل خوبی پیدا کرده‌اند اما هنوز خیلی از جاها تکمیل نشده یکی از آنجاها ایوان است. غم و حزن اتفاقات گذشته روی سنگ‌فرش روبروی ایوان هنوز دیده می‌شود. زیارت می‌کنیم و زیارت‌نامه می‌خوانیم. بعد به سمت سرداب می‌رویم. آنجا سید خوش‌سیمایی داشت روضه می‌خواند؛ چه روضه‌ای(؟!) روضه‌ی حضرت علی‌اصغر(ع). بعد مصرعی منتسب به اباعبدالله را خواند: شیعتی مَهْما شَرِبْتُم ماءِ عَذْبٍ فاذکرونی اَوْ سَمِعْتُم بِغَـــــریبٍ اَوْ شَهیدٍ فَانْدُبُونی بعدا دیدم این بیت به صورت‌های دیگری هم نقل شده. بیرون آمدیم و با عمو از این صحبت کردیم که اولین باری است که سامرا می‌آییم؛ هر دو در مواقعی به عراق سفر کرده بودیم که سامرا در تلاطم تحولات بود و سفر به آن ممکن نبود. قصد داشتیم وضعیت را بسنجیم و اگر ماشین گیر می‌آمد به همان شب به سمت مرز شلمچه حرکت کنیم. در راه برگشت از حرم مواکب هنوز خدمت‌رسانی می‌کردند. آنچه هنگام آمدن اتفاق افتاد در بازگشت نیز رخ داد. با کمی بالا و پایین کردن مینی‌بوسی را یافتیم و به ۲۵ دینار از سامرا به سمت مرز شلمچه به حرکت درآمدیم. حوالی ساعت۱۲ شب حرکت کردیم و حدود ساعت ۱۰ صبح به شلمچه رسیدیم. راه طولانی، صندلی‌ها نامناسب بودند؛ تنها مزیت این مینی‌بوس و سفر کولر خنکش بود. گیت‌ها را پشت سر گذاشتیم و مهرها یکی پس از دیگری روی دفترچه نشست. دم در خروجی یکی دنبال مسافر قم بود؛ رفتیم و قیمت گرفتیم قیمت اتوبوس‌ها که یک میلیون و هفتصد بود را پیشنهاد داد اما ما به یک و پانصد راضی‌اش کردیم. قرار شد یکجا در سایه‌ی مواکب منتظر خبرش باشیم تا مسافرانش را تکمیل کند. ساعتی گذشت از او خبری نشد ما هم به سمت درب خروج پایانه مرزی به راه افتادیم شاید سواری یا اتوبوس گیرمان بیاید. |سیاه‌مشق
قسمت ششم-بخش دوم با یکی دیگر هم بر سرهمان توافقات قرار گذاشتیم؛ خودمان را کمی با مواکب و پذیرایی‌شان سرگرم کردیم. چند لیوان سکنجبین در این هوای گرم کارساز بود. دیگر آب‌دیده شده بودیم؛ آفتاب کمتر اذیت‌مان می‌کرد. چند دقیقه بعد راننده دوم زنگ زد. برای حرکت همدیگر را یافتیم و به سمت قم راه افتادیم. الان که این مطالب را می‌نویسم در تاکسی زرد یک راننده پیشکسوت قمی هستیم که یک پسر بیش‌فعال دارد؛ دل‌خوشی از نماینده قم ندارد؛ برای ماشین عمو یک تنظیم موتوری خوب پیشنهاد داده و در همراهی با عمو در خوردن دوغ بسیار کوشاست و با حرف زدن خواب را از سر عمو پرانده. همین چند لحظه پیش پیام یکی از عمه‌ها را خواندم که همراه یادداشت‌ها و روایت‌های سفر بوده و چند پیام دیگر از افراد مختلف؛ که بسیار شرمنده محبت ایشانم. دلتنگ خانه‌ام؛ مشتاقانه منتظر دیدار نورا و همسرم هستم. در مسیر یکی دوبار هم‌صحبت شدیم. نورا طبق روال و سنت دو هفته در میانش دارد دندان در می‌آورد. کج‌خلقی، عوارض دندان‌درآوردن و دور بودن من کار را برای نورا و مادرش سخت کرده. آنها و شمایی که خواندید در ثواب این سفر شریکید. من را از نظرات و دریافت‌هایتان محروم نکنید. تا اربعینی دیگر بدرود... ۲۲مرداد ۱۴۰۴ |سیاه‌مشق
12.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🏴بخشی از نماهنگ اربعینی "تکیه گاه" 💔 حسین عشق تو افتخارم 🎙 کربلایی سید احسانی حسینی ✍به قلم: حمزه محمودی 🎬 تهیه شده در مرکز رسانه‌ای مقداد 📺 تماشا نسخه کامل 🎧 فایل صوتی |سیاه‌مشق