وَه کـه جدا نمیشود
نقش تـو از خیال من
تا چـه شود به عاقبت
در طلب تـو حال من🧿❤️🔥
#حضرتِمـٰاه
دورتبگردم توکجاییکهجهانبیتو،بههمریختهاست!
تورابهالعجلهایدلهایپاک میدهمتقسم،فقطبیـاآقـایمن🥲♥️
#منتـظرانھ
علیمرعی دوستشهیداحمدمشلب:
در یکی از مأموریتها یکی از دوستانمان شهید شد؛ من نتوانستم ناراحتی خود را نگه دارم و جلوی احمـد گریه کردم.
احمـد جلو آمد و دست روی شانہام گذاشت و گفت: یادت هست زمانی که سیدحسننصراللّٰه به استقبال پیکر پسرش، سیدهادی آمد؟ حتی یک قطره اشک از چشمانش جاری نشد و از خودش ضعف نشان نداد؛ اما شنیدم بعدا او در خلوت برای از دست دادن فرزندش گریه کرده بود. تو هم باید همین کار را بکنی که نشان دهی به راهیکه انتخاب کردهای و کاری که انجام میدهی اعتماد داری:)🙂🤍
#شھیدانہ
#عشقباطعمسادگی
پارتاول🌚💗
قلبـم بی وقفه می تپید!
باز دلم برای دیدنش در لباس مشکی محرمیش ضعف میرفت.
با اینکه محرم امسال با همه سالها فرق داشت و میتونستم دزدکی دیدش نزنم!
کاری که سالها بود انجام
میدادم !
درست از اون شبـی که توی همین اتاق صداش رو شنیدم و نفهمیدم چرا قلبـم به تپش افتاد و درونم آتیش به پا شد!
که با یک مشت و دو مشت آب خنک هم حالم جا نیومد
تازه با سلام کردن و دیدنش فقط کم مونده بود پس بیافتم و خودم اصلا نفهمیدم چرا این احساسهای تازه در
من جون گرفته؟!
آره دقیقا از همون شب لعنتی شروع شد!
این دزدکی دید زدنهایی که برای یک
دختر سنگین و متین زشت بودو بی حیایی؛)
ولی امان از قلب سر کشم که نمی گذاشت اینکارروتکرارو تکرار نکنم!
با دو انگشتم کمی دوالیه ی فلزی پرده کرکره قهوه ای رنـگ و رو رفته رو باز می کنم.
در حد کم!
که فقط من ببینم بدون جلب توجه
نگاهم روش ثابت موندو وای به قلب بی قرارو عاشقم
دست برنمیداشت از این کوبش و خودم نمی فهمیدم حاالا چرا ؟!!
حاالا که محرمش شده بودم.
نه هنوزم نه
هنوز جرئت نمی کردم برم نزدیک با اینکه دیگه عادی بود این نزدیک شدن
نه هنوز نمی تونستم برم بتکونم خاک روی لباس مشکیش رو...
که حاصل جابه جایی دیگ ها از
زیرزمین به حیاط بودو من هر سال چه قدر دلم می خواست این کار رو بکنم و یک خسته نباشید
چاشنی کارم کنم
ولی نه نمیشد...نمیشد!
هنوز هم عشق من تنها سهم خودم بود و میدونستم اگر برای همه طبیعی باشه
رفتارهای عاشقانه
و از ته قلبم،
ولی چین میفته بین پیشونیش و چشم غره هاش من رو نشونه میره اگه وسط نامحرمهای حیاط پیدام بشه!
حیاط پر از هیاهو بود .
پر از صدای صلوات
پر از دودی که از کنده های تازه آتیش گرفته بلندشده بود
ولی عطر اسپند میداد
و من چه قدر دوست داشتم این بو رو که پر از دود بود و پرآرامش!
با خم شدنش نگاه گرفتم از این همه هیاهو
چون اصل نگاهم فقط مال اون بود
کسی که نه تنها ازخودمم فراری بودومن نمیفهمیدم چرا؟