eitaa logo
حـنـیـفـا ¹²⁸
304 دنبال‌کننده
131 عکس
154 ویدیو
0 فایل
「﷽ 」 واللهُ خَیرُ المُسْتَعان "و خدایی هست مهربانتر از حد ِتصور''️ حـنـیـفـا؟ یعنی مسلمان.. شروعمون: 1403/7/23 کپی؟ حلالت ناشناسمون: https://daigo.ir/secret/3618052707
مشاهده در ایتا
دانلود
حـنـیـفـا ¹²⁸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗وصال عشق💗 #پارت_56 چرا فقط به سودا فکر میکنم؟ من نمیخواهم عاشق شوم عاشقی جرم نیست.. ا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗وصال عشق💗 به مریم و حامد که برای بدرقه ی ما آمده اند نگاه میکنم مریم گفت که چند روز دیگر در ویلا می مانند معراج حامد را در آغوش میگیرد و چیزی در گوشش نجوا میکند که متوجه نمیشوم بی اختیار چشمانم مانند هوا بارانی میشود برای آخرین بار است که معراج را میبینم؟ پدرم روبه آقا علیرضا می کند و می گوید: خیلی بهت زحمت دادیم علیرضا جان شرمنده اگه اذیت شدین در جواب پدرم تبسمی میکند و با مهربانی پاسخ میدهد: این چه حرفیه خیلی هم خوش گذشت . ان شاالله دفعه ی بعد همگی میریم زیارت امام رضا +ان شاالله تا ببینیم خدا چی میخواد به سمت مهتاب حرکت میکنم غمگین نگاهش را به چشمانم میدوزد و می گوید: باورم نمیشه که انقدر زود این سفر تموم شد _منم همین طور.. مهتاب خودش را درآغوشم پرتاب میکند آهسته طوری که فقط من بشنوم می گوید: امیدوارم دفعه ی بعد توی لباس عروس ببینمت با پرویی جواب میدهم: هنوز زوده از من جدا میشود و با وجود اشک در چشمانش میخندد +دیوونه قبل از اینکه حرف بزنم دستانش را به نشانه تسلیم بالا میگیرد +باشه ببخشید دیوونه منم خنده ام میگیرد. چه زود من را شناخته بود +ولی سودا نری کلاً منو فراموش کنیاا _نه بابا +آره جون خودت _اصلا حالا که اصرار داری فراموشت میکنم سقلمه ای به پهلویم میزند که لیلا خانم می گوید: انقدر این دخترو اذیت نکن‌ مهتاب مهتاب با لحن اعتراض آمیزی روبه مادرش می گوید: عه مامان این منو اذیت میکنه چهره ام را مظلوم نشان میدهم و می گویم: لیلا خانم واقعا دمتون..عه نه یعنی ممنون بابت طرفداریتون لیلا خانم تک خنده ای میکند و پاسخ میدهد: خواهش میکنم مهتاب اخم ساختگی تحویلم میدهد که لبخند دندان نمایی میزنم با حرص از من دور میشود و چقدر من دلم برای همین لحظه ها تنگ میشد لحظه ی حرص خوردن مهتاب لحظه ی گفتگوی مادرم و لیلا خانم حتی دلم برای نیش و کنایه های مریم هم تنگ میشد بعد از خداحافظی از جمع، سوار ماشین میشوم سرم را پایین میاندازم و با گوشه ی روسری ام بازی میکنم بدون اینکه معراج را نگاه کنم چشمانم را میبندم و سعی میکنم به آینده ام فکر کنم تصور آینده بدون او برایم مسخره است چقدر تلخ است که معراج هنوز از اندازه ی عشق من به خودش خبر ندارد کاش حداقل بفهمد یک نفر عاشقانه دوستش دارد کاش بفهمد دوستش دارم برای زندگی کردن با او خودم را به آب و آتش میزنم کاش بفهمد چه تاوانی پس میدهم برای دوست داشتنش آه بلندی میکشم قلبم می سوزد انگار که یک آتش شعله ور در قلبم روشن است و به هیچ عنوان قصد خاموش شدن را ندارد نویسنده:مریم مرادی 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
حـنـیـفـا ¹²⁸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗وصال عشق💗 #پارت_57 به مریم و حامد که برای بدرقه ی ما آمده اند نگاه میکنم مریم گفت که
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗وصال عشق💗 به اکسیژن نیاز دارم برای نفس کشیدن تقلا میکنم و دست و پا میزنم اما فایده ای ندارد گویا هرچه تلاش میکنم وضعیتم بدتر میشود دریا مانند همیشه ظالم است و با بی رحمی قصد نابود کردن زندگی ام را دارد میخواهم فریاد بزنم ولی هیچ صدایی از دهانم خارج نمیشود خسته شده ام و توانم از دست رفته دست از تلاش کردن برمی دارم که با دیدن یک نور سفید،امید در دلم جوانه میزند این نور برای نجات من آمده؟ اما گویا این نور مربوط به یک شخص است چرا که مانع دیدن چهره اش میشود هرچه به من نزدیک تر میشود چهره اش درخشان تر میشود اسمم را صدا میزند لحنش برایم آشنا است +سودا دستم را به سمتش دراز میکنم که ناپدید میشود هراسان فریاد میزنم اما کسی نیست که کمکم کند با ترس از خواب میپرم عرق سردی که روی پیشانی ام نشسته را با آستین لباسم پاک میکنم مادرم با نگرانی می گوید: حالت خوبه سودا؟ سرم را به نشانه تایید تکان میدهم پدرم خطاب به مادرم می گوید: نگران نباش خانم حتما خواب دیده نمی توان نامش را خواب گذاشت،این یک کابوس بود!! نفسم را با صدا بیرون میدهم سردرد اذیتم میکند سرم را روی شیشه ماشین میگذارم. چه کابوس عجیبی بود به نوری که در خواب دیده بودم می اندیشم مفهوم این خواب چه می توانست باشد؟ یعنی اتفاقات خوبی در انتظارم نبود؟ می ترسم چشمانم را ببندم و دوباره کابوس ها به سراغم بیایند با صدای پدرم از فکر بیرون می آیم +رسیدیم به اطرافم نگاه گذرایی میاندازم به خانه رسیده بودیم.. روزی که فهمیدم قرار است با خانواده ی معراج به یک سفر برویم ناراحت شدم اصلا فکرش را هم نمیکردم که حالا از برگشتن به خانه انقدر اندوهگین بشوم. از ماشین پیاده میشوم به همراه مادر و پدرم وارد خانه میشویم به وسایل خانه که خاک گرفته اند و گویی هزارسال است کسی به آنها دست نزده خیره میشوم مادرم سوالی نگاهم میکند _انگاری خونه ارواحه پدرم می گوید: مراقب باش یکی از این روح های سرگردون خونه نیاد سراغت!! مادرم روی دستش میکوبد +انقدر از این حرفا نزنید پدرم به حرص خوردن مادرم میخندد با حسرت به پدر و مادرم نگاه میکنم چقدر زندگی خوبی دارند و خوشبخت هستند کاش من هم خوشبخت بشوم همانند آنها! به کمک‌پدرم میروم و چمدان خودم را از دستش میگیرم لبخند رضایت روی لبانش مینشیند به سختی با چمدان وارد اتاقم میشوم دستم را به کمرم میزنم و با غر غر وسایلم را از چمدان بیرون میاورم چهره ی معراج از جلوی چشمانم میگذرد لبخند تلخی میزنم و سعی میکنم تا به زندگی ام عادت‌کنم شاید قسمت من خواستن و نرسیدن است بعد از تعویض لباس هایم روی تخت دراز میکشم نویسنده:مریم مرادی 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
حـنـیـفـا ¹²⁸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗وصال عشق💗 #پارت_58 به اکسیژن نیاز دارم برای نفس کشیدن تقلا میکنم و دست و پا میزنم اما
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗وصال عشق💗 سه روز گذشته و در این سه روز من از معراج و خانواده اش بی خبرم با صدای نیلوفر گیج می گویم: چی؟ +نشنیدی چی گفتم؟ _نه +خاک بر سرت _درست حرف بزن نیشخندی میزند و می گوید: دو روز با اون خانواده ی اُمل.. میان حرفش میپرم و عصبی پاسخ میدهم: نیلوفر تو..حق توهین به خانواده ی منو نداری دستانم از شدت خشم میلرزد با لحن مسخره ای می گوید: تا دیروز که خودتم بامن همراهی میکردی حالا دیگه من حق توهین ندارم؟ _الان همه چیز فرق کرده بی تفاوت شانه ای بالا میاندازد و می گوید: باشه اصلا من هیچی نمیگم با احساس نگاه های سنگین پسران اطرافم مقنعه ام را جلومیکشم و موهایم را از نگاه های مضحکشان پنهان میکنم نیلوفر به محض دیدن من گره ی بین ابروانش بیشتر میشود +هیچ معلومه داری چکار میکنی؟ به چهره ی نیلوفر نگاه میکنم پوست گندمی و چشمان سبز رنگ و به‌ همراه بینی که چند ماه قبل، آن را عمل کرده بود به موهای بلندش که از روسری بیرون ریخته مینگرم نیلوفر دستانش را جلوی چشمانم تکان میدهد و درحالی که آدامس در دهانش را میجود می گوید: احمق همه دارن نگاهت میکنن _خب؟ با نگاهش به مقنعه ام اشاره میکند +چرا انقدر تغییر کردی؟ تو نبودی که این مدل دختر هارو مسخره میکردی؟ حالا خودت شدی یکی از اونا؟ بلند میخندد که متعجب به او زل میزنم با لحن آهسته ای می گویم: دیوونه شدی نیلوفر،ساکت باش چند قدم از او دور میشوم که با جمله اش خشکم میزند +چیه نکنه قصد داری مخ کسی رو بزنی؟ با عصبانیت خودم را به نیلوفر میرسانم پوزخند روی لبانش عصبانیتم را بیشتر میکند سیلی محکمی به صورتش میزنم بهت زده نگاهم میکند و دستش را نوازش وار روی گونه اش میکشد +تو به من سیلی زدی؟ _آره..این سیلی رو زدم گه یادت باشه هر چیزی که توی اون ذهن مریضت هست رو به هرکسی نسبت ندی بدون توجه به واکنش او وارد دانشگاه میشوم هیچ کدام از این تهمت ها و دروغ ها و حتی زمزمه هایی که از دیگران  درباره ی خودم میشنوم؛ ناراحتم نمیکند فقط به یک دلیل غمگینم یعنی معراج حتی چند دقیقه هم به من فکر نکرده بود؟ اما قرار نیست من کم بیاورم شاید مجبور به فراموش کردن معراج بشوم دشوار است ولی راه حل زندگی کردن من همین است فراموش کردن معشوقه ام وارد کلاس میشوم که همهمه های دختران و پسران بلند میشود روی یک صندلی در ردیف عقب مینشینم و منتظر آمدن استاد میشوم با صدای یکی از پسرها توجهم جلب میشود +به به سودا خانم چه عجب ما بالاخره شما رو زیارت کردیم سعی میکنم نسبت به حرف هایش بی تفاوت باشم اما پسرک گویا دست برادر نیست و از سکوتم سوءاستفاده میکند نویسنده:مریم مرادی 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
「﷽ 」
قبل از اینکه یه حرفیو به زبون بیاری یکم مزه مزه اش کن ببین یه وقت حرفت دل اون آدمو نشکونه بعد به زبون بیار...:))) @Hanifa38
حـنـیـفـا ¹²⁸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗وصال عشق💗 #پارت_59 سه روز گذشته و در این سه روز من از معراج و خانواده اش بی خبرم با
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗وصال عشق💗 +نیلوفر گفته بود خیلی عوض شدی! با پوزخند می گویم: خوبه عوض شدم،عوضی نشدم سرم را پایین میاندازم و خودم را با موبایلم مشغول میکنم اما متوجه عصبانیت پسر میشوم به محض وارد شدن استاد،تمامی افراد حاضر در کلاس به احترامش می ایستند. به چهره ی استاد نگاه میکنم،مهرداد رفیعی یکی از بداخلاق ترین استادانی که میشناسم پوست گندمی و چشمان سبز رنگش تضاد زیبایی داشت و موهای سیاه رنگی که به تازگی چند تار سفید در آن خودنمایی میکرد +خانم مقدم _ب.بله +منتظر کسی هستید؟ _خیر استاد +خیلی وقته ایستادید این روزها زیادی خنگ شده بودم فوری روی صندلی مینشینم که صدای مزخرف کشیده شدن صندلی روی موزاییک سکوت طولانی کلاس را میشکند حال همان پسر مزاحم است که قصد مسخره کردنم را دارد +یکم آروم تر..صندلی شکست و پسر دیگری که احتمالا دوستش بود ادامه میدهد: دانشگاه بودجه خرید یه صندلی جدید رو نداره طنین خنده های بچه ها در کلاس پخش میشود با اخم به زمین خیره میشوم و سعی میکنم خشمم را پنهان کنم. +جناب آریان احمدی پس اسم این مزاحم آریان بود؟! آریان میاستد‌ +بله استاد استاد با زبانش لب های خشکیده اش را تر میکند و با همان صدای رسا می گوید؛ و جناب آرمان افشار آرمان هم مانند آریان می ایستد استاد خونسرد می گوید: وقت کلاس رو نگیرید، برید بیرون لطفا هردو ناباورانه به استاد زل میزنند +نشنیدید چی گفتم آقایون محترم؟ آرمان طلبکارانه می گوید: واسه چی باید بریم بیرون؟ +من گفته بودم سر کلاس من مزه پرونی ممنوعه شاید نیاز به سمعک دارید که نشنیدید... خنده ام میگیرد اما جلوی خودم را میگیرم تا نخندم. بعد از خروج آنها نیلوفر نفس نفس زنان وارد کلاس میشود به سمت یکی از صندلی ها میرود و می گوید: با اجازه استاد روی صندلی مینشیند که استاد بدون نگاه کردن به نیلوفر می گوید: اجازه ندادم نیلوفر موهایی که روی صورتش ریخته را با دست مرتب میکند و در همان حالت پاسخ میدهد: چی؟ +اجازه ندادم بشینید،بیرون دهان نیلوفر مانند یک ماهی باز و بسته میشود اما هیچ حرفی نمیزند +دوبار تکرار نمیکنم خانم رحیمی . نیلوفر بهت زده بلند میشود و با صدایی که حتی شنیدن آن برای خودش هم دشوار است می گوید: شما حق ندارید منو از کلاس بیرون کنید من.. استاد میان حرفش میپرد +قبل از اینکه زنگ بزنم حراست خودتون محترمانه تشریف ببرید کیفش را روی شانه اش جابه جا میکند و نیم نگاهی به من میاندازد و بعد با اخم از کلاس خارج میشود _دختره ی دیوونه. +دعواتون شده؟ با صدای سوگند برمیگردم سوگند دختر بامزه و مهربانی بود که گاهی همدم خوبی برای مشکلات زندگی ام میشد +دعواتون شده سرم را تکان میدهم سرش را با تاسف تکان میدهد +عیب نداره تو خودت رو ناراحت نکن _من به خاطر اون دیوونه هیچ وقت ناراحت نمیشم با خنده می گوید: آره جون خودت از خنده ی او لبخندی روی لبانم جاخوش میکند نویسنده:مریم مرادی 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
حـنـیـفـا ¹²⁸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗وصال عشق💗 #پارت_60 +نیلوفر گفته بود خیلی عوض شدی! با پوزخند می گویم: خوبه عوض شدم،عوض
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗وصال عشق💗 بعد از اتمام کلاس هایم از دانشگاه خارج میشوم با صدای زنگ موبایل توجهم جلب میشود فوری موبایلم را از داخل کیفم بیرون میاورم و با دیدن نام مادرم، تماس را وصل میکنم _الو +سلام سودا جان _سلام مامان خوبی؟ +الحمدالله،کجایی؟ _هیچی طبق معمول دانشگاه تموم شد، دارم میام خونه صدای مادرم قطع میشود _مامان؟ +سودا بیا خونه عمه ات _چرا؟ لحنش عوض میشود و مانند همیشه سعی در سرزنش کردنم دارد +وا..این که سوال نداره دیگه خونشون دعوتیم _حالا نمیشه من نیام؟ عصبی اما آهسته می گوید: یعنی چی که نیای؛سودا بحث نکن بیا. انقدر هم غر نزن اتفاقا میخواستم غر بزنم اما با شنیدن صدای بوق های متعددی که در گوشم می پیچد منصرف میشوم به سمت خانه حرکت میکنم تا بعد از عوض کردن لباس هایم به خانه عمه بروم! آه بلندی میکشم کاش میتوانستم به دوران کودکی برگردم همان زمان هایی که 6سال بیشتر نداشتم و به همراه خانواده ام به خانه ی مادربزرگم میرفتیم صدای بچه ها سکوت خانه را میشکند و مادربزرگ(مادرپدرم) درحالی که سینی چای در دستانش دارد به سمت ما می آید مادرم هرچند دقیقه یکبار به پهلویم می کوبد تا به مادربزرگم سلام دهم اما من عصبانی بودم از تمام آن کسانی که در حیاط خانه مشغول بازی بودند و من را از بازی بیرون انداخته بودند مادربزرگ با دیدن اخم های گره خورده ی من لبخندی میزند +چی شده که سودا خانم انقدر ناراحته؟ سودابه به جای من پاسخ میدهد: هیچی مامان شیرین این دختر لوستون حتما باز با بچه ها دعواش شده به چهره ی سودابه خیره میشوم صورت سبزه و چشمان بادامی اش زیبایی خاصی به چهره اش بخشیده بود من اصلا شبیه سودابه نبودم،ابروهای من پیوندی بود اما سودابه ابروهای‌کمانی داشت و آن تیله های عسلی رنگ چشمانش جاذبه ی خاصی داشت که به دل می نشست! مادر بزرگم با خنده می گوید:کجایی دختر؟دارم باهات حرف میزنما قند من لب و لوچه ام آویزان میشود و با چهره ی درهمی جواب میدهم: مامان جون اینا منو تو بازی راه نمیدن به سینا پسر دوم عمه‌زینب و شیدا و شقایق خواهران سینا که در حیاط مشغول فوتبال بازی هستند اشاره میکنم مادربزرگ لپم را میکشد و آرام گونه ام را میبوسد +خب ازشون بپرس چرا باهات بازی نمیکنن _پرسیدم +چی گفتن؟ با ناراحتی پاسخ میدهم: گفتن تو بلد نیستی فوتبال بازی کنی کوچولویی صدای خنده ی مادربزرگ تعجبم را بیشتر میکند _من کوچولوام مامانی؟ پدرم در جواب شیرین زبانی های من لبخندی میزند و می گوید: از دست این بچه ها! مادربزرگ دستانش را باز میکند و من هم از خدا خواسته در آغ.وشش جای میگیرم +پس داداش سجادت کجاست؟ _هیچی اونم طاقچه بالا میزاره بازی نمیکنه سودابه با کنجکاوی میپرسد:طاقچه بالا رو از کی یاد گرفتی؟ با نگاهم به مادرم اشاره میکنم و می گویم: یه روز مامانم گفت عمو علی و زنش نمیان خونمون طاقچه بالا میزارن مادرم از خجالت سرخ میشود و لبش را میگزد سجاد پسر بزرگ عمه زینب بود. پسر عاقل و مودبی بود که همیشه از من مراقبت میکرد سجاد 8سال از من بزرگتر بود و 14سالش بود و سینا 3سال از سجاد کوچکتر بود و 11سال داشت شیدا و شقایق هم دوقلو بودند؛ مادرم می گفت آن دو 4سال از من بزرگتر هستند و در یک روز زمستانی روزی که دانه های برف زمین را پوشانده بودند شیدا و شقایق به دنیا آمده بودند! نویسنده:مریم مرادی 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
حـنـیـفـا ¹²⁸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗وصال عشق💗 #پارت_61 بعد از اتمام کلاس هایم از دانشگاه خارج میشوم با صدای زنگ موبایل تو
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗وصال عشق💗 عمه زینب با لحن بچگانه قربان صدقه ام میرود و عمو مهران (شوهرعمه ام) از حرف های من به خنده می افتد ولی من نمیدانستم دلیل خنده های آنها چیست و چقدر خوب که دنیای کودکی ام همین قدر پاک و صادقانه بود از خاطرات بچگی ام بیرون می آیم حالا نه مادربزرگم و نه سودابه زنده بودند. چشمانم پر از اشک میشود،بی حوصله وارد خانه میشوم اشک چشمانم را با آستین لباسم پاک میکنم و روی مبل ولو میشوم شاید از حجم درد و فشار زیاد است که پلک هایم بی اختیار بسته میشود و به خواب میروم با احساس برخورد صداهای آشنایی به گوشم چشمانم را باز میکنم مادرم و عمه مشغول گفت و گو بودند،به رفتار مادرم توجه میکنم. با نگرانی سخن می گوید و هرلحظه غم چشمانش بیشتر میشود +وای نکنه بلایی سر بچم اومده باشه با حرف مادرم تازه متوجه میشوم که قرار بود به خانه ی عمه بروم.چقدر فراموش کار شده بودم دیگر حتی رفتارهایم عادی نیست..! عمه زینب سعی میکند تا مادرم را دلداری دهد همیشه همین گونه بود عمه درخانواده ی ما صبور ترین فردی بود که سراغ داشتم عمه تک دختر بود و خواهری نداشت همانند من! البته من حداقل در خاطرات کودکی ام سودابه را دارم اما عمه فقط دوبرادر دارد یکی پدرم و دیگری عمو علی..عموی بزرگم و پسر ارشد خانواده ی مقدم! عمو مانند پدرم نظامی بود البته پدرم یک سرهنگ بازنشسته بود اما عمو هنوز مشغول به کار بود! که شغل این دونفر هم خودش ماجرایی داشت از فکر بیرون می آیم که صدای عمه توجهم را جلب میکند +این بچه هم خوابیده انقدر نگرانی نداره که مادرم دستش را از دستان عمه بیرون میکشد و می گوید: پس چرا بیدار نمیشه در همین حین فکر های شومی در ذهنم میگذرد ناگهان چشمانم را باز میکنم و مانند یک دراکولای وحشی بلند میشوم _من بیدااارم هردو چشمانشان از تعجب گشاد میشود قبل از اینکه مادرم حرفی بزند صدای مردانه ای باعث میشود که قلبم مانند یک مرغ سرکَنده شروع به بال بال زدن کند صدا متعلق به سجاد بود وای خدای من..چرا متوجه ی حضور او نشده بودم؟ از خجالت صورتم سرخ میشود و همچون کودکی خطاکار از روی مبلی که مثل کولی ها روی آن پریده بودم پایین می آیم +تو هنوز بزرگ نشدی سودا؟ عرق شرمی که روی پیشانی ام نشسته را با دست پاک میکنم نه می توانم حرفی بزنم و نه جرئت نگاه کردن به چشمان سجاد را دارم!! گلویم خشک شده و رنگ چهره ام از شدت خجالت و شرم مانند لبو،سرخ شده! کمی مقنعه ام را جلوتر میکشم و موهای نامرتبم را به داخل مقنعه هدایت میکنم. +چقدر خجالتی راست می گفت.من رفتارم تغییر کرده بود خجالتی نبودم اما نمی دانم چه اتفاقی برایم افتاده که دچار این تغییر و تحول شده ام. +بازم مادرت باید بگه که به بزرگتر سلام بدی با لکنت می گویم: س..سلام! +سلام احوال شما؟ عمه بالاخره لب می گشاید و من را از دست تیکه و طعنه های پسرش نجات میدهد +انقدر این دخترو اذیت نکن سجاد دستش را داخل جیب شلوارش فرو میکند و با یک ژست جذاب پاسخ مادرش را میدهد؛ باشهه اصلا کی خواست اذیتش کنه؟ عمه میخندد مادرم که انگار تازه از شوک کار چند دقیقه پیش من درآمده می گوید: زودباشید بریم تا بقیه نگران نشدن عمه در تایید حرف مادرم سر تکان میدهد و سجاد به سمت در خروجی حرکت میکند _عهه صبر کنید من هنوز لباسامو عوض نکردم نویسنده:مریم مرادی 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
حـنـیـفـا ¹²⁸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗وصال عشق💗 #پارت_62 عمه زینب با لحن بچگانه قربان صدقه ام میرود و عمو مهران (شوهرعمه ام
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗وصال عشق💗 سجاد خنده اش میگیرد +من که گفتم نباید بیایم سراغ این اخم میکنم _این اسم داره +باشه حالا سودا خانم! باید اعتراف کنم که سودا هیچ فرقی با 12سال پیش نداره و با تاسف خانه را ترک میکند ادای سجاد را میگیرم _فرقی با 12سال پیش نداره،اگه عمه و مامانم نبودن که.. ناگهان با ورود سجاد دهانم قفل میشود +خب داشتی میگفتی.. به زمین خیره میشوم _من که چیزی نگفتم +باشه منم باور کردم جلوی خنده ام را میگیرم و با عجله به اتاقم پناه میبرم مانند یک بمب از خنده منفجر میشوم دستم را روی دلم میگذارم و بعد از اتمام خنده ام،لباس هایم را عوض میکنم روسری یاسی ام را جلوی آیینه مرتب میکنم و با آرامش موهای مشکی ام را داخل روسری فرو میکنم به چهره ام با دقت مینگرم،چقدر مظلوم شده ام و عجیب است که حجاب را دوست دارم. حس خوبی در وجودم رخنه کرده با صدای تقه ی در فوری کیفم را ردی شانه ام میندازم و خطاب به مادرم که پشت در ایستاده می گویم: اومدم *** به محض وارد شدن به خانه ی عمه با استقبال عمو مهران،پدرم،شیدا و شقایق روبه رو میشوم آهسته سلام میدهم که با خوشرویی پاسخم را میدهند روی مبل کنار شقایق و شیدا مینشینم عمو مهران بعد از چند دقیقه می گوید:حالا چه اتفاقی افتاده بود که سودا جواب نمیداد؟ +هیچی پدرجان،سرکار خانم خواب تشریف داشتن این جمله را سجاد به زبان میاورد که صدای خنده ی جمع بلند میشود لبخند حرصی میزنم که بالاخره شیدا سکوت را میشکند +سودا از بچگی هم خوش خواب بود شقایق حرف خواهرش را تایید میکند از خجالت لب میگزم احساس میکنم گر گرفته ام آرام به پای شیدا میکوبم تا زودتر این بحث مسخره را تمام کند. شیدا زمزمه میکند: آخ،پام درد گرفت بیشعور! لبخند محوی میزنم اکنون شقایق دست بردار نیست و با گفتن چند جمله از بچگی من سعی میکند تا بقیه را بخنداند با ظاهر شدن سینا سکوت حکم فرما میشود سینا موهای سیاه و چشمان عسلی رنگی داشت پوست صورتش هم برعکس برادرش(سجاد) گندمی بود به احترام سینا می ایستم _سلام نگاه متعجب جمع را احساس میکنم و همینطور سینا! +این واقعا همون دختر دایی منه؟دختر دایی محمود؟ نگاهم را میدزدم و دوباره روی مبل مینشینم شیدا سرش را تکان میدهد +فکر کنم توی این سفری که رفتن سر سودا ضربه خورده نیشگونی از پهلوی شیدا میگیرم که حرفش را به سرعت پس میگیرد: اشتباه کردم این همون سودا است عمه مرا از باتلاقی که درون آن گیر افتاده ام نجات میدهد +سودا،عمه یه چند دقیقه بیا اینجا. بلند میشوم و به سمت آشپزخانه حرکت میکنم خودم را به عمه زینب می رسانم _جانم کاری داشتی با من عمه؟ عمه مستاصل نگاهش را به من میدوزد کمی از رفتارش نگران میشوم _اتفاقی افتاده؟ چشمان عمه پر از اشک میشود و به طور ناگهانی تعادلش را از دست میدهد اما قبل از اینکه روی زمین بیفتد محکم دستش را میگیرم _عمه جان شما حالت خوب نیست،صبر کن برم به بقیه بگم تا ببرنت بیمارستان +نه صبر کن با صدای لرزانی ادامه میدهد: نمیخوام کسی متوجه  حال من بشه +چرا؟ نویسنده:مریم مرادی 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا