eitaa logo
حقیق
7.4هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
838 ویدیو
112 فایل
حقیق به معنی شایسته و لایق برگرفته از آیه شریفۀ «حَقِيقٌ عَلَىٰ أَنْ لَا أَقُولَ عَلَى اللَّهِ إِلَّا الْحَقَّ» اعراف ۱۰۵ مرجع ترویج و تبیین فرهنگ و معارف اصیل اسلامی ارتباط @H_chegeni کانال روبیکا : https://rubika.ir/haqiq_center
مشاهده در ایتا
دانلود
🔖 📚 💓 🦋 6️⃣2️⃣ 💌 با تن لرزان بلند شد و به سمت آشپزخانه رفت. یکی دوبار نزدیک بود زمین بخورد. قرص فشار و لیوان آب خنکی برداشت و برگشت سمت اتاق. ارشیا دست سالمش را توی موهای آشفته‌اش گره کرده بود. دلش ریش شد از دیدن وضع شوهر مغرورش. اشک‌های گرمش را پاک کرد و لیوان را جلوی رویش گرفت. ارشیا انگار دیوانه شده بود. ناغافل با دست گچ گرفته، لیوان را پرت کرد و فریاد زد: _فقط برو تمام شب را با استرس سر کرد. مدام بین اتاق ارشیا و سالن می‌رفت و می‌آمد تا نکند در خواب حالش بد بشود. بیشتر نگران فردا بود که چه عکس العملی نشان بدهد! ریحانه هیچ‌وقت انقدر دلیر نشده بود که بدون اطلاع همسرش دست به همچین کار بزرگی بزند. مطمئن بود آشوب به پا می‌شود. بخاطر همین دست به دامن رادمنش شده بود. سینی صبحانه را آماده کرد و روی میز گذاشت. با آرامش و بی‌صدا، در کمد را باز کرد و برای جمع کردن لباس‌ها و توی چمدان گذاشتنشان دست به کار شد. لحظه‌ای آرامش نداشت. به معنای واقعی کلمه می‌ترسید. با اینکه حالا برای جمع و جور کردن خیلی زود بود، اما نمی‌خواست بیکار بماند. چقدر لباسِ بدون استفاده داشت. _خوبه. جمع کن. زودتر خودت رو از این مهلکه نجات بده. هنوز بیدار نشده بود و نیش می‌زد؟ خدا بخیر می‌کرد فقط... کت و دامنی را که توی دستش بود دوباره سرجایش گذاشت و برگشت طرفش. لبخند قشنگی زد و گفت: _صبح بخیر، بهتری؟ ارشیا از دیدن لبخندش تعجب کرد. شاید فکر می‌کرد بخاطر داد و فریادهای دیشب دارد برای قهر می‌رود. خبر نداشت می‌خواست چه کند. _صبحونه رو آماده کردم، الان میام. فقط صبر کن قرصاتم بیارم. دوباره گره ابروهایش محکم شد و لحنش تلخ: _لازم نکرده. شما به کارت برس. _عجله‌ای ندارم وقت هست. _نمی‌دونستم قهر کردنم تایم داره! خوشحال شد. مطمئن بود ارشیا از تصور رفتنش ناراحت شده که بدخلقی می‌کند. شاید به حضور مدامش عادت کرده بود. هر چند او تابحال قهر نکرده بود. دوباره خندید و درِ چمدان را بست. _حالا کی خواست قهر کنه آقا؟ نگاهش روی در و دیوار می‌چرخید اما به زنش نگاه نمی‌کرد. نیشخند زد: _احتمالا خواهرت هم پُرت کرده. چقدر حسادت مردانه‌اش را دوست داشت. کره را روی نان تست مالید و گفت: _خواهرم از خودمم مهربون‌تره. و ارشیا جواب داد: _حتی یکدرصد! مربای بهارنارنج را با قاشق روی نان کشید و به آرامی پرسید: _هیچ خبری از افخم نشده، نه؟ لقمه‌اش را با اوقات تلخی پس زد. _می‌شه از اول صبح شروع نکنی؟ _فقط سوال کردم. صدای زنگ در که آمد، سریع بلند شد و‌ شالش‌ را روی سرش کشید. _منتظر کسی بودی؟ شانه‌هایش را بالا انداخت و برای‌ باز کردن‌ در رفت. تعجب کرد. ترانه هم کنار رادمنش ایستاده بود. خوش‌آمد گفت و طوری که وکیل ارشیا نشنود در گوش خواهرش زمزمه کرد: _تو اینجا چکار می‌کنی؟ اونم این وقت صبح. _اومدم عیادت. نکنه باید وقت قبلی می‌گرفتم؟ واقعا زمان مناسبی برای عیادت نبود آن هم امروز... ادامه_دارد... 🔜 ✍️ 📨 ⛱با حقیق هـمـراه باشـیـد 🏴@haqiq_center