eitaa logo
حقیق
7.3هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
839 ویدیو
112 فایل
حقیق به معنی شایسته و لایق برگرفته از آیه شریفۀ «حَقِيقٌ عَلَىٰ أَنْ لَا أَقُولَ عَلَى اللَّهِ إِلَّا الْحَقَّ» اعراف ۱۰۵ مرجع ترویج و تبیین فرهنگ و معارف اصیل اسلامی ارتباط @H_chegeni کانال روبیکا : https://rubika.ir/haqiq_center
مشاهده در ایتا
دانلود
🔖 📚 💓 🦋 1️⃣2️⃣ 💌 کاش تنها نبود. ایستاد و با احترام و اضطراب سلام کرد. نیشخندی تحویل گرفت و زیر نگاه خریدارانه مادرشوهرش که سرتا پایش را خوب برانداز می‌کرد، گر گرفت. مه‌‌لقا یک تای ابرویش را بالا برد و گفت: _فکر نمی‌کردم جرات اومدن داشته باشی. ببینم توقع خوش‌آمد که نداری؟ چه باید می‌گفت؟ انگار لال شده بود. مه‌لقا با دست به سمتی اشاره کرد و با تمسخر ادامه داد: _بعید می‌دونم با چادر سیاه بخوای تا ته مراسم بشینی. اینجا عروسیه نه عزا... اتاق پرو ته سالنه. ناخودآگاه دستش را بند چادرش کرد. موقع آمدن نمی‌دانست عروسی مختلط است و خانوم‌ها با چنین وضعی جولان می‌دهند. از دست بی‌فکری ارشیا حسابی کفری بود. با استرس چشم چرخاند اما پیدایش نکرد. مجبور شد برای رهایی از دست مه‌لقا راهش را سمت اتاق پرو کج کند. مردد بود. چادر مشکی‌اش را انداخت روی صندلی و چادر تا زده‌ی سفیدش را از کیف درآورد. حتی با اینکه کت و دامنش کاملا پوشیده بود اما اصلا دلش نمی‌خواست توی چنین مجلسی باشد چه برسد که بدون چادر و... _یعنی انقد پاستوریزه‌ای؟ سر بلند کرد. دختر جوانی را دید که تقریبا چسبیده به مه‌لقا و در برابرش قد علم کرده بود. _می‌بینی نیکا جان؟ پسرم این بار چشم بازار و کور کرده. _هه. چی بگم عمه جون. چشمام داره از تعجب می‌زنه بیرون. شنیده بودم رفته سراغ یه دختر بی‌اصالت خونه‌نشین اما فکر نمی‌کردم طرف در این حد شوت باشه. انقدر جملات دختر و مه‌لقا با سرعت رد و بدل می‌شد که مخش به دنگ و دنگ افتاده و دهانش باز مانده بود. _می‌بینی دختر جون‌؟ حتی عارم می‌شه به این جماعت بگم که عروس این خونه یکی مثل تو شده. ببینم تو که لچک می‌کشی سرت و ده مدل چادر زاپاس داری برای هر دقیقه‌ت، خدا و پیغمبرم سرت می‌شه؟ نه؟ وجدانت درد نمی‌گیره از اینکه ارشیا رو از همه‌ی سهم و خوشی‌هاش محروم کردی؟ حق پسر من همچین عروسی‌ای بود و همچین عروسی. نه تو که هیچ‌وقت نفهمیدم چطور رگ خوابش رو توی دست گرفتی و گولش زدی. البته اعتراف می‌کنم که خوب زرنگ بودی. خیلیا قبل از تو سعی کردن و نشد؛ ولی خب همه که از جنس شما نیستن تا قاپ زنی بلد باشن. حس می‌کرد یکی از رگ‌های پشت سرش را می‌کشند. از شنیدن توهین‌های بی‌پروایش در حال مردن بود. _کاش لااقل بر و رویی داشتی که مطمئن می‌شدم از نیکا سرتری. ولی امشب ناامید شدم و البته خوشحال. شنیدم هیچ ویژگی خاصی هم نداری که چشم‌گیر باشه. خب ارشیا اگه با اختر هم ازدواج می‌کرد غذاهای خوشمزه می‌خورد. ولی اشکالی نداره. آدم تا وقتی بدی رو تجربه نکنه و دل‌زده نشه قدر خوشی رو نمی‌دونه. بهرحال خیلی شاد نشو عزیزم. به یه سال نکشیده توام مثل نیکا دلش رو می‌زنی و باید راهت رو بکشی و برگردی همون جایی که توش بزرگ شدی. از این خوشی زودگذر خیلی استفاده کن. سواستفاده کن! صدای تق‌تق پاشنه‌های کفش نیکا هرچه نزدیک‌تر می‌شد، ضربان قلبش شدت می‌گرفت. تابحال این حجم از آرایش و گریم و حتی اعضای زیر تیغ رفته‌ی صورتی را از این فاصله‌ی نزدیک ندیده بود. چشم در چشم هم ایستاده بودند و انگار زمان را روی دور کند زده بود کسی. _منو بکن آینه‌ی عبرتت. من دختر داییش بودم اما راه افتاد و آبرومو برد، هم‌خون بودیم و روم دست بلند کرد. استخون همو نباید دور می‌ریختیم و پسم زد. من که همه چی تموم بودم شدم این. تو دقیقا به چیت می‌نازی؟ هوم؟ واقعا روبه‌روی نیکا بود. زن قبلی ارشیا.... ادامه_دارد... 🔜 ✍️ 📨 ⛱با حقیق هـمـراه باشـیـد 🏴@haqiq_center