🔖 #رمان 📚
💓 #تا_پروانگی 🦋
2️⃣1️⃣ #قسمت_دوازدهم 💌
نیاز داشت به دست محبتی که ترانه بر سرش میکشید.
_اینطوری نگو آبجی جان. شاید دلایلی داشته که ما بیخبریم. بنظرم فعلا مشکل اصلی رو گم نکنیم بهتره.
_یعنی چی؟
_میگم یعنی بهرحال تو تازه متوجه شدی که ارشیا ورشکست شده و شریکش بعد از چند سال سابقهی دوستی و همکاری قالش گذاشته و نیست و نابود شده، مگه نه؟ از اون طرفم شوهرت چند روز پیش برای دیدن کسی که نمیدونیم کی بوده، با سرعت و عصبانیت سمت فرودگاه میرفته که تصادف میکنه. تمام داستان همینه. اتفاقی که امکان داره برای هر آدمی بیفته. منتها چیزی که الان اهمیت داره پیدا کردن راهکاره برای کمک به ارشیا نه چیز دیگه.
بلند شد و نشست. روسری را از دور سرش باز کرد و با عصبانیت رو به خواهرش گفت:
_چه راهکاری ترانه؟ ارشیا تمام عمر باشرافت کار کرده و با زحمت پول روی پول گذاشته.
_مگه من میگم بیا بریم گدایی که جیغ جیغ میکنی؟
_کاش بابای ارشیا زنده بود ترانه. اون تا قبل از فوتش حامی خوبی بود اما همین که از دنیا رفت، بقیه افتادن روی ارث و میراثش. بدبختی اون خدابیامرزم تمام اموالش رو به اسم مهلقا کرده بود و حالا اونم فکر میکنه تسلطش روی بچهها از قبل بیشتر شده اما تو که میدونی ارشیا هیچ وقت وابستهی مادرش نبود که مثل اردلان گوش به فرمانش باشه.
_آره ولی خب الان...
_الانم که اوضاعش بهم ریخته، مطمئنم بازم راضی نمیشه بخاطر پول و کمک، دست به سمتشون دراز کنه. من مطمئنم.
_پس یعنی هیچ توقعی از سهم خودش نداره؟
_همون سالی که مادرش مهاجرت کرد و از ایران رفت، اتمام حجت کردن. ارشیا گفت که همهجوره میخواد استقلال داشته باشه.
ترانه همانطور که داشت میرفت سمت آشپزخانه گفت:
_پی کلا از خانوادش دل بکن. اینطور که پیداست خودت باید یه کاری بکنی.
_چه کاری؟
_منم نمیدونم اما بالاخره باید یه راه چارهای باشه.
متفکرانه از اتاق بیرون رفت و ریحانه را با ذهن بهم ریختهاش تنها گذاشت.
تمام شب را بیخوابی کشیده و فقط غصه خورده بود. بهتر از هر کسی اخلاق همسرش را میشناخت و مطمئن بود بخاطر غرورش کمک هر کسی را قبول نمیکند. تازه آفتاب زده بود که دوش گرفت و با این که گرسنه بود اما بدون خوردن صبحانه رفت بیمارستان. دیروز عصر با بهانهی خستگی بعد از چند روز توی بیمارستان بودن رفته بود خانه. ارشیا نباید میفهمید که دیشب با رادمنش ملاقات داشته و حالا از همه چیز باخبر شده. هنوز هم به اعصابش مسلط نشده بود. حس میکرد امروز حوصلهی سلام کردن به پرستارها را هم ندارد اما مجبور به حفظ ظاهر بود.
پشت در اتاق 205 لحظهای ایستاد. نفس بلندی کشید و در را آرام باز کرد. توقع داشت ارشیا مثل روزهای قبل، این ساعت خواب باشد اما بیدار بود و چشم در چشم شدند. مثل کسی که کار بدی کرده و منتظر توبیخ است، هول کرد و دستپاچه گفت:
_س... سلام... بیداری؟
بدون اینکه جواب بدهد سرش به سمت پنجره چرخید. خوب بود که بیشتر از این دقت نکرده بود اگرنه حتما متوجه اوضاع بهم ریختهاش میشد. چادرش را در آورد و روی مبل چرم کنار تخت انداخت. همیشه و همهجا دور و بر ارشیا چیزی از جنس چرم بود انگار. وسایلی را که آورده بود با سلیقه توی یخچال گذاشت. دلش سکوت میخواست. خداروشکر که همسرش کم حرف بود.
_کجا بودی؟
همچنان که خودش را مشغول نشان میداد، بیتفاوت گفت:
_پیش ترانه، کمپوت میخوری یا آبمیوه؟
_رو دست!
دلش هری ریخت. لحن حرف زدن ارشیا را خوب میشناخت. با تعجب برگشت و پرسید:
_چی؟
ادامه_دارد... 🔜
#تیموری ✍️
#داستان_سریالی 📨
⛱با حقیق هـمـراه باشـیـد
🏴@haqiq_center