🔖 #رمان 📚
💓 #تا_پروانگی 🦋
0️⃣5️⃣#قسمت_پنجاه💌
با ارشیا آمده بود زیارت و نذریهایی که دوتایی درست کرده بودند را پخش کرده بود! عجیب بود ولی واقعی... حالا توی ماشین لم داده و به ظاهر همه چیز خوب بود اما حال خودش خیلی خوش نبود. استارت زد و راه افتاد. شاید اگر زودتر میرسیدند و کمی دراز میکشید بهتر میشد. رادیو آوا را گرفت و ولومش را بلند کرد. ارشیا با دستش به جایی اشاره کرد و گفت:
_اونجا رو میبینی؟ اولین فرعی. راهنما بزن بریم اونور
_چرا؟ مسیر ما که این سمت باید باشه
_برو لطفا کار دارم.
_باشه
هرچند میلی به طولانی شدن راه نداشت اما کنجکاو شده بود به خاطر آدرسی که ارشیا میداد. وارد محلهای نسبتا قدیمی شدند با کوچههایی گاه عریض و گاه باریک. ارشیا را زیر نظز گرفته بود. طوری با دقت خیابانها را نگاه میکرد که انگار به خوبی همهجا را میشناخت. بالاخره بعد از چند دقیقه کنار دیواری که سنگچین بود دستور توقف داد. بعد هم چندباری سرش را خم و به خانهها نگاه کرد. ریحانه توی پیچ کوچهها بیشتر سرگیجه گرفته بود، رادیو را بست و پرسید:
_خب؟ اینجا کجاست؟
_هیچجا. یعنی راستش بچه که بودم چندباری با بابا این طرفا اومدیم.
_اوووه یعنی از اون موقع یادته؟
_تقریبا...
دست سردش را مشت کرد روی فرمان و متفکر گفت:
_عجیبه! آخه اینجا تقریبا محلهی قدیمی و سنتی هستش. از پوشش خانومها هم معلومه که نسبتا مذهبی هستند.
چیزی توی معدهاش میجوشید و بالاتر میآمد. ارشیا کج نشست و با شک پرسید:
_یعنی منظورت اینه که گذر ما چجوری به اینجا خورده بوده؟
لبش را گاز گرفت، از حرفش خجالت کشیده بود. باید یکجوری جمعش میکرد تا دلخوری پیش نیاید. اما همین که دهان باز کرد به جواب دادن، حالت تهوعش شدید شد و نتوانست خودش را کنترل کند. دستش را جلوی صورتش گرفت و سریع در را باز کرد و از ماشین پیاده شد. دویید سمت جوی آب کوچکی که از وسط کوچه میگذشت و چندبار پشت سرهم عق زد. پاهایش نا نداشت و همانجا روی زمین سرد نشست. صدای ارشیا گوشش را پر کرد:
_چی شد ریحانه؟ خوبی؟
همهی این اتفاقات شاید یک دقیقه هم نشده بود. تعجب کرد که ارشیا با چه سرعتی خودش را با پای گچ گرفته به او رسانده. نمیتوانست فعلا حرف بزند. دستش را بیرمق تکان داد که یعنی خوبم.
_پاشو بریم دکتر. اینجا نشین؛ بلند شو خانوم.
نگرانی در صدایش موج میزد. دوست داشت خیالش را راحت کند که چیزی نیست اما واقعا توانش را نداشت. در آبی رنگ خانهای که دقیقا روبه رویشان بود باز شد. پیرزنی با قد و قامتی کوتاه و چهرهای مهربان با چادر مشکی بسمالله گویان بیرون آمد. ارشیا آخ بلندی گفت. انقدر هول شده بود که بدون عصا آمده و روی پای شکستهاش ایستاده بود. چند قدمی عقب رفت و به ماشین تکیه زد. نگاهش به پیرزن خیره ماند و انگار زیرلب چیزی گفت که ریحانه نشنید.
ادامه_دارد... 🔜
#تیموری ✍️
#داستان_سریالی 📨
⛱با حقیق هـمـراه باشـیـد
@haqiq_center