🔖 #رمان 📚
💓 #تا_پروانگی 🦋
6️⃣4️⃣#قسمت_چهل_ششم 💌
ارشیا طوری به پنجرهی سالن نگاه میکرد که انگار آن طرف پرده را میبیند. ریحانه برای اینکه ادامهی داستانش را بشنود گفت:
_خب؟ میگفتی...
_همه چیز بد بود اما اوضاع از وقتی بدتر شد که نیکا رو توی اون حال خراب دیدم...
_چه حالی؟
انگار هنوز هم از یادآوری گذشتهی شومش ناراحت و شاید هم عصبی میشد. رگهای روی پیشانیاش متورم شده بود یا ریحانه اینطور تصور میکرد.
_این اواخر متوجه شده بودم که مشکوکتر از همیشه شده اما نمیفهمیدم چرا. حتی درخواستهای مالی که میکرد هم بیشتر بود. خیلی سرم توی شرکت شلوغ بود و یه حجم کاری عظیم رو شونههام بود و وقت نداشتم که خودم بیفتم دنبالش. این بود که رادمنش رو مامور کردم... هوووف. وقتی برام خبر آورد که چی دیده داغون شدم. خون خونم رو میخورد. توی یکی از همون مهمونیهای لعنتی مچش رو گرفته بود. موقعی که داشت مواد مصرف میکرد. در واقع، نیکا معتاد شده بود... به هر موادی که گرونتر از قبلی بود. داغی که نیکا با بدبخت کردن خودش و خودم به دلم گذاشته بود یه طرف، آبرویی که پیش رادمنش ازم رفته بودم یه طرف دیگه... حتی فکرشم نمیکردم که بتونم یه روز با کثافت کاریهاش بسازم و زندگی کنم. جلوی چشم خودم زنگ زده بود به رادمنش و با گریه التماس میکرد و پیشنهاد باج میداد تا من بو نبرم از موضوع! میدونست یه کاری دستش میدم و ازم میترسید. میدونی، خیلی دلم میخواست انقدر بزنمش تا بمیره. اما باز دلم براش میسوخت. اون گناهی نداشت چون توی پر قو بزرگ شده بود و انقدر بیدغدغه و درد بود که داوطلبانه روزی هفتاد بار دنبال دردسر و درد راه میفتاد. از روی حماقت و سادگی، وارد گروههای دوستانهی از همه نظر منفی شده بود و ذوقم میکرد که آدم بزرگی شده و امل نیست. دو روز خونه نرفتم و موندم پیش رادمنش، تا عصبانیتم فروکش کنه و تصمیم درستی بگیرم. انقدر هضم قضیه برام سنگین بود که حتی نمیتونستم به پیشنهاد مسخرهی رادمنش فکر کنم و بخوام که ترکش بدم. اون خودش خواسته بود تا گردن توی لجن غرق بشه و به من هیچ ارتباطی نداشت! مطمئن بودم که آدم اراده هم نیست. پس باید با اینکه سخت بود جمعش میکردم. براش پیغام فرستادم که فلان روز محضر باش برای طلاق. هه... با پررویی گفت به شرط اینکه تا قرون آخر مهریه رو بگیره و خانوادهها چیزی از اعتیادش نفهمن، حتما همین کارو میکنه. میدونست دیگه اگه باهم باشیم نمیتونه مثل قبل بتازه و حالا پول میخواست در قبال فروختن زندگیش. درسته که مهریه حقش بود اما اون پول پرست بود. خلاصه بعد از یه زندگی نه چندان بلند و ناموفق و با وجود پا درمیونی مهلقا و دایی، از هم جدا شدیم. حالا من شکسته بودم و اون اصلا تو باغ نبود و این قسمت جالب ماجرا بود. سر ماه باخبر شدم که بار سفر بسته و رفته اروپا. تازه داشت نفس راحت میکشید! مهلقا از اونجایی که همیشه نگران این بود که کسی برخلاف میلش اقدامی نکنه، دوباره آستین زد بالا... نمیفهمید دفعهی اولم بخاطر دخالت اون بود که بدبخت شدم. گذاشته بودتم تحت فشار و این بار دختر دوست بابا رو نشون کرده بود. تا یه جایی با احترام و بعد غرولند و پا پس کشیدن کارمو پیش بردم اما از یه جایی به بعد وا دادم. بیفایده بود چون مهلقا گیر داده بود. این بود که در اوج فشار همه جانبهای که متحمل میشدم، دست به دامن خانم محتشم شدم، همون فریبا. منشی شرکت و فامیل دور خانوادهی پدری. راهحلش رو اول دوست نداشتم، وقتی گفت دوستش بهترین گزینه برای خلاصی از همه ماجراهاست شک کردم اما با وجود وسوسهای که به جونم انداخته بود فکر کردم ارزش یه بار دیدن رو که داره. دختر دور و اطرافم کم نبود اما کسی رو میخواستم که متفاوت و دور باشه از قشر هم شکل زنهای خانوادم. این بود که برای دیدن اون دختر که فریبا مدام تعریفش رو میکرد اقدام کردم. به عشق در یک نگاه هنوز هم اعتقادی ندارم اما محجوبیت و معصومیتی که پشت چشماش بود جذبم کرد. این دختر هیچوقت نمیتونست طماع باشه یا بشه. انقدر چشم و دل سیر بود که حتی به ماشین یا تیپ آن چنانیم توجه هم نکرد. معذب بود و خجالتی، و انگار فقط منتظر بود تا از تیر نگاه من فرار کنه!
ادامه_دارد... 🔜
#تیموری ✍️
#داستان_سریالی 📨
⛱با حقیق هـمـراه باشـیـد
@haqiq_center