#معرفی شهید 🕊
فدایی حضرت زینب سلام الله علیها شهیدمدافع حرم، مهندس عبدالکریم پرهیزکار
#درتاریخ ۲۲ تیرماه سال ۱۳۶۵ در خانواده ای فرهنگی ومذهبی در روستای کراده،ازتوابع بخش خفر،شهرستان جهرم متولد شد
متاهل بودند و دوتا دسته گل به یادگاردارند
،آقا امیرعلی گل❤️💐 که زمان شهادت شون ۴ ساله بودند و آقا محمد کریم❤️💐 که ۵ ماه بعداز شهادتشون به دنیا اومدند💐💐
روحشان شاد و یادشان گرامی و راهشان پر رهرو
❤️#هر_روز_با_یاد_شهداء
❤️#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
🇮🇷به کانال هر روز با شهدا
بپیوندیم🇮🇷
بسم رب الشهدا و الصدیقین
🌷 #مـــعـرفــی_شـهــدا
جانبازوشهید امر به معروف
#شهیدمسعودمددخانی
ولادت: ۱۳۴۷/۱۱/۲۱
شهادت: ۱۳۹۳/۰۱/۲
محل شهادت : تهران
مزار مطهر شهید: تهران، بهشت زهرا ( سلام الله)
قطعه ۵۶؛ ردیف ۶۰۵، شماره ۱۵
✍ _همسر شهید مددخانی میگوید
شهید مددخانی بارها با گلایه می گفت:« که بعضی از ما بچه های آمر به معروف کجا رفتند و چرا برخی سکوت کردند؟!»
می گفت: «فقط نذارید خون بچه ها پایمال بشه (دوستان شهیدش رو می گفت، خودش هم وقتی ۱۴ ساله بود ، در عملیات والفجر ۸ شیمیایی شده بود)
خودش هر وقت بیرون می رفت ، تذکر می داد، مهربان و نرم؛ همیشه هم تاثیر داشت.
یک بار توی خیابون داشتن دخترخانمی رو به زور سوار ماشین می کردند و او هم با صدای بلند فقط جیغ می زد، مسعود بی معطلی جلو رفت، برایش مهم نبود چه اتفاقی میخواهد بیفتد..
__ همیشه می گفت:«من با عشق به امام حسین (علیه سلام ) و حضرت زهرا (سلام الله) و به خاطر آقا سید علی این کار را کردم و به آن افتخار می کنم.»
✍ شهید مددخانی در سال ۱۳۷۴ طی مأموریت و در حین اجرای فریضه امر به معروف با اراذل و اوباش منطقه فلاح در ساختمان در حال احداث درگیر شده و پس از سقوط از ارتفاع دچار ضایعه نخاعی شد. وی در طول این سالها ۴ بار مورد عمل جراحی قرار گرفت و در نهایت در سن ۴۵ سالگی به دلیل جراحات این حادثه و عوارض شیمیایی دوران دفاع مقدس به شهادت رسید.
❤️#هر_روز_با_یاد_شهداء
❤️#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
🇮🇷به کانال هر روز با شهدا
بپیوندیم🇮🇷
6.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⁉️چرا غصه میخوری؟!
ما #امام_زمان داریم❤️
👌بسیار زیبا و شنیدنی
❤️#هر_روز_با_یاد_شهداء
❤️#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
🇮🇷به کانال هر روز با شهدا
بپیوندیم🇮🇷
15.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بلند شو علمدار...💔😭😭😭
#حاج_قاسم #بیمارستان_المعمدانی #حریفت_منم
❤️#هر_روز_با_یاد_شهداء
❤️#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
🇮🇷به کانال هر روز با شهدا
بپیوندیم🇮🇷
9.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🇵🇸✊رجزخوانی سیدرضا نریمانی برای صهیونیستها
#طوفان_الاقصی #فلسطین #غزه
❤️#هر_روز_با_یاد_شهداء
❤️#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
🇮🇷به کانال هر روز با شهدا
بپیوندیم🇮🇷
خواهرم سرم رفت، روسری ات نرود...😭
🌸 شهید بی سر
محسن حججی 🌸🖤😭
ما مدیون شهداییم...❤️
❤️#هر_روز_با_یاد_شهداء
❤️#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
🇮🇷به کانال هر روز با شهدا
بپیوندیم🇮🇷
❣️ #عــند_ربـهم_یــرزقون
#شهید_عباس_دانشگر
🌱همیشه میگفت:" برای اینکه گره محبت ما برای همیشه محکم بشه باید در حق همدیگه دعا کنیم ."
❤️#هر_روز_با_یاد_شهداء
❤️#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
🇮🇷به کانال هر روز با شهدا
بپیوندیم🇮🇷
❣️ #عــند_ربـهم_یــرزقون
🌹شھـیدبـٰابكنور؎هَـریسمیگـفت؛
بـهتوحسـٰادتمیڪنند،تومڪن!
مَـردمازتوبدمیگوینـداندوھگـینمشو
همـهتورانیكمیخوانند،مسـرورمبـٰاش
آنگاهازمـٰاخواهۍبود..シ!
❤️#هر_روز_با_یاد_شهداء
❤️#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
🇮🇷به کانال هر روز با شهدا
بپیوندیم🇮🇷
فصل هفتم : بیا در جمع یاران یار باشیم
#قسمت_صد_و_سی_و_نه
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕
وسیله ای را باید از سربازش می گرفت، نمی گفت سرباز آن وسیله را به خانه ما بیاورد می گفت تو کجا هستی من بیام از تو بگیرم. بین عکس ها یک پوشه هم برای بعد از شهادتش درست کرده بود به من گفته بود هر وقت شهید شد از عکس های این پوشه برای بنرها و مراسم ها استفاده کنیم نگاهم را از عکس ها گرفتم این بار بیشتر از دفعات قبل دیر کرده بود حسابی نگران شده بودم. پیش خودم کلی خط و نشان کشیدم که وقتی حمید آمد از خجالتش دربیایم برای اینکه آرام بشوم شروع به راه رفتن کردم قدمهایم را می شمردم تا زمان زودتر بگذرد اتاق ها و آشپزخانه را چند باری، متر کردم، بالاخره بعد از چند ساعت تأخیر زنگ خانه را زد صدای حمید را که شنیدم انگار آبی بود که روی آتش ریخته ،باشند تمام نگرانی ها و خط و نشان کشیدن ها فراموشم شد.
تا داخل شد متوجه خیسی لباس هایش شدم ،گفتم: «حمید جان نگران شدم چرا این همه دیر کردی؟ لباسات چرا خیس شده؟» نمی خواست جوابم را بدهد طفره می رفت سر سفره غذا وقتی خیلی پاپیچش شدم تعریف کرد که با سربازها برای شستن موکت های حسینیه تیپ مانده است پا به پای آنها کمک کرده بود برای همین وقتی خانه رسید لباس هایش خیس شده بود، گفت :«برای حسینیه و کار خیر همه ما سرباز ،هستیم داخل سپاه برو نداریم بیا داریم».
با نگاهم پرسیدم: «فرقشون چیه؟».
🌕🌑🌕🌑🌕⚫️🟡
#رمان_شهدایی
#هر_روز_با_یاد_شهداء
#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
فصل هفتم : بیا در جمع یاران یار باشیم
#قسمت_صد_و_چهل
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕
جواب داد: «فرق برو و بیا اونجاس که وقتی میگی برو یعنی خودت اینجا و ایستادی، انتظار داری بقیه جلودار بشن، ولی وقتی میگی بیا
یعنی خودت رفتی جلو ، بقیه رو هم تشویق می کنی حرکت کنن ».
این رفتارش باعث شده بود همیشه بین سربازها جایگاه خوبی داشته باشد موقع کار خودش را در لباس یک سرباز می دید نه کسی که باید دستور بدهد به حدی صمیمی و متواضع بود که بعضی سربازها حتى چند سال بعد از پایان خدمتشان زنگ می زدند و با حمید احوال پرسی می کردند.گفتم :«پس من هم از این به بعد به رسم سپاه می برمت خرید!» گفت «یعنی چجوری؟» گفتم:« دیگه نمیگم حمید آقا بیا بریم خرید، میرم داخل مغازه میگم: بیا داخل این چند تا رو پسندیدم حساب کن! »کلی به تعبیرم خندید.
دوست نداشتم سر سفره تنهایش بگذارم با اینکه ناهارم را خورده بودم و گرسنه نبودم کنارش نشستم مشتاقانه درست مثل اولین سفره ای که برایش انداخته بودم کنارش نشستم و به او نگاه کردم بهترین لحظه هایی که دوست داشتم کش بیایند و بتوانم با آرامش به صورت خسته ولی مهربانش نگاه کنم مثل همیشه با اشتها غذایش را می خورد طوری که من هم دلم خواست چند لقمه ای بخورم حميد ظرف سس را برداشت و روی سیب زمینی ها خالی کرد همراه هر غذایی از کتلت گرفته تا سیب زمینی و سالاد کاهو سُس استفاده می کرد شاید در ماه دو سه بار سس سفید می خریدیم
🌕🌑🌕🌑🌕⚫️🟡
#رمان_شهدایی
#هر_روز_با_یاد_شهداء
#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
فصل هفتم : بیا در جمع یاران یار باشیم
#قسمت_صد_و_چهل_و_یک
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕
وسط غذا خوردنش طاقت نیاوردم وپرسیدم :«عزیزم امروز برای شستن موکت
ها موندی ،روزهای دیگه چطور؟ چرا بقیه همکارای تو سر موقع میرن خونه ولی تو معمولاً دیر میای؟»، در حالی که خودش را با ظرف سُس مشغول کرده بود گفت: «شرمنده خانومم بعضی روزها کارام طول می کشه تا جمع و جور کنم. می بینی سرویس رفته، وقتی دیر می رسم مجبورم خودم ماشین جور کنم یا حتی تا یک جاهایی پیاده مسیر رو بیام».
محل کار حمید از قزوین چند کیلومتری فاصله داشت برای همین با سرویس رفت و آمد می کرد با اینکه به من می گفت کارش طول می کشد ولی می دانستم صرفاً به خاطر کار و مأموریت خودش نیست که از سرویس جا می ماند همزمان دو مسئولیت داشت هم مسئول مخابرات گردان بود هم مسئول فرهنگی گردان. هر جای دیگری که فکر می کرد کاری از دستش بر می آید دریغ نمی کرد، از کار پرسنلی گرفته تا کارهای فوق برنامه فرهنگی تیپ و گردان، در واقع آچار فرانسه تیپ بود، خستگی نمی شناخت مقید بود حقوقش کاملا حلال باشد برای همین بیشتر از ساعات موظفی کار انجام می داد تمام ساعاتی که سر کار بود آرام و قرار نداشت در بحث مخابرات خیلی کارکشته بود، در ارزیابی های متعددبازرس ها، همیشه نمره ممتاز می گرفت و به او چند روز مرخصی تشویقی می دادند که اکثرشان را هم استفاده نمی کرد .
برای شام منزل عمه دعوت بودیم ،معمولا پنج شنبه ها شام خانه عمه
🌕🌑🌕🌑🌕⚫️🟡
#رمان_شهدایی
#هر_روز_با_یاد_شهداء
#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
فصل هفتم : بیا در جمع یاران یار باشیم
#قسمت_صد_و_چهل_و_دو
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕
می رفتیم، جمعه ها هم برای ناهار خانه بابای من بودیم گاهی هم وسط هفته برای شب نشینی می رفتیم خیلی کم پیش می آمد تنها برود، به مرد خوشتیپ خانه ام گفتم :«نیم ساعت دیگه می خوایم راه بیفتیم تو از الآن برو آماده شو» بعد هم رفتم جلوی تلویزیون نشستم تا حمید حاضر بشود، حمید در حالی که برای بار چندم موهایش را شانه می کرد به شوخی گفت: «همین که می خوایم بریم خونه مادر من تو طول میدی! موقع رفتن خونه مادر تو بشه من عوضش رو در میارم!». کلی خندیدم و زیر لب قربان صدقه اش رفتم، گفتم :«این تیپ زدنت با اینکه زمان می بره آقاولی دل ما رو بدجور برده».
سر کوچه که رسیدیم سوار تاکسی شدیم، راننده ترانه ای با صدای خواننده خانم گذاشته بود حمید با خنده و خوش رویی به راننده گفت :«مشتی صدای خانوم رو لطف می کنی ببندی، اگر داری صدای مردونه بذار» راننده از طرز بیان حمید کلی خندید و همان موقع ترانه را قطع کرد حمید گفت: «اشکال نداره یه چیزی بذار که خانوم نباشه»، گفت :«نه حاج آقا همون یک کلمه من رو مجاب کرد، صحبت می کنیم و می خندیم این طوری راه کوتاه میشه »،بنده خدا مثل بقیه فکر کرده بود حمید طلبه است تا برسیم کلی با حمید بگوبخند راه انداخته بود وقتی پیاده شدیم حمید جمله همیشگیش را گفت :«ممنون! یک دنیا ممنون!» راننده علی رغم اصرار حمید از ما کرایه نگرفت، موقع پیاده شدن از تاکسی همیشه حواسش بود که کرایه را به اندازه بدهد گاهی وقت ها
🌕🌑🌕🌑🌕⚫️🟡
#رمان_شهدایی
#هر_روز_با_یاد_شهداء
#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._