❣بسم الله الرّحمن الرّحيم ❣
❤️#هر_روز_یک_سلام_به_مولا #امام_زمان_ارواحنا له الفداء
❤️✋اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا عَیْنَ اللّهِ فى خَلْقِهِ اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا نُورَ اللّهِ الَّذى
سلام بر تو اى دیده بان (یا دیده ) خدا در میان خلق سلام بر تو اى نور خدا که
یَهْتَدى بِهِ الْمُهْتَدُونَ وَ یُفَرَّجُ بِهِ عَنِ الْمُؤْمِنینَ
راه جویان بدان راهنمایى شوند و به وسیله او از کار مؤ منان گشایش شود
💚💚💚
☀️اللّهم عجَّل لولیّک الفرج والعافیّة والنّصر
❤️#هر_روز_با_یاد_شهداء
❤️#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
🇮🇷به کانال هر روز با شهدا
بپیوندیم🇮🇷
❤️#هرروز_با_یاد_شهداء_
عبدالله باقری نیارکی متولد ۲۹ فروردین سال ۱۳۶۱ در تهران است. خانواده باقری خانواده ای مقید و مذهبی بودند به طوری که در نمازهای جماعت و دیگر مراسمات مسجد محل حضور مستمر داشتند و عبدالله در چنین خانواده ای با عشق به اهل بیت پرورش یافت. عبدالله پس از اخذ مدرک دیپلم و در سال ۱۳۷۹ به سپاه پاسداران انقلاب اسلامی مشغول خدمت شد و در آغاز خدمت عضو تیم رهایی گروگان بود اما از سال ۱۳۸۳ به سپاه انصار المهدی عج الله ملحق شد تا در تیم های حفاظت اشخاص انجام وظیفه کند.
بعد از ازدواجش عبدالله محافظ رئیس جمهور شد و آموزش ها و ماموریت هایش فشرده. .
ودر سال ۹۲ عازم سوریه شد.
شهید مدافع حرم عبدالله باقری نیارکی ایشان داوطلبانه برای دفاع از حرم عقیله بنی هاشم به سوریه رفته و در شب تاسوعای سال 94 به دست تروریستهای تکفیری در حومه شهر حلب به شهادت رسید. از این شهید والامقام ، 2 فرزند دختر به نام های محدثه و زینب به یادگار مانده است.
❤️#هر_روز_با_یاد_شهداء
❤️#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
🇮🇷به کانال هر روز با شهدا
بپیوندیم🇮🇷
در مورد شهادت چطور؟ در مورد شهادت حرفی میزد؟
بله، زمانی که برای مراسم عقدمان رفته بودیم، به من گفت:«زمان عقد، دعا برآورده میشود، من یک آرزو دارم که دعا کن برآورده شود» ولی آن موقع نگفت که دعایش چی هست و من هم با این که نمیدانستم آرزویش چیست، دعا کردم. بعد از تمام شدن خطبه عقد، پرسیدم چه آرزویی داری که گفت:«آرزویم این بود که شهید شوم.» من از این که همچین عقیدهای داشت، خوشحال شدم.
❤️#هر_روز_با_یاد_شهداء
❤️#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
🇮🇷به کانال هر روز با شهدا
بپیوندیم🇮🇷
آخرین مرتبهای که با شما یا بچهها صحبت کرد را به خاطر دارید؟
سه شب قبل از این که به شهادت برسد، تماس گرفت. محدثه گوشی تلفن را برداشت و صحبت کرد و بعد از آن با زینب حرف زد که زینب گفت:«بابا زود بیا، همین الان بیا» که آقا عبدالله گفته بود:«10 تای دیگر میآیم» که 10 روز دیگر همان روز خاکسپاریاش بود. بعد از آن با من صحبت کرد، هر دفعه بیشتر از دو الی سه دقیقه حرف نمیزد، ولی این بار خیلی طولانی صحبت کرد و پرسید: «مامان، بابا اینجا هستند؟» که گفتم: «نه منزل خودشان هستند»، محدثه گوشی را برد پایین تا با پدر و مادرش هم صحبت کند و حال پسر برادرش را که به او «شازده» میگفت پرسیده بود. این دفعه دلم، خیلی بیقرار بود، هر بار که تماس میگرفت، همان 2 الی 3 دقیقه که صدایش را میشنیدم شارژ میشدم و انرژی میگرفتم و حداقل آن روز را با انرژی بودم. ولی این دفعه، خیلی بیقرار بودم. هم دلم نمیخواست گوشی را قطع کنم وهم این که انرژی نگرفته و ناراحت بودم. دوباره به محدثه گفته بود که:«گوشی را به مامانت بده» من هم دوست داشتم که دوباره صحبت کند، گفتم:«زینب، خیلی بی قراری میکند و دلمان برایت تنگ شده» که گفت: «الهی دورش بگردم، دل من هم خیلی تنگ شده، ان شاالله اینجا را آزاد میکنیم و با همدیگر برای زیارت به سوریه میآییم.» در مورد نامهها هم پرسیدم که گفت: «نامهها دستم رسیده» گفتم: «خواندهای؟» گفت: «بعدا جوابش را میگویم.»
شب تاسوعا به شهادت رسید/نگران بودیم که پیکرش دست دشمنان بیفتد
❤️#هر_روز_با_یاد_شهداء
❤️#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
16.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#درددلها_و_حرفهای_زینب_باقری،
#نازدانه_شهید_مدافع_حرم
«#عبدالله_باقری»
که از دوست داشتن ها و دلتنگیهای خود گفته است این روزها که جریان دفاع از حریم اهل بیت(علیهم السلام) به حماسی ترین جریان تاریخ بدل شده است، شنیدنی است.😭😭😭
❤️#هر_روز_با_یاد_شهداء
❤️#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
🇮🇷به کانال هر روز با شهدا
بپیوندیمج🇮🇷
❤️#هر_روز_با_یاد_شهداء
❤️#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
❤️#هر_روز_با_یاد_شهداء
❤️#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
🇮🇷به کانال هر روز با شهدا
بپیوندیم🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نه پرواز بلدم،
نه بال و پرش را دارم..
#دامهای دنیایی اسیرم کرده اند..😔
ولی..
من میخواهم
اسیر نگاه شما شوم و بس..💔😭😭
#شهــیدانه
❤️#هر_روز_با_یاد_شهداء
❤️#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
🇮🇷به کانال هر روز با شهدا
بپیوندیم🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹من و تو باید بیدار شیم...
🔹والله به خدا مسئولیم...
#یادشهداباصلوات
❤️#هر_روز_با_یاد_شهداء
❤️#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
🇮🇷به کانال هر روز با شهدا
بپیوندیم🇮🇷
گفتم کجا؟ گفتا به #خون
گفتم سبب؟ گفتا #جنون
گفتم چه وقت؟ گفتا #کنون
گفتم نرو...خندید و رفت
#شهیدحسنحزباوی
#یادش_باصلوات
❤️#هر_روز_با_یاد_شهداء
❤️#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
🇮🇷به کانال هر روز با شهدا
بپیوندیم🇮🇷
فصل نهم : مالقا را به بقا بخشیدیم
#قسمت_دویست_و_سی
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕
روی سرش بود دوربین موبایلم را روشن
کردم و گفتم: «حمید صحبت کن، برای من, برای پدر و مادرهامون».
گفت:« نمی تونم زحمات پدر و مادرم رو جبران کنم», دنبال جمله می گشت به شوخی گفتم :«حمید یک دقیقه بیشتر وقت نداری، زود باش»،ادامه داد:« پدر و مادر شما هم که خیلی به من لطف کردن، بزرگ ترین لطفشون هم این که دخترشون رو در اختیار من گذاشتن, خود تو هم که عزیز دل مایی، فعلاً على الحساب میذارمت امانت پیش پدر و مادرت تا برم و برگردم ان شاء الله», این اواخر همیشه می گفت:«از دایی خجالت می کشم چون هر مأموریتی میشه تو باید بری اون جا، الآن میگن این عروس شده ولی همش خونه پدرشه».
بعد از ثبت لحظات حنابندان روسری سر کردم و دوتایی کلی با هم عکس سلفی گرفتیم به من گفت:« فرزانه اگر برنگشتم خاطراتمون رو حتماً یک جایی ثبت کن».
انگار چیزهایی هم به دل حمید هم به دل من برات شده بود گفتم:«نمی دونم شاید این کار رو کردم ولی واقعاً حوصله نوشتن ندارم». وقتی دید حس و حال نوشتن ندارم نگاهش را سمت طاقچه به کاست های خالی کنار ضبط صوت برگرداند و گفت:«توی همین کاست ها ضبط کن».این نوارهای کاست خالی را حمید در دوره راهنمایی برای مسابقات شعر جایزه گرفته بود.
ناخودآگاه مداحی «حاج محمود کریمی» که آن روزها روی زبانم
🌕🌑🌕⚫️🟡
#رمان_شهدایی
#هر_روز_با_یاد_شهداء
#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
فصل نهم : مالقا را به بقا بخشیدیم
#قسمت_دویست_و_سی_و_یک
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕
افتاده بود را زیر لب زمزمه کردم، همان مداحی که روضه وداع حضرت زینب(س) از امام حسین (ع) است :«کجا می خوای بری؟ چرا منو نمی بری؟ این دم آخری، چقدر شبیه مادری», همین مداحی را با کمی تغییرات برای حمید خواندم :«حمید کجا می خوای بری؟ حمید نمیشه
که نری؟ حمید منم با خودت ببر ,حمید چقدر شبیه مادری!». ساعت یازده شب با همکارش رفتند واکسن آنفولانزا بزنند وقتی برگشت همه چیز را با هم هماهنگ ،کردیم شانزده هزار تومان برای پول شهریه باید به حساب دانشگاهش می ریختم از واحدهای مقطع لیسانسش فقط سه واحد مانده بود این سه واحد را قبلا برداشته بود ولی به خاطر مأموریت نتوانسته بود ،بخواند بعضی از دوستانش گفته بودند: «چون مأموریت بودی و نرسیدی بخونی بهت تقلب می رسونیم»، ولی حمید قبول نکرده ،بود اعتقاد داشت چون این مدرک می تواند روی حقوقش اثر بگذارد باید همه درس هایش را با تلاش خودش قبول شود تا حقوقش شبهه ناک نباشد، قرار شد هزینه شهریه را واریز کنم تا وقتی حمید برگشت بتواند امتحان بدهد و درسش را تمام کند.
هشتاد هزار تومان از پول سپاه دست حمید مانده بود به من سفارش کرد که حتما دست پدرم برسانم تا به سپاه برگرداند، در مورد خانه سازمانی هم که قرار بود به ما بدهند از حمید پرسیدم: «اگه تا تو برگشتی خونه رو تحویل دادن چی کنیم؟»،گفت: «بعید می دونم خونه رو تا اون موقع تحویل بدن، اگر تحویل دادن شما فقط وسایل رو
🌕🌑🌕⚫️🟡
#رمان_شهدایی
#هر_روز_با_یاد_شهداء
#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._