❣بسم الله الرّحمن الرّحيم ❣
❤️#هر_روز_یک_سلام_به_
#مولا_امام_زمان_عزیزم
❤️✋سلام علی آل یاسین
🌷السلام علی الشمس الظّلام
وبدر التّمام
آقاترین سکوت، مرا غرق نور کن
مارا قرین منت و لطف حضور کن
وقتی گناه کنج دلم سبز می شود
آقا شفاعت این ناصبور کن
می ترسم از شبی که به دجال رو کنیم
آقا تو را قسم به شهیدان ظهور کن.
☀️اللّهم عجَّل لولیّک الفرج والعافیّة والنّصر
💚💚💚
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
🕊زیارتنامه ی شهدا🕊
🌹🌱🌹🌱اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم🌹🌱🌹🌱
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
❤️#هر_روز_با_یاد_شهداء
❤️#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
🇮🇷به کانال هر روز با شهدا
بپیوندیم🇮🇷
#بیاد_فرمانده_سوادکوهی_لشکر_۲۷
#سردار_شهید_سید_ابراهیم_کسائیان
.
💢 همسر شهید : یکی از بستگان ما به مکه مکرمه مشرف شده بود و برای ما هدیه ای آورده بود؛ یکی از این هدیه ها لباس دخترانه کوچکی بود برای مهدیه، دخترمان؛ وقتی ابراهیم نگاهش کرد، گفت: «خیلی قشنگه اما...» گفتم: «اما چی؟» گفت: «اما آن موقع من نیستم. زمانی که شما این پیراهن را تنش می کنی.» به شوخی گفتم: «مگه می خواهی کجا بری؟» گفت: «خوب...» اشک در چشمانش حلقه زد و گونه هایش به نم اشک خیس شد. گفت: «وقتی بزرگ شد، بهش بگو خیلی دوستش داشتم. خیلی بیشتر از همه ی پدرها...
❤️#هر_روز_با_یاد_شهداء
❤️#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
🇮🇷به کانال هر روز با شهدا
بپیوندیم🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همهچی برای رضای خدا.. این یعنی اخلاص (:♥️
#شهید_محمد_ابراهیم_همت🥀
❤️#هر_روز_با_یاد_شهداء
❤️#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
🇮🇷به کانال هر روز با شهدا
بپیوندیم🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷مـدارڪــ دانشگاهے شهــــدا
مدرڪـهاے دانشـگاهیشان
را نادیدہ گرفتند ،
رفتند تا مـن و تــو مـدرڪ
دانشــگاهیمان را
با نشــان وطـن تحویل بگیریم ...
#شهید_مصطفے_چمران
(دڪتراے فیزیڪ و پلاسما از
دانشگاہ ڪالیفرنیا)
#شهید_حسن_باقرے
(رتبه 106 علوم انسانے حقوق قضایـے
دانشگاہ تهران)
#شهید_مهدے_زین_الدین
(رتبہ 4 دانشگاہ شیراز تجربـے)
#شهید_محسن_وزوایـے
(رتبه 1 شیمے دانشگاہ صنعتے شریف)
#شهید_احمدرضا_احدے
(رتبہ اول ڪنڪور پزشڪے سال64) ️
یادمان باشد !
چہ ڪســانے را از دست دادیــم ...
تا چہ چـیزهـایے بدست بیاوریـم ...
❤️#هر_روز_با_یاد_شهداء
❤️#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
🇮🇷به کانال هر روز با شهدا
بپیوندیم🇮🇷
🌷قسمت بیست و نهم🌷
#اسمتومصطفاست
انتخابات سال ۱۳۸۸ بود و جامعه ملتهب.
مغازه برنج فروشی ات شده بود محل تجمع دوستانت و پاتوقی برای دورهمی و بحث.
فردای انتخابات لباس پوشیدی تا از خانه بزنی بیرون.
_کجا آقا مصطفی؟
_کافی نت.
تلفنت زنگ خورد، یکی از بچه های پایگاه بود. صدایش آن قدر بلند بود که می شنیدم.
_ آقا مصطفی کجایی؟ اینا دارن از پشت بام خونه ها میریزن روی سرمون!
دیگر نمی شد جلویت را گرفت.
زنگ زدی به پدرم و قرار شد با او و سجاد بروید پایگاه.
بابا و مامان همیشه طرفدار تو بودند، امکان نداشت شکایتت را بکنم و حق را به تو ندهند؟
گاهی می گفتم: ((به خدا منم بچه شمام! یکی نیست طرف من رو بگیره؟ نمیبینین مدام میره گشت؟
چهارشنبه سوری میره تا کسی خراب کاری نکنه!
عیدا میره تا دزد به خونه های مردم نزنه!
راهپیمایی میره تا وظیفه دینیش رو انجام بده!))
ولی فایده ای نداشت.
می دانستم اگر حالا هم به بابا و سجاد بگویم که نگذارند وارد این این شلوغی ها بشوی، خودشان زودتر از تو جلوی پایگاه هستند.
آن شب هم رفتی و من ماندم و تا بیایی شدم نصفه عمر.
اعلام کرده بودند ۲۵ خرداد در میدان ولی عصر تجمع است.
در حال رفتن بودی که گفتم: ((منم میام آقا مصطفی!))
_ نه عزیزجان ، اوضاع مساعد نیست!
_ هست یا نیست فرقی نمیکنه، میام!
_گفتم که نه سمیه!
نمی شد مقابلت ایستاد. حداقل اینجور مواقع نمی شد. دیوارهای خانه نزدیک آمده بودند. روحم فشرده می شد. بلند شدم و رفتم منزل مامانم.
یک ساعت گذشت. دو ساعت، سه ساعت.
عصر غروب شد و غروب شب و تو نیامدی.
نیمه شب شد، خط ها قطع بودند و تلفن ها جواب نمی دادند.
کنج دیوار نشسته بودم، زانوها در بغل و چشم به در ذکر گرفته بودم: ((میاد، میاد، میاد.))
ساعت سه نیمه شب تلفن همراهم زنگ خورد. گوشی ام را برداشتم، دیدم پدرت است: ((کجایی آقاجان؟))
_ منزل پدرم.
_ نگران نشی،چیزی نیست. فقط اگه می شه دفترچه مصطفی رو بردار و بیار بیمارستان ۵۰۲ ارتش.
_ چیزی شده؟ تورو بخدا راستش رو بگید!
_ چیزی نیست.فقط یه کم زخمی شده!
زنگ زدم آژانس. ماشین نبود. زنگ زدم به آژانسی در شهریار.
ماشین که آمد با مادرم و سبحان سوار شدیم و رفتیم اندیشه.
دفترچه را برداشتم و رفتم بیمارستان ۵۰۲ ارتش .
مادر و پدرت جلوی در بیمارستان بودند.
مادرت وقتی مرا دید به گریه افتاد.
پدرت از حراست بیمارستان خواست تا مرا راه بدهند: ((خانمشه،اجازه بدین بره ملاقاتش.)
نمی دانستم چه بلایی سرت آمده. وارد اورژانس که شدم، پرده آبی رنگ پارچه ای جلوی تخت آویزان بود. پرده کوتاه بود و یک جفت کفش پر از خون دلمه بسته پایین تخت بود .
پرده را کنار زدم، دیدم روی پهلو خوابیدی. پلک هایت را باز کردی و گفتی: ((بالاخره اومدی؟))
میله بالای تخت را گرفتم تا نیفتم:((چه بلایی سرت اومده آقا مصطفی؟))
_ می بینی که زنده ام.
ملحفه را کنار زدم. دست چپت بخیه خورده بود: ((پس این چیه؟))
_ چیزی نیست، یه بوسه کوچولو از قمه!
با وجود بخیه هنوز گوشت دو طرف از هم فاصله داشت.
ملحفه را از روی پایت برداشتم.
پای چپت هم مجروح بود: ((این دیگه چیه؟))
_ یه بوسه دیگه!
_ مسخره بازی در نیار آقا مصطفی، چی کار کردی؟
_ فقط همین پشت پامه، چیزی نیست! حال خودت چطوره؟
_ من خوبم، توچطوری؟
_ فقط کمی سرگیجه دارم، اما طبیعیه.
صندلی را از گوشه ای آوردم و کنار تخت نشستم.
_ من همین جا میمونم!
_ با این حالت؟مگه فردا امتحان نداری؟!
اشک هایم سرازیر شد. دستت را گذاشتی روی سرم: ((اروم باش عزیز!))
بچه که در دلم خودش را جمع کرده بود، انگار خستگی در کند، بدن خود را کشید.
دستت را چسبیدم.
_ آخ آقا مصطفی! چه خطری از بیخ گوشت پریده! حالا بگو ببینم چی شده؟
ادامه دارد✅🌹
🌷قسمت سیم🌷
#اسمتومصطفاست
_جمعیت توی میدون ولی عصر پراکنده شده بودن. وقت برگشتن، اتوبوسی که پر از مردم و بچه های پایگاه بود جلو افتاده بود و من و یکی از بچه ها با موتور دنبالش.
نزدیکیای میدون، اتوبوس راهش رو اشتباه رفت.
ما جدا افتادیم. موتور خاموش شد. چند نفری اومدن طرفمون.
دوستم رفت روی جدول خیابون شاید اتوبوس رو پیدا کنه که اونا ریختن روی سرم و شروع کردن به زدن. با هر چی که فکر کنی میزدن توی سرم، بعد هم با قمه زدن. بالاخره یکی خودش رو انداخت روی من و داد زد: بسه بی انصافا کشتینش.
صدای آژیر امبولانسارو که شنیدم، به زور لای چشمام رو باز کردم.
یکی داد زد: بخواید ببرینش، می کشیمش.
دوستم اومد جلو که اون رو هم با چاقو زدن. این رو از فریادش فهمیدم،وقتی داد زد: سوختم، سوختم.
بعد دیگه از هوش رفتم و ظاهرا از پنج عصر تا یازده شب اون گوشه افتاده بودم. وقتی گذاشتنم توی آمبولانس و شماره تلفن خواستن، تازه به هوش اومده بودم. شماره داییم فقط یادم اومد، اونم بخاطر اینکه از بچگی حفظ کرده بودم.
تو تعریف می کردی و من اشک می ریختم و التماس می کردم: ((تو رو خدا خوب شو آقا مصطفی!))
دیگر پا به ماه بودم. هر روز منتظر که دردم بگیرد، اما خبری نبود.
اخرین توصیه دکتر، خوردن روغن کرچک بود.
شب نوزده رمضان بود، برایم آبمیوه گرفتی و با روغن کرچک مخلوط کردی و می خواستی به زور به خوردم بدهی.
_ شب قدره. نمی خورم! می خوام باهات بیام احیا!
با قربان صدقه وادارم کردی بخورم. روغن کرچکی را که آبمیوه هم نتوانسته بود خوشمزه اش کند سر کشیدم، اما نگران به هم ریختن وضع مزاجم بودم.
_ آقا مصطفی باید تا صبح همین جا بشینی و از من مواظبت کنی!
تا ساعت یک و نیم شب ماندی، اما یک مرتبه بلند شدی و زنگ زدی به مادرم: ((سمیه رو بیارم پیش شما؟))
اول مقاومت کردم بعد تسلیم شدم، اما در دلم نقشه ای ریختم.
به محض اینکه رسیدیم خانه مامان، جفت پاهایم را کردم توی یک کفش که من هم می آیم.
مامان گفت: ((سمیه، میری مسجد دردت می گیره ها!))
گفتم : ((عیبی نداره!))
بیرون مسجد زیر آسمان خدا نشستیم و قران سر گرفتیم.
آن شب هیچ اتفاقی نیفتاد، ولی بعد از دو روز انتظار زدم زیر گریه: ((آقا مصطفی نکنه بچه مون بمیره؟))
رفتیم دکتر بعد از معاینه و گرفتن عکس گفت: ((بند ناف پیچیده دور گردن بچه، همین حالا برو بیمارستان!))
شب قدر بود و خیابان ها شلوغ، باران هم نم نم می آمد.
رفتیم بیمارستان نجمیه. مادرهایمان هم آمده بودند.
پنجشنبه هم ماندم بیمارستان و قرار بود جمعه مرخص شوم.
شب بچه نخوابید، مدام گریه می کرد. صبح که دکتر آمد ویزیت کرد و گفت:((این بچه گرسنهس، براش شیر خشک تهیه کنین.))
برایت پیامک دادم: ((آقا مصطفی یک فلاسک آب جوش و یک قوطی شیر خشک بگیر بیار، هر چه زودتر.))
_ چشم.
پیامت همراه با دو تصویر قلب و ادمکی بود که می خندید.
ساعت ده شد و من همچنان منتظر بودم. ساعت یازده که مادرت با قوطی شیر خشک و فلاسک اب جوش آمد، وا رفتم: ((پس مصطفی کو؟))
_ رفت نمازجمعه و راهپیمایی روز قدس، گفت اگر برسم میام.
اما نیامدی. پدرم آمد و کار ترخیص را انجام داد. راهپیمایی روز قدس واجب تر بود یا رسیدن به زن و بچه؟
اگر الان بودی، می گفتی : ((راه پیمایی روزقدس.))
مدتی بود از اندیشه به طبقه پایین خانه پدرت اسباب کشی کرده بودیم.
می خواستیم بخاطر بچه به مادرهایمان نزدیک تر باشیم.
با پدر و مادرم برگشتیم خانه مان.
خیلی ها بودند، اما تو نبودی. نزدیک غروب بود که آمدی. اخم هایم در هم بود.
گفتم: ((خسته نباشی، قرار بود بیایی بیمارستان!))
خسته و کوفته بودی و سرد برخورد کردی، طوری که انگار من مقصرم. عذرخواهی هم نکردی. انگار نه انگار که قرار بود بیایی دنبالم و برای بچه شیر خشک بیاوری.
_ وظیفه من رفتن به راهپیمایی و مراسم روز قدس بود.
مادرت اصرار داشت برویم طبقه بالا تا به من و بچه برسد و مامانم هم می گفت برویم خانه اش تا او به من و بچه برسد اما...
ادامه دارد ...✅🌹
🌷قسمت سی و دوم🌷
#اسمتومصطفاست
امدم و دیدمش.
یک گوساله سیاه و سفید که مقداری علف جلویش گذاشته بودی و ظرفی آب.
مادرت را صدا زدی. آمد.
از ذوق کردن تو ذوق کرد:((مصطفاست دیگه، آدم رو غافل گیر می کنه!))
فکر نمی کنم آن شب تا صبح همسایه ای خوابیده باشد.
رفتی و جایی را اجاره کردی.
دوستی که قرار بود با تو شریک شود، منصرف شد. برای همین با چند نفر از فامیل وارد صحبت شدی.
پول جمع کردی و تعدادی گوساله خریدید. اوایل کارگر نداشتید.
من و تو، مادر و پدرت با مامان و بابای من.
گاوداری در شاهد شهر بود و ده کیلومتر با شهریار فاصله داشت.
نگهداری و محافظت از آنجا سختی زیادی داشت، چون گوساله هارا باید شیر می دادی.
از گاو داری هایی که گاو شیری داشتند، شیر می خریدی،
گرم می کردی و با شیشه و پستانک به گوساله ها می دادی.
برای رونق گاوداری، نیسان را فروختی و یک موتور خریدی.
بیشتر روزها من و تو کلاه کاسکت می گذاشتیم و ده کیلومتر را در سرمای زمستان و گرمای تابستان از خانه می رفتیم تا گاوداری.
می توانستی از پدرم، برادرت یا پدرت ماشینشان را قرض کنی، اما غرورت اجازه نمی داد.
کمی گذشت که پولی دستت رسید و قرار شد پاترول دایی ات را قسطی بخری.
پاترول در ملایر بود. با اتوبوس رفتیم قم و از قم به ملایر و آنجا ماشین را تحویل گرفتیم و آمدیم.
فردای آن روز اخبار اعلام کرد بنزین سهمیه بندی شده. هر کسی شنید، سرزنشت کرد: ((پاترول بنزین زیاد می سوزونه آقا مصطفی!))
اما تو کم نیاوردی: ((لابد یه حکمتی توی این خرید بوده!))
رفته بودیم اندیشه سر بزنیم. موقع برگشت دیدیم پیکان وانتی در جوی افتاده و راننده نمی توانست ماشین را در بیاورد. تو آن را بکسل کردی و در آوردی.
حالا فهمیدی حکمت خرید این ماشین چیه؟ اومده تا کار مردم رو راه بندازه، اومده به بقیه کمک کنه. اگه بنا بود این آقا جرثقیل بیاره، باید کلی هزینه پرداخت می کرد، اما من بخاطر خدا این کار رو کردم.
بعدها هم یک میلیون دادی و آن را گاز سوز کردی. با آن، ده پانزده نفر از بچه هایت را سوار می کردی و می بردی گردش. کارهای پایگاه را هم با همین پاترول ،یا خودت انجام می دادی یا می دادی دست بچه هایت و آن ها انجام می دادند.
هنوز برای گاوداری کارگر نگرفته بودی. هر شب یکی از بچه های بسیج می رفت پیش گوساله ها. تو هم صبح ها می رفتی برایشان علف می ریختی و آن کسی را هم که شب مانده بود برمی گرداندی.
شبی گفتی: ((امشب کسی نیست بره گاوداری، وسایل فاطمه رو بردار خودمون بریم.))
_ اونجا گاوداریه مصطفی ! اگر حشره ای فاطمه رو بزنه؟
_ بد به دلت نیار، بسپار به خدا.
رفتیم. غروب مادرت زنگ زد : ((کجایین شما؟))
_ گاوداری. شبم همین جا می خوابیم!
_ می خوابین! اگه بچه رو حشره ای نیش بزنه چی؟ راه بیفتین بیایین همین حالا!
مادرت حرص می خورد و تو می خندیدی. آن شب همان جا ماندیم.
بو و صدا اذیتم می کرد. ما در اتاق سرایداری بودیم. دم صبح خوابم برد.
چشم که بازکردم دیدم رفته ای نان داغ خریده ای و از گاوداری بغلی که مرغ و خروس داشت، چند تخم مرغ رسمی گرفته ای و با چای ساز جهیزیه ام که آورده بودی تا برای گوساله ها شیر بجوشانی چای درست کرده ای. چه چایی ای!
ظهر برگشتیم خانه. بعدها یک کارگر افغانی پیداکردی و در همان اتاقک به همراه زنش جایشان دادی.
گاه می رفتیم شام و ناهار پیش آن ها. آن قدر با آن کارگر افغانی خوب بودی که هرچه دستت می آمد می بخشیدی به او. حتی گفتی: ((قراره بچشون بدنیا بیاد، ما که می خوایم هدیه بدیم، بهتره سیسمونی بدیم.))
_ فکر میکنی یک قرون دوزاره آقا مصطفی؟
_ هر چی میخواد باشه من که تصمیمم رو گرفتهم!
آن هارا با خودت بردی کهنز و تخت، کمد، ننو، پوشک، لباس و اسباب بازی خریدی و دادی بردند.
داخل گاوداری یک زمین خالی بود که در آن یونجه کاشتی و چند تا مرغ و خروس هم خریدی.
وقتی گوساله ها را با دست خودت شیر می دادی، از ذوق تو ذوق می کردم.
از دور می ایستادم و تماشایت می کردم. فاطمه را بغل می کردی و پیش آن ها می بردی. اولین گوساله را که بزرگ کردی و فروختی، گریه ات گرفت و گفتی: ((این رو به نیت مامانت خریدم که سیده، پولشم برای او.))
از فروش هدیه های تولد فاطمه هم گوساله ای برای او خریدی. آن را بزرگ کردی و فروختی.
می خواستی برای فاطمه حساب باز کنی، اما درگیر مشکلات اقتصادی شدی و نتوانستی.
درگیری ها تمامی نداشت، اما ایمان و توکل تو هم بی انتها بود.
ادامه دارد ....✅🌹
✨بســــــم الّله الرّحمن الرّحــــــیم✨
❤️روزِمـان را بـا سَــلام بَـر چهـارده مَعْـصــوم آغـاز میکنیـم
🌺اَلْسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا رَسُـولَ اَللّه ﷺ
🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا اَمیرَاَلْمـؤمِنـین
🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکِ یا فاطِـمَةُ اَلزَهْـراءُ
🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا حَسَـنَ بـنَ عَلیٍ نِ اَلمُجْتَبی
🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا حُسَـینَ بـنَ عَلیٍ سَیــدَ اَلشُهَـــداءِ
🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا عَلـیَّ بـنَاَلحُسَیْنِ زینَ اَلعـابِـدیـنَ
🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا مُحَمَّـدَ بـنَ عَلیٍ نِ اَلباقِــرُ
🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یـا جَعْفَــرَ بـنَ مُحَمَّـدٍ نِ اَلصـادِقُ
🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا مُوسَـی بـنَ جَعْفَـرٍ نِ اَلکاظِـمُ
🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یاعَلیَّ بـنَمُوسَـیاَلرِضَـا اَلمُرتَضـی
🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا مُحَمَّـدٍ بـنَ عَلـیٍ نِ اَلجَــوادُ
🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا عَلـیَّ بـنَ مُحَمَّـد نِ اَلهـادی
🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا حَسَـنَ بـنَ عَلـیٍ نِ اَلعَسْــکَری
🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا بَقیَــــةَ اللَّه، یا صاحِبَ اَلزَمـان
وَ رَحْـمَـــــةَ اَللّـهِ وَ بَرَکـاتِــهِ
🌴اللّـــهُـمَّ_عَجِّــلْ_لَوِلیِــڪَ_اَلْفَــــــــــرَجْ
❤️#هر_روز_با_یاد_شهداء
❤️#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
🇮🇷به کانال هر روز با شهدا
بپیوندیم🇮🇷
1_1082963901.mp3
1.25M
☘زیارتـنامـه ی شـهـــــــداء☘
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم.
❤️#هر_روز_با_یاد_شهداء
❤️#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
🇮🇷به کانال هر روز با شهدا
بپیوندیم🇮🇷
∞♥∞بسمالله الرّحمن الرّحيم
💚✋هرروز یک سلام به مولا جان امام زمان ارواحنا له الفداء
🌹✋اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا بابَ اللَّهِ و َدَیّانَ دینِهِ
🌹✋اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا خَلیفَةَ اللَّهِ
❣ #سلام_امام_زمانم❣
✨✨#ایهاالعـزیز°💚💚💚
هر روز...
روز ِتوست
هر ثانیه وُ دقیقه ...
بهِ بهانهی نام وُ یادت
نان بر سفرهمان است و
دلِمان ...
قُرصِ قرص است
از اینکه امام زمان داریم!
از پدر مهربانتَر...
از مادر دلسوزتَر...
و رفیقی شَفیق ؛
خوش بحال ما
که |تو| را داریم.❤️❤️❤️❤️
#اللهم_عجّل_لولیّک_الفرج_و_العافیّة #و_النّصر
❣#لَـیِّن_قَـلبی_لِوَلِیِّ_اَمرِک ❣
🌼سلام شب شما خوبان بخیر
❤️#هر_روز_با_یاد_شهداء
❤️#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
🇮🇷به کانال هر روز با شهدا
بپیوندیم🇮🇷
❤️#هرروز_با_یاد_شهداء_
عباس متولد اردیبهشت ماه سال ۱۳۷۲ از شهرستان سمنان است. حضور او در پایگاه و بسیج باعث شد که رفتار و گفتارش با اخلاق اسلامی آراسته شود. رابطهای صمیمی و عاطفی با دوستانش پیدا میکرد. در سال ۱۳۹۰ کنکور سراسری شرکت کرد و با رتبهی عالی در دانشگاه سمنان و در رشته مهندسی کامپیوتر (نرم افزار) قبول شد؛ اما به خاطر دور اندیشی و البته علاقهای که به سپاه پاسداران داشت، در آزمون دانشگاه امام حسین علیه السلام هم شرکت کرد و قبول شد. پنجم مهر ماه سال ۱۳۹۰ وارد دانشگاه امام حسین علیه السلام شد و پس از گذشت یک سال دوره آموزش عمومی افسری را پشت سر گذاشت. دوم اردیبهشت سال ۱۳۹۵ به جبهه مقاومت در سوریه پیوست و سرانجام در بیستم خرداد در روستای هویز حومه جنوبی شهر حلب سوریه با موشک ناو آمریکایی به شهادت رسید.
❤️#هر_روز_با_یاد_شهداء
❤️#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
🇮🇷به کانال هر روز با شهدا
بپیوندیم🇮🇷
🌺همسر عباس و نامزدی کوتاهشان
عباس آقا پسرعموی بنده بودند که در 29 دی ماه سال 94 به من پیشنهاد ازدواج دادند. عباس روز خواستگاری دو برگه به همراه خود آورده بود که روی آن چیزهایی که در زندگی آینده برایش مهم بود را تیتروار نوشته بود. او به داشتن یک زندگی ساده و تهیه وسایل زندگی از کالاهای ایرانی تأکید بسیاری داشت. من خیلی مخالف رفتن به سوریه عباس بودم و اجازه نمیدادم که برود، ولی او با حرفهایش مرا هم راضی کرد. قرار بود عید به سوریه اعزام شوند، ولی به دلایلی اعزامش به تأخیر افتاد به همین خاطر دوم اردیبهشت ماه اعزام شد. روزی که قرار بود عباس آقا به سوریه برود من در مدرسه بودم. روزهای قبل از آن هم امتحان داشتم. به همین خاطر نتوانستیم زیاد باهم صحبت کنیم. وقتی به خانه آمدم دیدم که برایم یک نامه نوشته و آن را روی میزم گذاشته بود. خوشحال شدم که عباس برایم نامه نوشته، ولی وقتی نامه را خواندم خیلی نگران شدم چون نوشتههایش بوی رفتن میداد. احساس کردم آخرین نوشتههایش در این دنیا است. خیلی جملات عارفانه نوشته بود. در نامه نوشته بود "رفتم تا وابسته نشوم" چون می ترسید به دنیا وابسته شود و نتواند از آن دل بکند و فراموش کند که در آن سوی مرزها چه اتفاقاتی دارد میافتد.
❤️#هر_روز_با_یاد_شهداء
❤️#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
🇮🇷به کانال هر روز با شهدا
بپیوندیم🇮🇷
🌺قسمتی از صحبت های مادر شهید
عباس من برای مردن حیف بود. او باید شهید میشد. این اواخر فوقالعاده شده بود، نماز خواندنش را خیلی دوست داشتم، خیلی زیبا نماز میخواند. با نگاه کردن به او هنگام نماز آرامش میگرفتم. یقین داشتیم عباس شهید میشود. وقتی پسرم رفت از خدا خواستم اگر عاقبت به خیری بچهام در شهادت است، شهید و اگر در ماندن و خدمت کردن است بماند. عباسم از من خواسته بود برای شهادتش دعا کنم. هنگام دفن کردن پیکرش، به او گفتم: "شیرم حلالت مادر! ازت راضیم. سربلندم کردی".
❤️#هر_روز_با_یاد_شهداء
❤️#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
🇮🇷به کانال هر روز با شهدا
بپیوندیم🇮🇷
🌺قسمتی از وصیت نامه شهید
دوست دارم ساکن شوم
آخر من کجا و شهدا کجا، خجالت میکشم بخواهم مثل شهدا وصیت کنم، من ریزهخوار سفرهی آنان هم نیستم. شهید شهادت را به چنگ میآورد، راه درازی را طی میکند تا به آن مقام می رسد اما من چه؟! سیاهیِ گناه چهرهام را پوشانده و تنم را لخت و کسل کرده. حرکت جوهرهی اصلی انسان است و گناه زنجیر. من سکون را دوست ندارم، عادت به سکـون بـلای بزرگ پیروان حق است.
سکونم مرا بیچاره کرده، در این حرکت عـالم بهسمت معبود حقیقی، دست و پـایم را اسـیر خود کرده. انسان کر میشود، کور میشود، نفـهم میشود، گنگ میشود و باز هم زندگـی میکند، بعد از مدتی مست میشود و عادت میکند به مستی، و وای به حالمان اگر در مستی خوش بگذرانیم و درد نداشته باشیم.
❤️#هر_روز_با_یاد_شهداء
❤️#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
🇮🇷به کانال هر روز با شهدا
بپیوندیم🇮🇷
#یڪروایتعاشقانہ
به سوریه که اعزام شده بود
بعضۍشبها با هم در فضای مجازۍ چت میکردیم
بیشتر حرفهایمان احوالپرسۍ بود
او چیزی مینوشت و من چیزی مینوشتم
واندڪ آبۍ میریختیم بر آتش دلتنگۍمان...
روزهای آخر ماموریتش بود
گوشۍ تلفن همراهم را که روشن کردم
دیدم عباس برایم کلۍ پیام فرستاده است...!
وقتۍ دیده بود که من آنلاین نیستم
نوشته بود:
آمدم نبودۍ؛ وعدهۍ ما بهشت...
😭😭😭😭😭
-همسرشهیدعباس دانشگر
❤️#هر_روز_با_یاد_شهداء
❤️#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
🇮🇷به کانال هر روز با شهدا
بپیوندیم🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱.۰🌱
صوت شهید والامقام عباس دانشگر
سـپاه حضـرت ولی عصـر عج یار میـخواد
خیـلی کار داریـم
ان شـاء الله موثـر باشیـم ...
#شهید_مدافع_حرم_عباس_دانشگر❣
❤️#هر_روز_با_یاد_شهداء
❤️#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
🇮🇷به کانال هر روز با شهدا
بپیوندیم🇮🇷
ذکر روز یکشنبه: یا ذَالجَلالِ وَ اْلاِکْرام ای صاحب شکوه و بزرگواری روز یکشنبه که به اسم امیرالمومنین (ع) و حضرت زهرا (س) میباشد باعث میشود فتح و نصرت میشود روایت شود که در این روز زیارت حضرت امیرالمؤمنین (ع) و زیارت است. حضرت زهرا (س) خوانده شود.
🌺🌺۵ صلوات امروز هدیه میدهیم به روح پرفتوح عباس دانشگر
❤️#هر_روز_با_یاد_شهداء
❤️#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
🇮🇷به کانال هر روز با شهدا
بپیوندیم🇮🇷
🌷قسمت سی و سوم🌷
#اسمتومصطفاست
تازه به آپارتمان دو خوابه ۵۹ متری در اندیشه اسباب کشی کرده بودیم که یک روز صبح کارگر گاوداری تماس گرفت: ((آقا مصطفی بدبخت شدیم،گوساله هارو دزد برد!))
یازده گوساله به سن فروش رسیده بود. آنها را در آخوری جا داده بودی و قرار بود همان روزها بفروشی.
اما دزدهای مسلح، شبانه به آخور زده و همه را برده بودند. کارگر افغانی هم می گفت: ((چون دزدا مسلح بودن، نتونستم از اتاق بیرون بیام.))
شکایت کردی اما بی فایده بود.
چند بار از کلانتری زنگ زدند که دزد احشام در اطراف کرج پیدا شده، بیا شناسایی. می گفتی: ((من اونجا نبودم.))
می گفتند: ((راهش همینه باید شناسایی کنی و بگویی که اینان!))
_ چطور متهم کنم وقتی یقین ندارم؟
تدریجا مایوس شدی و از گاوداری دلسرد.
باید ۲۲ میلیون تومان برای جمع کردن گاوداری ضرر و زیان داده می شد.
البته آنجا را به صورت سهامی راه انداخته بودی. آن روزها خجالت زده بودی و کمتر صحبت می کردی. در خودت بودی، زود عصبی می شدی و سر هر مسئله ای جوش می آوردی.
اداره آگاهی می گفت: ((از سرایدارت شکایت کن.))
می گفتی:((چطور این کار رو بکنم؟وقتی زنگ زد و خبر داد، اول چیزی که بهش گفتم این بود حالش خوبه؟براش اتفاقی نیفتاده؟ حالا بیام ازش شکایت کنم؟))
بقیه گوساله ها را فروختی و مقداری از بدهی را دادی. هر چه طلا داشتیم فروختیم و باقی مانده بدهی را هم صاف کردی.
حالا فقط از راه فروش برنج در امد داشتی، پدرم از شمال می آورد و تو بازاریابی می کردی و در سودش شریک می شدی.
روزگار اینجور می گذشت، اما با همه بالا و پایین ها ندیدم ناشکری کنی.
پژاک در کردستان غائله بر پا کرده بود و همین کافی بود تا تو تلاش کنی که خودت را آنجا برسانی.
پیگیری کردی: ((گفتن فقط بچه های صابرین رو می فرستیم.))
گفتم: ((یعنی باید همیشه دنبال درگیری و استرس باشی؟))
_ همیشه که درگیری نیست خانم!
_ بیا برو سر یک کار ثابت مثل سپاه یا آتش نشانی که دوست داری!
_ بعضی جاها شرط سنی داره و من یکی دوسال سنم زیاده، مدرک پایان خدمتم می خوان.
به همین آتش نشانی پارک چیتگر مدارکم رو دادم، ولی کارت پایان خدمت می خوان.
_ بابا داره برای سپاه تلاش می کنه شاید اونجا درست بشه.
_ خیال می کنی برم سپاه، می رم قسمت اداری؟ تازه کارت پایان خدمتم ندارم!
_ میدونم اگه وارد سپاهم بشی میری تو سخت ترین و پر استرس ترین جاها کار می کنی تا من حرص بخورم و حالم جا بیاد!
راستی تازگی که کارت پایان خدمت نشونم دادی! آقا مصطفی دنبال درد سر می گردی؟
_ بله درست کردم ، اما کو نتیجه؟کارت داداش رو گرفتم و عکس خودم رو چسبوندم روش. پرونده ام که به جریان افتاد از فرمانده صابرین گواهی اعلام نیاز و پذیرش گرفتم، اما تا نوبت به من رسید، آسمون تپید و غائله ختم شد.
بعدها به سپاه رفتی. معاینات پزشکی را که انجام دادی، مصاحبه کردی، اما ایراد گرفته و گفته بودند: ((اینجا نوشتی سربازی نرفتی، اما کارت پایان خدمت توی پرونده ته.
با توجه به جعل اسنادی که کردی حق ورود به سپاه رو که نداری هیچی، تازه باید به مراجع قضایی هم معرفیت کنیم.))
_حالا که دارین من رو بازخواست می کنین شهید فهمیده رو هم بیارین و بپرسین چرا توی شناسنامهش دست برد؟ همون طور که او جعل امضا کرد، منم کردم تا برم لب مرز برای دفاع از دین و کشورم.
بعدم که به اون قافله نرسیدم و سفره بسته شد، بی خیال کارت شدم و تو فرمم حقیقت رو نوشتم.
گفته بودند: ((باید ببینیم کمیسیون چی می گه.))
اما تو بی اجازه زدی به جاده عشق.
اینطور موقع ها صبوری در مرام تو نبود آقا مصطفی!
زندگی در آپارتمان ۵۹ متریِ اندیشه جالب بود.
آن روزها پاترول داشتیم.
برای ماه رمضان حاج آقایی را دعوت کرده بودی که در منطقه ملت کهنز، به حسینیه برود.
صبح ها با ماشین او را می بردی و شب ها بر می گرداندی و تمام ماه رمضان خانه ما بود.
عید فطر که شد گفتی: ((حاج آقا بطحایی، خانمتون رو هم بیارین چند روزی مهمون ما باشین.))
حاج آقا خانمش را هم آورد. روزها من و خانم او در خانه بودیم و تو و او می رفتید دنبال کارهای بسیج.
ایامی که درس طلبگی می خواندم، بچه ها شوخی می کردند: ((سمیه از هر چی دست بکشه از غذا درست کردن برای شوهرش دست نمی کشه. بابا جون دو وعده ای درست کن!))
ادامه دارد...✅🌹
🌷قسمت سی و چهارم 🌷
#اسمتومصطفاست
_ یعنی غذای مونده بدم شوهرم؟
می گفتند: ((شوهر ذلیلی خواهر! چی کارت کنیم؟)
)
چون بچه شیر می دادم، نمی توانستم روزه بگیرم.
صبح که می رفتید ظرف های سحری را می شستم، ناهار برای خودم آماده می کردم و افطار برای شما و شب ها هم سحری را.
بعد ماه رمضان مهمانمان را رساندیم قم.
سال بعد دو ماه شعبان و رمضان آمدند. برای اینکه راحت باشند گاهی آن ها را در خانه خودمان می گذاشتیم و می رفتیم منزل مادرم. این طوری راحت تر بودم.
چند روزی که کولر خراب بود، وقتی که از گرما بیحال بودم و به خاطر حضور حاج آقا مجبور بودم با چادر و مقنعه و جوراب باشم کلافه تر هم می شدم اما همه این ها با عشق تو ساده می شدند و قابل حل.
رمضان سال ۱۳۹۰ بود که با حاج آقا بطحایی و خانمش رفتیم پارک.
فاطمه و پسر حاجی را برداشتید و به اتفاق حاجی رفتید در پارک دوری بزنید، ولی زود برگشتید.
آهسته پرسیدم: ((چی شد؟))
گفتی: ((باورت میشه سمیه؟ اونجا آهنگ بچه گونه گذاشته بودن. حاج آقا برگشت، چون عقیده داره صدای آهنگ در روح بچه تاثیر بد می گذاره.))
همان سال، در ماه رمضان، استخری را اجاره کرده بودی و کنار استخر میزی گذاشته بودی برای حاج آقا بطحایی که از ساعت دوازده شب تا نزدیکی های سحر، به مسائل شرعی مراجعان پاسخ دهد.
در خانه منتظر ماندم تا برای سحری بیایید.
اگر دیر می کردی سحری نمی خوردم و بدون سحری روزه می گرفتم.
حال و روزم را که می دیدی سعی می کردی شب بعد به موقع به خانه برگردی.
حتی یک شب چنان با عجله برگشته بودی که کارهایت غافلگیرم می کرد، اما دیوانگی هایت را دوست داشتم.
تو آدم پیش بینی نشده ای بودی و من تو را با همه ویژگی هایت دوست داشتم. همین که بودی، همین که به صدایت گوش می کردم، طرز صحبتت، تکه کلامت، نگاه کردنت، خندیدنت، نظر دادنت، پیشنهادها، طرز فکرت، حتی اخم ها و مخالفت هایت. این اسمش چی بود؟ عشق؟
اگر عشق ، پس من روز به روز بیشتر عاشقت می شدم. یک شب برای شام همه فامیل دعوت شدیم به پارک جوانمردان. بعد شام گفتی: ((میای بریم کمی قدم بزنیم؟))
فاطمه را بغل کردم و رفتیم تا قدم بزنیم.
درحال قدم زدن بودیم که تلفنت زنگ زد. حاج آقا بطحایی بود که همراه خانمش از مشهد آمده بودند تهران و حالا می خواستند بروند قم.
گوشی را که قطع کردی گفتی: ((میای اونا رو برسونیم قم؟))
_الان؟ با بچه؟ من فقط یک پیراهن اضافه برای فاطمه همراهمه!
_مهم نیست! اگه لازم شد سر راه می خریم، فقط سریع راه بیفت!
از مهمان ها که با تعجب نگاهمان می کردند، خداحافظی کردیم و رفتیم دنبال سید بطحایی و خانم بچه شان و آن ها را سوار کردیم و رفتیم قم.
نیمه شب رسیدیم خانه مادرزن سید.
شب آنجا خوابیدیم و فردا سید و خانمش وسایلشان را جمع کردند و عازم نجف شدند.
ما هم رفتیم حرم زیارت و بعد هم بازار.
یک چادر عربی برایم خریدی که مدام می گفتم: ((آقا مصطفی من از این چادرا سر نمی کنم.)) و تو اصرار می کردی: ((اتفاقا خیلی بهت میاد!))
بعد هم مرا بردی رستوران، ناهارمان را که خوردیم راه افتاد.
نزدیکی های حسن آباد تسبیحت را درآوردی و استخاره پشت استخاره:
«چی کار می کنی آقامصطفی؟ تصادف می کنی ها!»
۔ میای بریم مشهد؟ خوب اومد!
-مشهد؟ اونم حالا؟ انگار خبر نداری دو روز دیگه عروسی سجاده، هنوز لباسم رو پرو نکردم!
اما امام ما رو طلبیده، سه بار گرفتم، هرسه بار خوب اومد!
به بزرگراه آزادگان که رسیدیم، به جای اینکه به طرف شهریار بپیچی پیچیدی طرف اتوبان امام رضا علیه السلام و رفتی به طرف مشهد.
یک شب انجا ماندیم، صبح رفتیم زیارت و چرخی در مشهد زدیم و دوباره حرکت به سوی تهران.
هرجا صدای اذان می شنیدی، می ایستادی برای نماز.
نرسیده به آزادی، بزرگراه فتح، پارک المهدی نگه داشتی و صندلی ات را عقب دادی و خوابیدی، هرچه گفتم دو قدم مونده به خونه، گفتی: ((نای حرکت ندارم، نذار مسافر امام رضا تلف شه.))
وقتی چیزی را می خواستی، کسی نمی توانست رأی تو را بزند.
پشت فرمان خوابت برد و من بچه به بغل پلک نزدم.
همان طور که نگاهت می کردم، سعی می کردم حدس بزنم داری چه خواب خوشی می بینی که گوشه لبت اینطور لبخند پر پر می زند.
جنگ در سوریه مدت ها بود که شروع شده بود و این حال تو را بد می کرد.
حالا ذهنت از استخر داری و برنج فروشی و رفتن به پایگاه و درس و مشق رفته بود سراغ سوریه.
_ باید هر طور شده برم پدر تکفیریا و داعش رو در بیارم!
نگرانت بودم. از این فکر تازه، از این خیره شدن به اخبار تلویزیون ، از این عشقی که ممکن بود بال و پرت را بسوزاند. زمزمه هایت شروع شد...
ادامه دارد ...✅🌹