#حضرت_رقیه_سلام_الله_علیها
#شب_سوم_محرم
اصلا رقیه نه ، مثلا دختر خودت؛
یک شب میان کوچه بماند ،چه میشود ؟
اصلا بدون کفش ،توی بیابان ،پیاده نه !!!
در راه خانه تشنه بماند ،چه میشود ؟
دزدی از او به سیلی و شلاق و فحش ،نه !
تنها به زور گوشواره بگیرد ،چه میشود ؟
گیریم خیمه نه ،خانه و یا سرپناه ،نه !
یک شعله پیرهنش را بگیرد ، چه میشود؟
در بین شهر ،توی شلوغی ،همیشه ،نه !
یک شب که نیستی ،بهانه بگیرد ،چه میشود؟
اصلا پدر ،عمو و برادر ،نه ، جوجه ای ،
تشنه مقابل چشمش بمیرد ،چه میشود ؟
دست گناهکار مرا روز رستخیز ،
یک دختر سه ساله بگیرد ،چه میشود ؟
#شب_سوم 😭😭😭
طبقِ رسمِ محرمِ هر سال
شب سوم، شب جنون من است
در عزای رقیه ی محزون
وسط روضه می روم از حال
راستی دختر سه ساله بگو
راز این گنبد سپید تو چیست؟
نکند رنگ گیسوان تو را
دیده باشد کسی زبانم لال؟
#شایان_مصلح
#آه_من_دمعة_الرقيه 😭😭😭
💕 داستان کوتاه
"معجون آرامش"👌
روزی "انوشیروان" بر "بزرگمهر" خشم گرفت و در خانه ای تاریک به "زندانش فکند" و فرمود او را به زنجیر بستند.
چون روزی چند بر این حال بود، کسانی را فرستاد تا از حالش "جویا" شوند.
"آنان بزرگمهر را دیدند با دلی قوی و شادمان."
بدو گفتند: در این "تنگی و سختی" تو را "آسوده دل" می بینیم؟!
گفت: "معجونی" ساخته ام از "شش جزء" و به کار می برم و چنین که می بینید مرا "نیکو" می دارد.!
گفتند:
"آن معجون را شرح بازگوی که ما را نیز هنگام گرفتاری به کار آید..."
گفت: آری
جزء نخست؛ "اعتماد بر خدای عزوجل"
دوم؛ آنچه "مقدر" است "پذیرا باشد."
سوم؛ "شکیبایی" برای گرفتار بهترین چیزهاست.
چهارم؛ اگر "صبر" نکنم چه کنم، پس نفس خویش را به "جزع و زاری" بیش نیازارم.
پنجم؛ آنکه شاید "حالی سخت تر" از این رخ دهد.
ششم؛ آنکه از این ساعت تا ساعت دیگر "امید"" گشایش" باشد.
* چون این سخنان به انوشیروان رسید او را "آزاد کرد" و "گرامی داشت." *
داستانی جالب و خواندنی از محتشم کاشانی
داستانی بسیار جالب و خواندنی
محتشم حال خوشی نداشت. کسی سخنی گفته بود که وجودش را لرزانده بود. گفته بود چرا شعرای ما در وصف عاشورا مرثیه ثرایی نمی کنند. علشورا!!!
خیلی دلش می خواست این کار را بکند ولی...
قلمش را آهسته در مرکب سیاه رنگ زد و با قلم نی روی کاغذ نوشت:
عاشورا...
لحظه ای چشم هایش را بست و دنبال واژه ای مناسب برای آغاز یک شعر؛ در ذهنش گشت. اما نتواست. قلم را زمین گذاشت و با ناراحتی گفت:«نه! درست نیست! من کی هستم که بخواهم درباره ی امام حسین (ع) و عاشورا شعر بگویم. هر کسی لیاقت این کار را ندارد. خیلی دلم می خواهد این کار را بکنم ولی نه... من کوچک تر از آن هستم که به خودم جرأت چنین کاری را بدهم. سخن گفتن از امام (ع) در شأن علماست نه من که شاعری کوچک و حقیر هستم. اما کاش می توانستم!»
من خود را شایسته نمی بینم که مرثیه ای برای ایشان بگویم. مصیبت امام حسین (ع) آنقدر عظیم و دردناک است که حتی نمی دانم از کجا باید شروع کنم
روزها گذشت بارها محتشم دست به قلم برد تا شعری عاشورایی بسراید ولی خجالت زده قلمش را زمین گذاشت. تا این که برادر محتشم که خیلی برایش عزیز بود، فوت کرد. چنان حال پریشانی پیدا کرد که از غصه ی مرگ برادر، قلم به دست گرفت و برای اولین بار مرثیه ای سوزناک برای مرگ برادر سرود. اما قرار نبود پریشانی پایانی داشته باشد. آن شب پس از سرودن مرثیه به خواب رفت و خواب عجیبی دید. صحرایی خشک پر از خون دید و چهره ای نورانی. یک دفعه در خواب فریاد زد:
یا امیرالمومنین!
حضرت علی (ع) جلو آمد و فرمود:«ای محتشم! چرا در مصیبت فرزندم حسین، مرثیه ای نمی گویی؟»
محتشم گفت: من خود را شایسته نمی بینم که مرثیه ای برای ایشان بگویم. مصیبت امام حسین (ع) آنقدر عظیم و دردناک است که حتی نمی دانم از کجا باید شروع کنم.»
و امیرالمومنین (ع) فرمود:«بگو... باز این چه شورش است که در خلق عالم است.»
با گفتن این جمله، محتشم سراسیمه از خواب بیدار شد. پریشان بود. از پنجره ی کوچک اتاق، به ماه که در آسمان تاریک شب می درخشید نگاه کرد. خواب دیده بود اما انگار خواب نبود. بیداری بود. با عجله چراغ روغن سوز کوچکش را روشن می کند، قلم را در مرکب فرو برد و بدون تأمل بر کاغذ نوشت:
باز این چه شورش است که در خلق عالم است باز این چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است
و به این ترتیب، مشهورترین شعر و مرثیه ی عاشورایی سروده شد.
کمالالدین علی محتشم کاشانی شاعر ایرانی عهد صفویه و معاصر با شاه طهماسب اول است. وی در سال 905 هجری قمری در کاشان زاده شد و بیشتر دوران زندگی خود را در این شهر گذراند. نام پدرش خواجه میراحمد بود. کمالالدین در نوجوانی به مطالعه علوم دینی و ادبی معمول زمان خود پرداخت. معروفترین اثر وی دوازده بند مرثیهای است که در شرح واقعهء کربلا سروده است.
ماجرای خواب مقبل کاشانی (شاعر اهل بیت( و مرثیه خوانی مقبل و محتشم در حضور پیامبران در مرقد مطهر آقا امام حسین(ع)
در سالى زوّار بسیاری از اصفهان، به جهت زیارت عاشوراء عازم کربلا شدند و من (مقبل) مرد تهیدستى بودم. به یکى از دوستان خود گفتم که میترسم بمیرم و آرزوى زیارت سیدالشهداء روحى له الفداء در دلم بماند. پس او، دلش بر من سوخت و بر حال من رقت نموده و گفت: اگر جز فقر عذرى ندارى بیا و برویم، تا کربلا مهمان من باش.
پس به اتفاق رفیق شفیق روانه شدیم. در نزدیکى گلپایگان، جمعى از قطّاع الطریق، شبانه بر سر زوّار ریختند و همه را غارت نمودند و ایشان برهنه و عریان وارد گلپایگان شدند. برخى قرض کردند و رفتند. من همانجا ماندم؛ نه اسباب رفتن داشتم، نه دل برگشتن، تا آنکه ماه محرم شد.
حسینیهاى در آنجا بود که شبها شیعیان در آن مشغول عزادارى بودند. من هم در آنجا به سر مىبردم و شب و روز مىگریستم. در اواخر شب، خوابم ربود. در عالم واقعه، دیدم وارد کربلا شدم، و رفتم به جانب حرم که مشرّف شوم. اذن دخول مىخواستم. شخصى مرا مانع شد و به دست اشاره کرد: برگرد که حال، وقت زیارت تو نیست. گفتم: بنا نبود حرم جناب ابیعبدالله علیه السلام حاجب داشته باشد.
هر که بخواهد گو بیا و هر که خواهد گو برو کبر و ناز و حاجب و دربان در این درگاه نیست
گفت: اى مقبل، حال حضرت زهرا (س) و مادرش خدیجه کبرى و مریم و حوّا و آسیه و جمعى از حورالعین، با جمعى از انبیا، به زیارت آمدهاند. قدرى تأمّل کن، آنها که فارغ شدند نوبت تو است. گفتم: تو کیستى؟ گفت من ملکى هستم از جمله حافّین حول حرم مطهّر که دائم براى زوّار استغفار مى کنم.
پس دست مرا گرفته در میان صحن گردش میداد. جمعى را در صحن مقدّس مى دیدیم که شباهت به اهل دنیا نداشتند. پس رسیدیم به موضعى که در آن محفلى بود آراسته، و جمعى موقّر و با خضوع و خشوع نشسته بودند. پرسید: اینها را مىشناسى؟ گفتم: نه. گفت: اینها حضرات انبیا هستند که به زیارت سیدالشهداء صلواتالل
ه علیه آمدهاند؛ آنکه بر همه مصدر نشسته، حضرت آدم ابوالبشر صفى الله علیه السلام است و آنکه در طرف یمین او نشسته، حضرت نوح نجىّ الله است و در طرف یسارش حضرت ابراهیم خلیل الله است و آن یکى شیث است و آن دیگرى ادریس است و آن هود و آن صالح و آن اسماعیل و آن اسحاق و آن داود و آن سلیمان و آن کلیم الله و آن روح الله است (صلوات الله علیهم اجمعین).
در آن اثنا دیدم بزرگوارى از حرم بیرون آمده، در حالتى که دو نفر، زیر بغلهاى او را گرفته بودند. پس همه انبیاء برخاستند و تعظیم او نمودند. این بزرگوار رفت و در صدر مجلس نشست، و بعد از لحظهاى سر بلند کرد و فرمود: محتشم را بیاورید.
پرسیدم: این بزرگوار کیست؟ گفت خاتم انبیاء محمد مصطفى صلىالله علیه و آله است. ساعتى نگذاشت که محتشم را آوردند و او مردى بود که کوتاه قد و قامت و خوش سیما که عمامهاى ژولیده بر سر داشت؛ پس او تعظیم کرد و ایستاد. حضرت رسول صلى الله علیه و آله فرمود: اى محتشم، امشب شب عاشوراء است، پیغمبران براى زیارت فرزندم حسین علیه السلام آمده اند، مىخواهند عزادارى کنند. برو بالاى منبر، و از اشعار دلسوز خود بخوان، تا ما بگرییم.
به امر پیغمبر صلى الله علیه و آله منبرى گذاشتند و محتشم رفت و در پلّه اول ایستاد. پیغمبر اشاره کرد بالاتر برو. در پله دوم ایستاد. فرمود: بالاتر برو تا آنکه در پله نهم منبر ایستاد. فرمود بخوان. مقبل میگوید: حواسّم را جمع نمودم، ببینم محتشم کدام بند مرثیه را مىخواند که از همه دلسوزتر است. شروع کرد به خواندن این بند:
کشتى شکست خورده طوفان کربلا در خاک و خون فتاده به میدان کربلا
گر چشم روزگار، بر او فاش مىگریست خون مىگذشت از سر ایوان کربلا
از آب هم مضایقه کردند کوفیان خوش داشتند حرمت مهمان کربلا
عرض کرد: یا رسول الله!
بودند دیو و دد، همه سیراب و مىمکید خاتم ز قحط آب، سلیمان کربلا
صداى پیغمبر صلى الله علیه و آله به نالید بلند شد و رو به انبیاء کرد و فرمود: ببینید امت من با فرزند من چه کردهاند؛ آبى را که خدا بر کلاب ذئاب و کفّار مباح کرده، امت من بر اولاد من حرام کردند، پس محتشم، شروع کرد به این مرثیه:
روزى که شد به نیزه، سر آن بزرگوار خورشید، سر برهنه بر آمد ز کوهسار
موجى به جنبش آمد و برخاست کوه کوه ابرى به بارش آمد و بگریست زار زار
چون محتشم به این شعر رسید، پیغمبران همه دست بر سر زدند. محتشم رو به پیغمبران کرده و گفت:
جمعى که پاس محملشان داشت جبرئیل گشتند بىعمارى و محمل، شتر سوار
محتشم، هنوز دل ما از گریه خالى نشده است، بخوان
پیغمبر صلى الله علیه و آله فرمود: بلى، این جزاى من بود که دختران مرا در کوچه و بازار مثل اهل زنگبار بگردانند.
محتشم سکوت کرد و ایستاد که پیغمبر صلى الله علیه و آله او را مرخّص فرماید. محتشم، هنوز دل ما از گریه خالى نشده است، بخوان. محتشم شوقى پیدا کرد و به هیجان آمد که پیغمبر میل دارد از اشعار او بگرید. عمّامه از سر برداشت و بر زمین زد و با دستش اشاره نمود بطرف قبر حضرت سیدالشهداء علیه السلام. و عرض کرد: یا رسول الله، منتظرى من بخوانم بشنوى؟ اینجا نظر کن:
این کشته فتاده به هامون، حسین توست این صید دست و پا زده در خون، حسین توست
ملکى صدا زد: محتشم، پیغمبر غش کرد.
خاموش محتشم که دل سنگ آب شد بنیاد صبر و خانه طاقت خراب شد
خاموش محتشم که از این حرف سوزناک مرغ هوا و ماهى دریا کباب شد
محتشم از منبر به زیر آمد؛ چون رسول خدا صلى الله علیه و آله به هوش آمد، رداى مبارک خود را خلعت به او عطا فرمود. مقبل میگوید: با خود گفتم: خاک بر سرت اى بى قابلیت. این همه شعر و مرثیه گفتهاى حال معلوم شد که پسند نشده. تو حاضر بودی و پیغمبر صلى الله علیه و آله اعتنا نفرمود به تو و محتشم را احضار فرمود و (محتشم) اشعار خود را خواند و پیغمبران گریستند و به خلعت مفتخر گردید. پس خود را بسیار ملامت نمودم و راضى بودم که زمین شکافته شود و من بر زمین فرو روم و خواستم زودتر از صحن بیرون روم که مبادا آشنائى مرا ببیند و خجالت بکشم.
چون روانه شدم و نزدیک درب صحن رسیدم، دیدم حوریهاى سیاه پوش از حرم بیرون آمد، دوان دوان رفت خدمت پیغمبر صلى الله علیه و آله و عرض کرد: یا رسول الله، دخترت فاطمه سلام الله علیها مىگوید: چرا دل مقبل را شکستى؟ او هم براى فرزندم حسین علیه السلام مرثیه گفت، آنگاه پیغمبر صلى الله علیه و آله فرمود: مقبل، بیا. دخترم فاطمه علیهاالسلام میل دارد تو هم اشعار خود را بخوانى.
مقبل مىگوید: بدین شعف، چیزى نمانده بود که جانم از بدن برود. آمدم تعظیم کردم، رفتم بالاى منبر. در پله اول ایستادم. حضرت نفرمود بالاتر برو. فرمود: بخوان. پس دانستم که میان من و محتشم، چقدر فرق است. با خود خیال مىکردم که در مقابل آن مرثیههاى دلسوز پرگریه محتشم چه بخوانم. یادم آمد
که واقعه شهادت را از همه بهتر به نظم درآورده ام. چند بیت شعر خواندم. عرض کردم: یا رسول الله !
روایت است که چون تنگ شد بر او میدان فتاد از حرکت، ذوالجناح از جولان
نه ذوالجناح، دگر تاب استقامت داشت نه سید الشهداء بر جدال طاقت داشت
هوا ز باد مخالف، چون قیر گون گردید عزیز فاطمه، از اسب سرنگون گردید
بلند مرتبه شاهى ز صدر زین افتاد اگر غلط نکنم، عرش بر زمین افتاد
چون این شعر را خواندم، صداى شیون بلند شد. پیغمبر صلى الله علیه و آله بر سر میزد و مى گفت: وا والده که یکمرتبه حوریهاى صدا زد: مقبل، بس است. فاطمه روى قبر حسین علیهماالسلام غش کرد. مقبل مىگوید: از منبر فرود آمدم. در دلم گذشت کاش مرا هم خلعتى مرحمت مىکردند که در نزد امثال و اقران و نزد محتشم سرافراز میشدم که ناگاه دیدم از حرم مطهر، جوانى بىسر با بدن پاره پاره بیرون آمد و از حلقوم بریده فرمود: مقبل، دلت نشکند، خلعت ترا هم خودم میدهم.
لازم به ذکر است که مرحوم حاج ملا اسمعیل سبزوارى در کتاب «عدد السنه» (چاپ اسلامیه، مجلس 32، ص 169- 166٫) کیفیت خواب مُقبل را از «حزن المؤمنین» نقل نموده، و فرموده که خود احقر در اصفهان، در خانواده مقبل، کیفیت خواب را به خط خود او نیز دیدم، که خوابش را نقل کرده است.
منابع:
- عدد السنه، تالیف مرحوم حاج ملا اسمعیل سبزوارى، چاپ اسلامیه، مجلس 32، ص 169- 166٫
- کتاب جواهر الکلام العددیه، تالیف مرحوم حاج میرزا حسن اشرف الواعظین، جلد اول، چاپ 1362 قمرى، تبریز،
فتوای امام خمینی (ره) پاسخ جالبی به دوگانه کاذب "خرج عزاداری یا کمک به فقرا" میدهد.
س : ۳۶- سنواتی است که بیست شب آول محرم الحرام مراسم سوگواری حضرت سیدالشهداء به طور معمول انجام میگیرد، و سه شب هم اطعام برگزار می شود، آیا اجازه میفرمائید کلیهٔ مخارج مراسم به حساب شمارهٔ ۱۰۰ یا ۲۰۰ واریز و یا به مصارف خانوادهٔ شهداء و مجروحین انقلاب برسد؟ و یا اینکه باید مراسم سوگواری برحسب معمول اجراء گردد؟
ج: مراسم سوگواری سید مظلومان ترک نشود "
12-bspt hpcwzp.mp3
3.41M
السلام علیک یا ابا عبدالله
#اربعین_پای_پیاده....
#آه_حسین_جانمـ😭
#سیدرضانریمانی
#دلداده_حسین
4_5956237229931104341.mp3
9.34M
پیغامِ کربلا به نجف برد جبرئیل
یا مرتضی علی ،
پسری داشتی چه شد..
مَهِ بالانشین شدی نقشِ زمین
بدونِ علمداریلِ ام البنین😭
#حاج_محمود_کریمی👌👌
#دلداده_حسین
#السلام_علیک_یا_رقیة_بنت_الحسین
بابا سرم، تنم، کمرم، پهلویم، پرم
یکی دو تا که نیست کبودی پیکرم
بیش از همین مخواه و گر نه به جان تو
باید همین کنار تو تا صبح بشمرم
از تو چه مانده است؟ بگویم "که ای پدر"
از من چه مانده است؟ بگویی "که دخترم"
اندازه لب تو لبم شد ترک ترک
اندازه سر تو گرفتار شد سرم
از تو نمانده است به جز عکس مبهمت
از من نمانده است به جز عکس مادرم
از تو سوال می کنم انگشترت کجاست؟
كه تو سوال می کنی از حال معجرم
دیدم چگونه سرت را به #طشت زد
حق میدهی بمیرم و طاقت نیاورم
مرد #کنیز_زاده ای از ما کنیز خواست
بیچاره خواهر تو و بیچاره خواهرم
مرهم به درد این همه زخمی نمی خورد
بابا سرم، تنم، كمرم، پهلویم، پرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻هر کی تونست این کلیپ رو تا آخرش نگاه کنه و گریه نکنه شاهکار کرده...😭
شما حضرت رقیه رو می شناسی؟؟؟؟؟😔
التماس دعای فرج
بی تو شده یه عالمه زخمه تو بالمه.mp3
8.77M
#اناکلب_الرقیه_س🏴
🎧 #مداحی
💔 #حسینی
بی تو شده یه عالمه
زخمایی که رو بالمه
#زمینه_سوزناک دردودل حضرت رقیه(س)💔
🏴الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج🏴
حرم
🌸✨🌸 ✨🌸 🌸 #معرفی_یاران_امام_حسین(ع)📜 #یار_اول 💕 💛 #حبیب_بن_مظاهر💛 حبیب بن مظاهر (مظهر) اسدی (به
🌹🍃🍃🌹
#معرفی_یاران_امام_حسین(ع)📜
#یار_دوم 💕
💚 #زهیر_بن_قین💚
زهیر بن قین بن قیس انماری بجلی از اهالی کوفه بود.
از بزرگان قبیله بجیله بود وی از مردان شریف و شجاع شهر کوفه و قوم خود شمرده میشد و به واسطه حضور در جنگها و فتوحات بسیار، جایگاه رفیعی به دست آورده بود. در برخی از منابع از قین پدر زهیرء به عنوان یکی از اصحاب محمد(ص)، پیامبر اسلام نام برده شدهاست.
زهیر از هواداران عثمان بود، در سال ۶۰ هجری هنگامی که با خانواده خود از حج برمیگشت با کاروان حسین که راهی کربلا بود برخورد کرده، و در اثر دیدار با حسین از طرفداران او شده و همراهش به کربلا رفت.
#در_کربلا🌸
زهیر از فرماندهان سپاه حسین(ع) بود که او را در روز عاشورابه فرماندهی میمنه (سمت راست) سپاه خویش گمارد. او چندین بار سپاه دشمن را نصیحت کرده و آنان را از رودررویی با حسین بیم داد. زهیر همراه با سعید بن عبدالله حَنَفی هنگام نماز ظهر در برابر حسین(ع) ایستاد و خود را هدف تیر و نیزهها قرار داد تا حسین(ع) به همراه اصحاب، نماز خویش را خواندند. پس از نماز زهیر برای بار دوم عازم میدان جنگ شد و به دست کثیر بن عبدالله شَعبی و مهاجر بن اُوس تَمیمی شهید شد. مطابق نوشتار نفس المهموم زهیر در دوباری که به میدان رفت ۱۲۰ نفر از یزیدیان را کشت.
منابع 🗞
📗 تنقیح المقال ج۱، ص۴۵۲–۴۵۳.
📕 سماوی، محمد، إبصارالعین فی أنصار الحسین (ع)، ص۱۶۱.
و.....
✨الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج✨
اى عمه! منیـم کاش ائلـه امکانیــم اولئیــدى
سینهمـده بو باش، بیر گئجه مئهمانیم اولئیدى
اى کاش بۇنون ذکرینى بیر آن ائشیدئیدیـم
بـۇ قانلێ دوْداقدان گئنـه قرآن ائشیدئیدیـم
هـر دم بابا جانیم چاغێریب، جان ائشیدئیدیم
قوربان بابامین جان سسینه جانیم اولئیدى
اوّلده گرک باوریمى محکـــم ائدئیدیم
پیشــوازه قاچێـب گؤزلریمـى پُر نم ائدئیدیم
گؤزیاشلاریمى جمع ائلهییب مرهم ائدئیدیم
الـده یارالـى لبلـهره درمانیـم اولئیـدى
بیلسئیدیم اگر، اشکیمى یوللاره سپهردیـم
گلسئیدى آیاغیلـه آیاق ردّین اؤپـهردیـم
فرشیم یوْخودو زولفومو توْپراغه دؤشهردیم
ویرانه ائویم لاییق مهمانیم اولئیـــدى
دۇتدو بـو گئجه اوّل شبدن منـى غفلــت
گؤى اهلینى دعوت ائلهیم اوْلمادى فرصت
دوتسئیدیم عزا من بو باشین شأنینه نسبت
جئبریل گرک بو گئجه دربانیــم اولئیــدى
چـوْخ وئردی منـه زجـر، دنی گـؤز یاشـا خاطیر
سرنئیزه ده دۇرمۇشدۇ بو باش یوْلداشا خاطیـر
آلـلاه منـی حیفـظ ائتـدی فقـط بـۇ باشـا خاطیر
عئشقیمده ریضـا اوْلمـادی، نوقصـانیم اولئیـدی
آخئرده یئتیـب، چـوب-ی-جفـا دسـت-ی-یزیـده
وۇردۇ اوْنـۇ غئیظیله لـب-ی-لعـل-ی-شهیــده
زینـب بـیبـیمیـن قـددین اَگیب ائتـدی خمیده
هیچ بیر دئمهدی یاخشێدێ ویجدانیـم
💢دشمن آگاه
حسین(ع) را خوب می شناختند
#تامل_کنید
بسیاری از کسانی که از ابتدا از همان حاکم مدینه ولید بن عتبه تا سپاه حر که در مقابل امام حسین(ع) ایستاند
امام را می شناختند.
وقتی امام، حر را نفرین کردند
حر در جواب گفت کسی در عرب جرات ندارد به من بگوید: مادرت به عزایت بنشیند
حر گفت: میتوانم پاسخ دهم اما بخدا سوگند نمیتوانم #نام_مادر شما را جز به نیکی ببرم
جالب است، حتی #حر هم میدانست
حتی لحظات آخر، وقتی حضرت در گودال بی حال بودند، شمر دستور داد سر حضرت را جدا کنند
اما تبعیت نمیکردند
جرات نداشتند این ننگ را انجام دهند
مستندات فراوانی وجود دارد که #دشمنان حضرت، از مقام ایشان آگاه بودند
اما چرا تبعیت نکردند؟
پاسخ این است:
عوام جاهل
خواص دنیا طلب
شکم های پر از حرام....
فقط دانستن و علم کافی نیست
شهوت مقام و ریاست به کوفیان اجازه نداد تا به جنگ حسین (ع)نروند.