📃 #چهل_منقبت_فاطمی
آفرینش زهرا علیهاالسلام از نور عظمت حضرت حق تبارک و تعالی است.
همان نور واحدی که حضرت رسول اکرم(صلی الله علیه و آله) و علی بن ابیطالب(علیه السلام) نیز از آن آفریده شدهاند، و مایه خلقت فاطمه(سلام الله علیها) یک سوم همان نور بوده است، «و هو نور مخزون مکنون فی علم الله»، نوری نهفته در خزانه علم خدایی، نور قدس، نور جلال، نور کمال و نور کبریائی الهی.
کتاب فاطمة الزهرا سلام الله علیها؛
تالیف: علامه امینی(ره) صفحه ۳۳۹
🌹
#آقایان_بدانند
🍃 آقای عزیز! اگه خانومت هر روز چند بار ازت میپرسه کی برمیگردی خونه؟!!! نمیخواد کارآگاه بازی در بیاره، این عادت زن هاست...!
👈 همسرت میخواد وقتی که میرسی خونه، شام آماده باشه و همه چیز مرتب باشه. پس بهش بگو که شب چه ساعتی برمیگردی خونه...
#انچه_مجردان_باید_بدانند
#قسمت_دوم
تضاد در حوزه قدرت،عشق،ازادی،و تفریح،در #ازدواج
🔷تضاد در حوزه نیاز به آزادی
🔹کسی که نمی تواند #اراده دیگران را تاب بیاورد و دوست دارد #مطابق میل خود زندگی کند، هر جا خواست برود و هر کاری خواست انجام دهد، #نیازش به آزادی در حد بالایی است.
🔹اگر دو نفر که #نیاز به آزادی در آنها زیاد است، با یکدیگر ازدواج کنند، امکان این که #درگیر تنش ارتباطی شوند وجود دارد، زیرا هر کدام از آنها دوست دارند #جدا از هم و بدون قید و بندهای یکدیگر زندگی کنند. البته منظور الزاما #اقداماتی که جامعه آنها را غیراخلاقی می داند نیست بلکه در حالت احساس نیاز شدید به آزادی، #افراد تعهد به طرف مقابل را نادیده می گیرند.
🔹مثلا دوست دارند تنهایی به #سینما بروند تا این که با شریک زندگی خود مشورت کنند که کدام فیلم را ببینند، کدام سینما بروند.
#ادامه_دارد ...
4_5877469118860364360.mp3
3.92M
#صوت_مهدوی
⁉️دعایی و راهکاری بفرمایید مبنی بر اینکه بتوانیم فرزندان خود رااز دوره بارداری واز بدوتولد امام زمانی تربیت کنیم ..
💡پاسخ: #ابراهیم_افشاری
┄┅═✧❁✧═┅┄
تفسیر کودکانه سوره کَوثر
کوچولو های عزیز همیشه برای خواندن قرآن و دور کردن شیطان که موجود بدی و
خیلی بومیده باید با یه دست بینیمون بگیریم و با دست دیگه دم شیطان گرفته و پرت
کنیم دور دور دور ... این عمل اشاره دارد به کلمه آخر این آیه که به طور غیر مستقیم به
کودک می آموزد.هرگاه در جلوی علامت مد,علامت ساکن قرار گرفته باشد. باید آن
حرف را کشیده تر بخواند.
اعوذوباالله من الشیطان رجیم.............رَجیمٌ
کمکم کن خداجون تاشیطان بدو از خودم دور دور دورش کنم.
بسم الله الرحمن الرحیم
به نام خدای که همه چیز داده بازم میده, مهربونه و از پدر و مادرمون هم بیشتر دوستمون داره.
بچه های عزیز در این سوره زیبا که در شهر نور اتفاق افتاده
فردی زندگی می کرد به اسم حضرت محمد(اللهم صل علی محمد و ال محمد) که او
آدم خیلی خوب و مهربونی بود. امّا همیشه توسط یه آدم بدجنس مسخره می شدند
که به آن (آدم بد) شانئک گفته می شه.
شانئک بدجنس(چهره آن را همراه با خشم ودست های مشت کرده نشان می
دهیم. )به پیامبر می گفت خداوند تو را دوست ندارد
و به تو بچه نمی دهد . پیامبر که خیلی نارحت شده بود به خدا پناه میبره و از او کمک
می خواهد.خداوند هم در جواب پیامبر به او می گوید نگران نباش که آن کسی که تو
رومسخره کرده خودش به زودی از یادها فراموش می شه و دیگر بچه ای نخواهد
داشت.خدای متعال به پیامبر و حضرت خدیجه(س),دختر زیبایی به اسم حضرت فاطمه
می دهد . حضرت فاطمه(س) با حضرت علی (ع) ازدواج کردند.ونام پیامبر را برای
همیشهزنده نگهداشتند.که نسل همه امامان از ایشان است
و دشمنان پیامبر,خودشان ابتر وبدون نسل شدند.
آیه اول
خداوند به حضرت محمّد یک دختر کوچولو به اسم کوثر داده
آیه دوم
خداوند به حضرت محمّد فرموده حالا که من به تو کوثر دادم برای تشکر از من نماز
بخوان, دعا بکن ,گوسفند ها رو قربانی بکن
آیه سوم
خداوند فرموده شانئک بدجنس کاری می کنم که از یاد ها فراموش بشه و هچ کس او
رو دوست نداشته باشه.
4_5801020638021814240.mp3
6.17M
❤️ #دین_زیباست
⏰ کلاسهای 3 دقیقهایبرای نوجوانان
قسمت 89
چرا باید نماز بخوانیم؟ (4)
ادامه دارد ...
#نماز
👈 این فایلها را به گوش نوجوانان شیعه برسانید و آنان را با حقایق مکتب اهل بیت علیهم السلام آشنا کنید!
9.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌴شب زیارتی امام حسین(ع)
🍃کربلا دلم دوباره بیقراره
🍃هوای دیدن تو داره
🌷 #صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله
🌷 #شب_جمعه
🌷 #شبتون_حسینی
🌷 #التماس_دعا
حرم
#رمان_مردی_در_آینه📝 💟 #قسمت_صد_يازده 🎀چشم های بینا نمي دونستم چي بايد بگم ... علي رغم اينکه حالا
#رمان_مردی_در_آینه📝
💟 #قسمت_صد_دوازده
🎀دانه های تسبیح
اين سوال، جواب واضحي داشت ...
انسان هايي که قابليت دارن در مسير اشتباه شرطي بشن ... هر چند نسل ها تغيير مي کنن ... و جاشون رو به نسل هاي بعد ميدن ... اما کسي که اونها رو شرطي مي کنه در تمام قرن ها ثابت بوده ... خودش، هدف و شيوه اش ...
کسي که چون بعد مادي و حيواني نداره ... پس در دايره شرطي شدن قرار نمي گيره ... شيطان که ظهور آخرين امام براش حکم نابودي و پايان رو داره ...
فکر مي کردم از شروع صحبت زمان زيادي گذشته باشه ... اما زماني که اون براي نماز از من خداحافظي کرد و جدا شد ... درک تازه اي نسبت به مفهوم زمان هم در من شکل گرفت ... گاهي زمان، در عین سرعت، قدرت ثابت شدن داشت ...
اون مي رفت و من فقط بهش نگاه مي کردم ... مي خواستم آخرين ملاقات مون رو با همه وجود توي ذهن و حافظه ثبت کنم ...
بين جمعيت که از مقابل چشمانم ناپديد شد ... سرم رو پايين انداختم ...
به روي زمين نشستن عادت نداشتم ... پاهام خشک شده بود ... اما دلم نمی خواست حرکت کنم ...
تک تک اون حرف ها و جملات رو چند بار ديگه توي سرم تکرار کردم ... و در انتهاي هر کدوم، دوباره سوال بي جوابش توي ذهنم نقش مي بست ...
ـ دوباره ازت سوال مي کنم ... چرا مي خواي آخرين امام رو پيدا کني؟ ...
و بارها اون سوال رو از خودم پرسيدم ...
حالا مي تونستم وسط تاريکي شب، به روشني روز حقيقت رو ببينم ... اما بار سنگين سوالش روي شونه هاي من قرار گرفته بود ... اون زماني اين سوال رو ازم کرد که جواب سوال هاي من رو داده بود ... و اين سوال، مفهومي عميق تر از کلمات به ظاهر ساده اش داشت ...
بلند شدم و راه افتادم ... آرام، تمام مسير رو برگشتم ... غرق در فکر ...
به محل قرار که رسيدم، ماشين مرتضي ديگه اونجا نبود ... چند لحظه به اطراف نگاه کردم و دوباره راه افتادم ... شايد اينطوري بهتر بود ... در خلوت و سکوت زمان بيشتري براي فکر کردن داشتم ...
هوا گرگ و ميش بود و شعاع نورخورشيد کم کم داشت اطراف رو روشن مي کرد ...
عده اي مثل من پياده ... گاهي براي ماشين هاي در حال برگشت دست تکان مي دادن ... به زحمت و فشرده سوار مي شدن ...
چند لحظه نگاه مي کردم و به راهم ادامه مي دادم ... نمي دونستم کسي بين اونها هست که بتونم باهاش صحبت کنم يا نه ...
تقريبا انتهاي اون مسير مستقيم بود ... براي چند لحظه ايستادم و به خیابون خیره شدم ... موقع اومدن اونقدر سرم به احوال آشفته خودم مشغول بود که حالا ديگه يادم نمي اومد از کدوم سمت اومده بوديم ... فايده نداشت حافظه ام کلا تعطيل شده بود ...
دست کردم توي جيبم و آدرس رو در آوردم ... و گرفتم جلوي اولين نفري که داشت از کنارم رد مي شد ... يه مرد جوان با همسر و دو تا بچه کوچيک ... يه دختر کوچیک با موهاي خرگوشي، توي بغلش خواب بود ... با يه پسربچه گندم گون که نهايتا 3 سال بزرگ تر از خواهرش به نظر مي رسيد ... دست توي دست مادري که به زحمت، دو تا چشمش ديده مي شد ...
ـ ببخشيد چطور مي تونم برم به اين آدرس؟ ...
چند لحظه به من و آدرس خيره شد ... از توي چشم هاش مشخص بود فهميده ازش چي مي پرسم اما انگليسي بلد نيست يا نمي دونه چطور راهنماييم کنه ... به اطراف نگاه کرد و چند جمله فارسي رو بلند گفت ... اونهاي ديگه بهش نگاهي کردن و سري تکان دادن ... معلوم شد بین اون جمع هم کسی نیست بتونه کمکم کنه ...
کاغذ رو از دستش گرفتم و با سر تشکر کردم ... اومدم برم که مچم رو گرفت و اشاره کرد بايست ... بچه رو داد بغل همسرش و سريع رفت کنار جاده ... هر چند لحظه يه ماشين رد مي شد و اون براش دست بلند مي کرد ... تا اينکه يکي شون ايستاد ... يه زن و شوهر جلو، يه پسر نوجوان عقب ...
رفت سمت شيشه و با راننده صحبت کرد ... و بعد کاغذ رو داد دستش ... نگاهي به من کرد و در ماشين رو برام باز کرد ... اشاره کرد که سوار بشم ...
#ادامه_دارد
✍نویسنده: #شهید_سیدطاها_ایمانی
🍃
🌸
🎉🌺🍃