eitaa logo
حرم
2.7هزار دنبال‌کننده
10.1هزار عکس
6.8هزار ویدیو
652 فایل
❤﷽❤️ 💚کانال حرم 🎀دلیلی برای حال خوب معنوی شما🎀 @haram110 ✅️لینک کانال جذاب حرم https://eitaa.com/joinchat/2765357057Cd81688d018 👨‍💻ارتباط با ادمین @haram1
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️✨🌺🌹🌺✨❤️ 🔈آنچه ڪه باید در ارتباط بہ قصد ازدواج بدانند....👇 1← هیچ وقتـ درطول زندگے نہ را ڪامل مےتوانید بشناسید نہ طرفـ مقابل را؛ چون برخے از پنهانـ شما صرفأ در زمانـ وقوع اتفاقاتـ خاصے نمایانـ مےشود؛ 👌در نتیجہ تا زمانے ڪه آن اتفاق را تجربہ نڪردید ، درباره آن رفتار شناختے ندارید...🌺 2← معمولا نسبے براے رسمے شدن ارتباط طےِ مدتـ 10روز یا دو هفتہ حاصلـ مےشہ، روابط در ابتداے شناختـ از هردو طرفـ بیشتر منطقے داره، ☝️لذا بعد از مدتـ ڪوتاهے ادامہ ارتباط ڪمڪے بہ افزوده شدن شناختـ بیشتر نمےڪنه و فقط از احساسے به یڪدیڱر وابستہ مےشوند...🌺 3← همیدیگرو در شناختـ مورد بازجویے قرار ندید 😑دنبالـ آتــو نباشید...🌺 4← راجع به و رسمـ و رسوماتـ پس از رسمے شدن رابطہ صحبتـ ڪنید، (آینده نڱرے بیش از حد در شناختـ ، فرصتـ شناختـ شرایط فعلے و از شما سلبـــ مے ڪند.)...🌺 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌
▫️توصیه‌هایی به والدین برای نظارت بر بازی‌های کامپیوتری بچه‌ها : 🎮 هميشه برای انتخاب يا خريد بازی، به آرم رده­ سنی که روی جلد بازی‌ها نوشته شده، توجه کنيد. 🎮 سعی کنيد قبل از بازی کردن يک بازی توسط بچه‌ها، خلاصه ‌ای از داستان يا نقدش رو بخونيد و با بقیه والدين و فرزندان بزرگتر درباره بازی صحبت کنيد. البته بهترين حالت اين هست که خود شما، قبل از فرزندتان آن بازی را بازی کنيد. 🎮 با فرزندتان بازی کنيد، بازی کردنش را تماشا کنيد و درباره بازي­‌هايی که بازی می‌کند حرف بزنید. بهش بگید که چرا بعضی از بازی‌های خاص، مناسب او نيستند. 🎮 بعضی بازی‌های آنلاين نيازمند تعامل و گفت­‌و­گو با بقیه بازيکنان هست. به فرزندتان درباره نگفتن اطلاعات شخصی در بازی‌های آنلاين آگاهی بدید؛ همچنين به فرزندتان یاد بدید که رفتار­های نامناسب بقیه بازيکنان را در حين بازی، به شما اطلاع بدهد. 🎮 سعی کنيد فرزندتان در فضای مشترک خونه بازی کنه و تا جایی که ممکنه از بازی کردن او در اتاق خصوصي­ش خودداری کنيد.
: يه پسري بود به اسم پاتريک . پاتريک مدرسه ميرفت اما از اين خيلي بدش ميومد که بخواد توي خونه تکليفهاي مدرسش رو انجام بده . ميدونين چرا ؟ چون عاشق بدمينتون بازي کردن و فيلم نگاه کردن ... 👇
4_5848409082372819613.mp3
9.3M
❤️ ❤️ قسمت ۵۵ کتابِ اهل بیت سلام الله علیهم مخصوص نوجوانان 👉 مخصوص معلمین 👉 ✅ مخاطب اصلی مجموعه نوجوانان هستند؛ لطفا برسانید به دست نوجوانِ شیعه!
4_5915924409192810782.mp3
10.64M
"❁" 8⃣2⃣ 🎤 ▪️انسانها هرچه به الله شبیه‌تر می‌شوند؛ بیشتر از سوی کسانی که در حق آنها عمری نیکی کرده، مورد ظلم قرار می‌گیرند.. ← و اما، کرامت و بزرگواری آنان در برخورد با نادانی‌ها و جسارت‌های دیگران، عاقبتی سنگین تر را برای افراد گستاخ، مترتب می‌کند.
5_6237589417821733427.m4a
4.15M
🔹 سخنان دکتر امیر اشرفی پاتولوژیست و متخصص آسیب شناسی، مدیر گروه آناتومیکال پاتولوژی سیدنی استرالیا استادیار دانشگاه سیدنی
حرم
"رمان #از_روزی_که_رفتی #قسمت_شصت_و_شش خودش کمکم کرد... راه رو نشونم داد... راه رو برام باز کرد...
"رمان زینب از روی تاب به زمین افتاد... گریهاش گرفت... از تاب دور شد و زد زیر گریه آیه رفته بود برایش بستنی بخرد. بستنی نمیخواست! دلش تاب میخواست و پسرکی که جایش را گرفته بود و او را زمین زده بود. پسرکی که با پدرش بود... گریه اش شدیدتر شد! او هم از این پدرهامیخواست که هوایش را داشته باشد. تابش دهد و کسی به او زور نگوید! مردی مقابلش روی زمین زانو زد. دست پیش برد و اشک هایش را پاک کرد. -چی شده عزیزم؟ زینب سادات: اون پسره منو از تاب انداخت پایین و خودش نشست! من کوچولوئم، بابا ندارم! زینب سادات هق هق میکرد و حرفهایش بریده بریده بود. دلش شکسته بود. دخترک پدر میخواست... تاب میخواست! شاید دلش مردی به نام پدر می خواست که او را تاب بدهد... که کسی او را از تاب به زمین نیندازد! ارمیا دلش لرزید... دخترک را در آغوش کشید و بوسید. زینب گریه اش بند آمد: _تاب بازی؟ ارمیا به سمت تاب رفت و به پسرک گفت: _چرا از روی تاب انداختیش؟ پسرک: بلد نبود بازی کنه، الکی نشسته بود! زینب: مامان رفت بستنی، مامان تاب تاب میداد! ِپسر: شما با این بچه چه نسبتی دارید؟ ما همسایه پدر شون هستیم، شما رو تا حالا ندیدم! صدای آیه آمد: _زینب! ارمیا به سمت آیه برگشت: _سلام! یه کم اختلاف سر تاببازی پیش اومده بود که داره حل میشه! آیه: سلام! شما؟ اینجا؟ ارمیا: اومده بودم دنبال جواب سوال قدیمی! زینب سادات چقدر بزرگ شده! سه سالش شده؟ آیه: فردا تولدشه! سه ساله میشه! زینب را روی زمین گذاشت و آیه بستنی اش را به دستش داد. زینب که بستنی را گرفت، دست ارمیا را تکان داد. نگاه ارمیا را که دید گفت: _بغل! لبخند زد به دخترک شیرین آرزوهایش: _بیا بغلم عزیزم! آیه مداخله کرد: _لباستون رو کثیف میکنه! ارمیا: پس به یکی از آرزوهام میرسم! اجازه میدید یه کم یا زینب سادات بازی کنم؟ زینب سادات خودش را به او چسبانده بود و قصد جداشدن نداشت. آیه اجازه داد... ساعتی به بازی گذشت، نگاه آیه بود و پدری کردنهای ارمیا... زینب سادات هم رفتار متفاوتی داشت! خودش را جور دیگری لوس میکرد، ناز و ادایش با همیشه فرق داشت، بازیشان بیشتر پدری کردن و دختری کردن بود. وقت رفتن ارمیا پرسید: _ایندفعه جوابم چیه؟ هنوز صبر کنم؟ آیه سر به زیر انداخت و همانطور که زینب را در آغوش میگرفت گفت: _فردا براش تولد میگیریم، خودمونیه؛ اگه خواستید شما هم تشریف بیارید! ارمیا به پهنای صورت لبخند زد! در راه خانه آیه رو به زینبش کرد و گفت: _امروز دخترمن با عمو چه بازیایی کرد؟ زینب: عمو نبود که، بابا مهدی بود! زینبش لبخندی به صورت متعجب مادر زد و سرش را روی شانه‌ی مادر گذاشت. ادامه دارد... نویسنده:
حرم
"رمان #از_روزی_که_رفتی #قسمت_شصت_و_هفت زینب از روی تاب به زمین افتاد... گریهاش گرفت... از تاب دور
"رمان پاکت نامه را باز کرد: سلام! امروز تو توانستی دلی را به دست آوری که روزی دنیا را آیه برایش زیر و رو میکردم! تمام هستیام را... جانم را، روحم را، دنیایم را به دستت امانت میدهم! امانتدار باش! همسر باش! پدر باش! جای خالی ام را پر کن! آیه ام شکننده است! مواظب دلش باش! دخترکم پناه میخواهد، پناهش باش! دخترم و بانویم را اول به خدا و بعد به تو میسپارم... ارمیا نامه با در پاکت گذاشت و پاکت را در جیبش. لبخند جزء لاینفک صورتش شده بود. انگار زینب پدردار شده بود! صدرا: گفته باشما! ما آیه خانم و زینب سادات رو نمیدیم ببریا، تو باید بیای همینجا! ارمیا: خط و نشون نکش! من تا خانومم نخواد کاری نمیکنم، شاید جای بزرگتری بخواد! آیه گونه هایش رنگ گرفت. رها: یاد بگیر صدرا، ببین چقدر زن ذلیله! ارمیا: دست شما درد نکنه! آیه خانوم چیزی به دوستتون نمیگید؟ آیه رنگ آمده در به صورتش پس رفت! زهرا خانم: دخترمو اذیت نکن پسرم! فخرالسادات: پسرم گناه داره، دخترت خیلی منتظرش گذاشته! ارمیا نگاهش را با عشق با فخرالسادات دوخت، مادر داشتن چقدر لذت بخش بود. محمد: داداشم داره داماد میشه! ِکل کشید و صدرا ادامه داد: _پیر پسر ما هم داماد شد! ارمیا به سمت حاج علی رفت: _حاجی، دخترتون قبولم کرده! شما چی؟ قبولم میکنید؟ حاج علی: وقتی دخترم قبولت کرده، من چی بگم؟ دخترم حرف دل باباشو میدونه، خوشبخت بشید! ارمیا دست پدر را بوسیده بود. این هم آرزوی آخرش "حاج علی پدرش شده بود." ساعت 9 شب بود و بحث عقد و مراسم بود. محمد و صدرا سر به سر ارمیا میگذاشتند و گاهی آیه را هم سرخ و سفید میکردند. تلفن خانه زنگ خورد. حاج علی بلند شد و تلفن خانه را جواب داد. دقایقی بعد تلفن را قطع کرد و رو به آیه کرد: _آیه بابا به آرزوت رسیدی! آقا داره میاد دیدن تو و دخترت! پاشو.. تا یک ساعت دیگه میان! ارمیا به چهره ی بانویش نگاه کرد. یاد فیلمی افتاد که صدرا برایش تعریف کرده بود. آنقدر اصرار کرده بود که آنرا نشنش دادند هقهقهایش را شنیده بود. آرزوهایش را! ارمیا همه را میدانست جز اینکه چرا آیه در تنهایی هایش هم حجاب داشت! ارمیا که از موهای سپید شدهی بانویش نمیدانست! نمیدانست که غمها پیرش کردهاند! که اگر میدانست سه سال صبر نمیکرد! آیه دستپاچه بود! همه دستپاچه بودند جز ارمیا که بانویش را نگاه میکرد! "به آرزویت رسیدی بانو؟ مبارک است..." صدای زنگ در که آمد، آیه جان گرفت... آیه دستپاچه بود! همه دستپاچه بودند جز ارمیا که بانویش را نگاه میکرد! "به آرزویت رسیدی بانو؟ مبارک است..." صدای زنگ در که آمد، آیه جان گرفت... ادامه دارد... نویسنده:
دوستان عزیز سلام✋🏻 به پایان فصل اول رمان عاشقانه رسیدیم... انشالله از فردا با فصل دوم همین رمان به نام همراه شما خواهیم بود🍃✨
💠مرحوم طبرسی در کتاب احتجاج روایت مفصلی از امام زین العابدین علیه السلام نقل می کند که ابوخالد کابلی نزد امام رفته و از حجت های الهی پس از پیامبر صلی الله علیه و اله سوال می کند . امام علیه السلام در پاسخ او حجت های الهی را معرفی نموده تا اینکه به روزگار غیبت اشاره کرده و می فرماید : نگاه غيبت ولىّ خدا طولانى خواهد شد ، همو كه دوازدهمين از اوصياى رسول خدا و امامان پس از او است . اى أبا خالد ، مردم دوران غيبت آن امام كه معتقد به امامت و منتظر ظهور اويند از مردم هر روزگارى برترند ، زيرا خداى تعالى عقل و فهم و معرفتى به آنان عطا فرموده كه غيبت نزد آنان به منزلهء مشاهده است ، و آنان را در آن روزگار همچون مجاهدين در مقابل رسول خدا صلَّى الله عليه و آله كه با شمشير به جهاد برخاسته‌اند قرار داده است آنان مخلصان حقيقى و شيعيان راستين ما و داعيان به دين خداى تعالى در نهان و آشكارند . و فرمود : چشم براه بودن فرج و گشايش خود بزرگترين فرج است. 📚الإحتجاج ج۲ ص۳۱۸
🌺 السلام علیک یا صاحب الزمان 🌈 حضرت‌ امام‌ صادق علیه‌السلام 🔻 ○ ظهور فرانمی‌رسد تا زمانی که هیچ گروهی از مردم باقی نماند مگر این‌که حکومت یابد؛ تا کسی نگوید ما اگر حکومت می‌یافتیم، به عدالت رفتار می‌کردیم؛ سپس قائم قیام به حق و عدل می‌کند. ● مَا یَکُونُ هَذَا الْأَمْرُ حَتَّى لَا یَبْقَى صِنْفٌ مِنَ‌النَّاسِ إِلَّا وَقَدْ وُلُّوا عَلَى‌النَّاسِ‏ حَتَّى لَایَقُولَ قَائِلٌ إِنَّا لَوْ وُلِّینَا لَعَدَلْنَا ثُمَّ یَقُومُ الْقَائِمُ بالحقِّ و العدلِ 📚 غیبت نعمانی، صفحه۲۸۲ ☘ نوبت ما نمی‌شود بی تو ☘ دولت ما نمی‌شود بی تو 🔅اللهم عجل لوليك الفرج🔅