eitaa logo
حرم
2.6هزار دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
6.5هزار ویدیو
630 فایل
❤﷽❤️ 💚کانال حرم 🎀دلیلی برای حال خوب معنوی شما🎀 @haram110 ✅️لینک کانال جذاب حرم https://eitaa.com/joinchat/2765357057Cd81688d018 👨‍💻ارتباط با ادمین @haram1
مشاهده در ایتا
دانلود
🕊🍃🕊🍃🕊🍃🕊🍃🕊🍃🕊🍃 (ع)📜 💕 و 💕 💚 💚 💛 💛 سعد بن حارث، ابو الحتوف بن حارث: 🌺این دو برادر با عمر بن سعد به كربلا آمده بودند، و چون روز عاشورا شد و امام حسین علیه ‏السلام ندا می ‏كرد: «هل من ناصر ینصرنا» و زنان و كودكان با شنیدن صداى امام علیه السلام شیون مى‏ كردند، از دیدن این منظره، تاب نیاوردند و شمشیر به روى سپاه كوفه و دشمنان امام حسین علیه ‏السلام كشیدند و آنقدر مبارزه خود را ادامه دادند تا شهید شدند. ✍برخى نوشته‏ اند كه: این دو برادر در لحظات آخرین امام و پس از شهادت اصحاب به فیض شهادت نائل آمدند. ✨【سعدبن حارث بن سلمه انصارى و برادرش ابو الحتوف هر دو از محكمه(خوارج) بودند و با عمر بن سعد براى جنگ با حسین به كربلا آمده بودند، بعد از ظهر روز عاشورا هنگامى كه یاران امام شهید و تنها سوید بن عمرو و بشر عمرو حضرمى با امام (ع) باقیمانده بودند و صداى زنان و كودكان از آل رسول را شنیده گفتند: «لاحكم الا لله ولا طاعة لمن عصاه»؛ این حسین پسر دختر پیامبر است و ما امید شفاعت جد او را روز قیامت داریم پس چگونه با او محاربه كنیم؟ لذا به یاران امام حسین (ع ) پیوستند 📗وسیلة الدارین 149】✨ 📕مقتل الحسین، مقرم 240. 📒ابصار العین، 94.
4_6032593665325532426.mp3
6.85M
‍🎙 حجت الاسلام شهاب 🎵‌ وفاداریِ جناب نافع بن هلال ... ◾️ 🌿 ◾️ 🌿 ◾️ 🌿 ◾️
4_6012846625469236926.mp3
2.68M
‍🎙 حجت الاسلام دانشمند 🎵‌ جناب زهیر بن قین و همسرش ... ◾️ 🌿 ◾️ 🌿 ◾️ 🌿 ◾️
جسم و روحم با حرم گشته عَجین حال و روزم با غمت گشته غمین این سه جمله خواب شبهای من است کربلا ، پای پیاده ، اربعین
جان عبــاس فراموش مکن نـام مرا 💔 به خدا کرببـلایی شدنم دست شماست😞 ❤️ 🥁 السلام علیک یا ابوالفضل العباس 🍶
🔻بیشترین زنگ‌ تلفن در دنیا زنگ تلفن مادرهاست و بیشترین تماس بی‌پاسخ نصیب مادرهاست چقدر بی‌منت مهربونند❣️ خدایا سایه مادرا رو بالای سرمون نگه دار🌹🙏
🍀 🍃✨🌸✨🍃✨🌸✨🍃 قبل از اینکه صحبت کنید کلمات را از سه دروازه عبور دهید اولین دروازه، از خود بپرسید: آیا این حرفی که می خواهم بزنم حقیقت است؟ دومین دروازه بپرسید آیا لازم است الان مطرحش کنم؟ سومین دروازه بپرسید آیا حرفم نیش و کنایه ندارد که کسی را برنجاند 🍃✨🌸✨🍃✨🌸✨🍃
4_301832013592133676.mp3
13.64M
‍ 🌷بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم🌷 💠تفسیر صدای ناقوس(زنگ کلیسا)از زبان مولانا امیرالمؤمنین💠 🔰دکتر علی رضا هزار🔰 🔴دوستان حتما دان کنید جالبه🔴 🔹حیدر فقط امیرالمؤمنین🔹
🍃🌸🍃🍃🌹🍃🍃🌸🍃 ♦️ به مشکلات بخندید ♦️ مرد جوانی که می خواست راه معنویت را طی کند به سراغ استاد رفت. استاد خردمند گفت: تا یک سال به هر کسی که به تو حمله کند و دشنام دهد پولی بده. تا دوازده ماه هر کسی به جوان حمله می کرد جوان به او پولی میداد. آخر سال باز به سراغ استاد رفت تا گام بعد را بیاموزد. استاد گفت: به شهر برو و برایم غذا بخر. همین که مرد رفت استاد خود را به لباس یک گدا در آورد و از راه میانبر کنار دروازه شهر رفت. وقتی مرد جوان رسید، استاد شروع کرد به توهین کردن به او. جوان به گدا گفت: عالی است! یک سال مجبور بودم به هر کسی که به من توهین می کرد پول بدهم اما حالا می توانم مجانی فحش بشنوم، بدون آنکه پشیزی خرج کنم. استاد وقتی صحبت جوان را شنید رو نشان داده و گفت: برای گام بعدی آماده ای چون یاد گرفتی به روی مشکلات بخندی! داوینچی می گوید: مشکلات نمی تواند مرا شکست دهند، هر مشکلی در برابر تصمیم قاطع من تسلیم می شود. 🍃🌸🍃🍃🌹🍃🍃🌸🍃
❤️ چقدر مردم این شهر بی خیال تواند و از نبودنٺ انگار شاد و خرسندند چقدر تڪ تڪ این نامہ هاے چشم بہ راه بہ نامہ هاے همان ڪوفیان همانندند!
🍃✨🍃 ✨🍃 🍃 💫وقتى از آن حضرت سۆال مى‏کنند که چرا فقط به آخرین حجّت الهى گفته مى‏شود؟ آن حضرت در پاسخ مى ‏فرمایند: چون در آن ساعتى که دشمنان، جدّم امام ( ع) را به قتل رساندند فرشتگان با ناراحتى در حالى که ناله سرداده بودند عرض کردند پروردگارا! آیا از کسانى که برگزیده و فرزند برگزیده تو را ناجوانمردانه شهید کردند در مى‏گذرى؟ در جواب آنها خداوند به آنان وحى فرستاد که: اى فرشتگان من! سوگند به عزّت و جلالم از آنان انتقام خواهم گرفت هر چند بعد از مدّت زمان زیادى. آن گاه خداوند متعال نور و شبح فرزندان امام #‏حسین علیه السلام را به آنان نشان داد و پس از اشاره به یکى از آنان که در حال قیام بود فرمود: با این قائم از دشمنان حسین (ع) انتقام خواهم گرفت.🍃✨ ... 📗 دلائل‏الامامة، ص239 📕 مجلسی ،مجلدات 1 و.... 🏴🥀الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج🥀🏴 🌟 🌱🌟
4_6048877806195049864.mp3
4.98M
سخنران : حجت الاسلام شناخت حضرت ولی عصر (عج)
4_6046302140077442477.mp3
1.7M
سخنران : حجت‌الاسلام بعد ازاینکه این همه عزاداری کردیم چراامام زمان(ع)نیامد؟...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پرسش : دختری هستم که به پسری علاقه دارم ؛ ولی او هیچوقت از علاقه من باخبر نشده است ؛ تکلیف من چیست؟
🔴 💠 برخی همسران برای عذرخواهی می‌کشند و یا مانع عذرخواهی زبانی می‌شود. 💠 یکی از راههای این نقیصه این است که عذرخواهی خود را روی نوشته و یا انجام دهید. 💠 برای هر مشکلی فکر و ابتکار به خرج دهید و برای حل آن نمایید‌. نه اینکه بی‌خیال آن شوید. 💠 ابتکار و تمرین شما به چشم می‌آید و درکتان خواهد کرد‌.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پرسش : شوهرم رابطه ام را با خانواده ام قطع کرده ؛ با اینکه خانواده من به او محبت می کنند ؛ چه کنم ؟
غذای مفید و خوشمزه 😋 🔰امام صادق علیه السلام: بادنجان بخورید که بیماری را می برد و دردی با آن نیست 🔰آقا رسول اللّه صلی الله علیه و آله و سلم : بادنجان، درختی است که در جنه الماوی دیدمش که به حقانیت من و ولایت علی علیه السلام شهادت داد ؛ هر کس به این نیت بخورد که بیماری دارد ، بیمار می شود و هرکس به نیت اینکه دوا است بخورد ، دوا است 🔰پیامبر اکرم صلی الله علیه و اله و سلم : بادنجان مصرف کنید و زیاد هم مصرف کنید . 🔰امام صادق علیه السلام : بادنجان برای سودا خوب است و به صفرا زیان نمی رساند ♻️♻️🍃🍃🍃🍃♻️♻️ طب الائمه ص ۱۳۵ و بحار الانوار ج ۶۶ص ۲۲۳
مرد خوب مـے‌داند جای‌این‌عکس ⇣ ↲در آلبوم‌شخصی‌ست ⛔️او هرگز زیبایـے نـ↯ـاموسش را حـ⇜ـراج چشماטּ آلوده نـ✘ـمـے‌ڪند❣
4_6021401203890455102.mp3
3.07M
دوری از گناه بسیار زیبا....گوش بدید وبرای رضای خدا نشر دهید حجاب امروزی 😔 حجاب زمان گذشته👍
❣ باور کنید روزی میرسد به تمام این روزهایی که اینگونه با غصه خوردن و اشک ریختن گذرانده اید میخندید... مشکل ما این است که کمی در غصه هایمان بی جنبه و بی طاقت هستیم... تا کمی غصه بر دلمان مینشیند گویی دنیا بر سر ما خراب شده است زمین و زمان را بهم میریزیم بخدا که اگر کمی طاقت و صبر داشته باشیم روز هایی برای ما میرسد که تمام گذشته تلخمان جبران شود... قشنگترین اتفاق دنیا حکمت خدا است اگر فقط ذره ای به حکمت خدا ایمان داشته باشیم، دلهای‌مان آرامش بیشتری خواهند داشت
⇩⇩⇩ داسـتـــ📚ــــان⇩⇩⇩ °❀°▪️°❀°▪️°❀°▪️°❀° امـام حسیـن علیه‌السـلام و آرزوی بسیار زیبای شهیـد🥀 ابوریاض یکی از افسرای عراقی می‌گوید: توی جبهه جنوب مشغول نبرد با ایران بودیم که دژبانی من رو خواست و خبر کشته شدن پسرم رو بهم داد. خیلی ناراحت شدم، رفتم سردخانه، کارت و پلاکش رو تحویل گرفتم. اونا رو چک کردم، دیدم درسته رفتم جسدش رو ببینم کفن رو کنار زدم، با تعجب توأم با خوشحالی گفتم: اشتباه شده، اشتباه شده، این فرزند من نیست! افسر ارشدی که مأمور تحویل جسد بود گفت: این چه حرفیه میزنی؟ کارت و پلاک رو قبلاً چک کردیم و صحت اونها بررسی شده هر چی گفتم باور نکردند کم کم نگران شدم با مقاومتم مشکلی برام پیش بیاد! من رو مجبور کردند که جسد را به بغداد انتقال بدم و دفنش کنم به ناچار جسد رو برداشتم و به سمت بغداد حرکت کردم تا توی قبرستان شهرمون به خاک بسپارم اما وقتی به کربلا رسیدم، تصمیم گرفتم زحمت ادامه راه رو به خودم ندهم و اون جوون رو توی کربلا دفن کنم چهره آرام و زیبای آن جوان که نمی‌دانستم کدام خانواده انتظار او را می‌کشید، دلم را آتش زد خونین و پر از زخم، اما آرام و با شکوه آرمیده بود، او را در کربلا دفن کردم، فاتحه‌ای برایش خواندم و رفتم سال‌ها از آن قضیه گذشت بعد از جنگ فهمیدم پسرم زنده است! اسیر شده بود و بعد از مدتی با اُسرا آزاد شد، به محض بازگشتش، ازش پرسیدم: چرا کارت و پلاکت رو به دیگری سپردی؟ پسرم گفت: من رو یه جوون بسیجی ایرانی اسیر کرد، با اصرار ازم خواست که کارت و پلاکم رو بهش بدم حتی حاضر شد بهم پول هم بده وقتی بهش دادم، اصرار کرد که راضی باشم بهش گفتم در صورتی راضی‌ام که بگی برای چی میخوای؟ اون بسیجی گفت: من دو یا سه ساعت دیگه شهید می‌شم قراره توی کربلا در جوار مولا و اربابم حضرت اباعبدالله الحسین علیه‌السلام دفن بشم می‌خوام با اینکار مطمئن بشم که تا روز قیامت توی حریم بزرگترین عشقم خواهم آرمید شهید آرزو می‌کند کنار اربابش حسین علیه‌السلام دفن بشه، اونوقت جاده آرزوهای ما ختم می‌شه به پول، ماشین، خونه، معشوقه زمینی، گناه و ... خدایا! ما رو ببخش که مثل شهداء بین آرزوهامون، جایی برای تو باز نکردیم... ✍منبع: 📗کتاب حکایت فرزندان فاطمه۱،صفحه۵۴ ‌〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰
4_5769626712010655659.mp3
847.1K
‍🎙 حجت الاسلام دانشمند 🎵‌ آب خوردی بگو یاحسین ... ◾️ 🌿 ◾️ 🌿 ◾️ 🌿 ◾️
🌴🌸🍃🌴🌸🍃🌴🌸🍃🌴🌸🍃 هر روز معرفی یکی از 30 نفر از ملعون ترین و خبیث ترین نفراتی که در واقعه کربلا بیشترین ظلم را به امام حسین علیه السلام و یاران و اهل بیتش وارد کردند👇👇 لعنت الله علیه از لشگریان عمر بن سعد ملعون در جنگ با امام حسین علیه السلام و از طایفه عبدالقیس و مردی بی باک بود. نام کامل او را مرة بن منقذ بن نعمان عبدی گفته اند. جنایات او: در عاشورا سال 61 هـ.ق، آن زمان که حضرت علی اکبر علیه السلام فرزند امام حسین علیه السلام، به میدان جنگ رفت و در مقابل سپاه اموی قرار گرفت و تعداد زیادی از دشمنان را کشت و کسی نمی توانست در مقابل او به مبارزه آید مرة بن منقذ، که از دلاوری های آن حضرت به خشم آمده بود، به میدان آمد و گفت: بزرگترین گناهان عرب بر گردن من که اگر علی اکبر بر من بگذرد و من داغ او را بر دل پدرش نگذارم. پس همین که آن حضرت بار دیگر با شمشیر به دشمن حمله کرد مرة، راه را بر او بست و با ضربه ای که به او زد، آن حضرت به زمین بیفتاد. آن گاه مردم اطراف او را گرفتند و با شمشیر پاره پاره اش کردند و فرزند حسین علیه السلام را به شهادت رساندند. در مورد چگونگی شهادت حضرت علی اکبر علیه السلام، نقل های دیگری نیز وجود دارد، از جمله: این که مره همین که در میدان جنگ مقابل حضرت علی اکبر علیه السلام رسید، ابتدا با نیزه به پشت او زد و بعد با ضربه شمشیر فرق او را شکافت، آن حضرت دست به گردن اسب خود انداخت، ولی اسب که ظاهرا خون روی چشمانش ریخته بود، او را در میان سپاه دشمن برد و دشمن از هر طرف بر او تاخت و بدن مبارکش را پاره پاره کرد. برخی گفته اند که دشمن تیری بر گلوی او زد که آن تیر، گلو را شکافت و آن حضرت در خون خود غلتید و به شهادت رسید. سرنوشت او: مختار، عبدالله بن کامل یکی از سرداران خود را با عده ای مامور دستگیری مره کرد. این گروه مسلح خانه اش را محاصره کردند و چون او راه فرار را بر خود بسته دید سوار بر اسبش شد و نیزه به دست از خانه بیرون آمد و به گروه حمله کرد و نیزه ای بر عبدالله یا عبیدالله بن ناجیه شبامی زد و او را به زمین انداخت ولی آسیبی نرسید. ابن کامل، او را با شمشیر زد و چون او دست چپش را سپر کرده بود، از این رو دستش آسیب دید و از کار افتاد و اسبش با شتاب او را از صحنه بیرون برد و به این ترتیب مره فرار کرد و خود را به بصره رساند و به مصعب بن زبیر، ملحق شد. به روایت دیگر که در کتاب ناسخ التواریخ نقل شده، سعر بن ابی سعر، آن خبیث را گرفت و نزد مختار آورد. مختار از او پرسید: آیا تو علی بن حسین علیه السلام را کشتی؟ گفت: من تنها نبودم بلکه هزار نفر با من بودند. مختار دستور داد اول دو دست او را بریدند، بعد زبانش را از دهانش بیرون کشیدند سپس هر دو چشمش و بعد لبانش را بریدند و آخر کار سر از بدنش جدا کرده و بعد تنش را در آتش سوزاندند. بر تا قیامت لعنت 📚نفس‌المهموم 📚ترجمه کامل ابن اثیر 📚تاریخ طبری 📚منتهی‌الامال 📚ابصار العین 📚موسوعه الامام الحسین به نقل از: عمادالدین طبری، نفس المهموم، کامل بهائی، لهوف، ارشاد و بسیاری منابع دیگر
"رمان سریع از پله ها بالا رفت و قبل از اینکه وارد شود نفس عمیقی کشید و در را باز کرد ،همه با دیدن سمانه از جای خود بلند شدند ،سمیه خانم تا خواست سوالی بپرسد ،سمانه به حرف امد: ــ خوش اومدید خاله جان،اما شرمنده من سرم خیلی درد میکنه نمیتونم پیشتون بشینم شرمنده میرم استراحت کنم. همه از حرف های سمانه شوکه شوده بودند،از ورودش و بی سالم حرف زدنش و الان رفت به اتاقش!! سید و فرحناز تا خواستن سمانه را به خاطر این رفتارش بازخواست کنند ، در باز شد و کمیل وارد خانه شد ،که با سمانه چشم در چشم شد ،تا خواست سلامی کند صدای سمانه او را متوقف کرد: ــ مامان من فکرامو کردم،میتونید به خانم محبی بگید جواب من مثبته ــ اما سمانه.. ــ اما نداره من فکرامو کردم،میتونید وقت خواستگاری رو بزارید و بدون هیچ حرفی وارد اتاقش شد. همه از حرف های سمانه شوکه شده بودند ،دوخواهر با ناراحتی به هم خیره شده بودند و صغری غمگین سیبی که در دستش بود را محکم فشرد و آرام زمزمه کرد" این یعنی جوابش منفی بود" کمیل که دیگر نمی توانست این فضا را تحمل کند، رو به سید گفت: ــ شرمنده من باید برم،زنگ زدن گفتن یه مشکلی تو باشگاه پیش اومده باید برم ــ خیر باشه؟ ــ ان شاء الله که خیر باشه بعد از خداحافظی و عذرخواهی از خاله اش سریع از خانه خارج شد و سوار ماشین شد، با عصبانیت در را محکم بست ، هنوز حرف سمانه در گوشش می پیچید و او را آزار می داد بی غیرتی که به اوگفته به کنار،جواب مثبت سمانه به محبی او را بیشتر عصبانی کرده بود،احساس بدی داشت،احساس یک بازنده شاید ولی او مجبور بود به انجام این کار... ، با عصبانیت چندتا مشت پی در پی بر روی فرمون زد و فریاد زد: ــ لعنتی لعنتی با صدای گوشیش و دیدن اسمی که روی صفحه افتاد سریع جواب داد: ــ بگو با شنیدن صحبت های طرف مقابل اخم هایش در هم جمع شدند؛ ــ باشه من نزدیکم ،سریع برام بفرست آدرسو تا خودتونو برسونید من میرم اونجاماشین را روشن کرد و سریع از آنجا دور شد. ادامه دارد... نویسنده :
"رمان صبح بخیری گفت و بر روی صندلی نشست ،سید جوابش را داد اما فرحناز خانم به تکان دادن سری اکتفا کرد. سمانه سریع صبحانه اش را خورد و از جایش بلند شد: ــ با اجازه من دیگه برم دانشگاه،دیرم میشه ــ سمانه صبر کن ــ بله بابا ــ در مورد جواب مثبتت به پسر محبی ،از این تصمیمت مطمئنی؟ ــ بله بابا،من دیگه برم و بدون اینکه منتظر جواب آن ها بماند سریع از خانه بیرون رفت و تا سر خیابان را سریع قدم برداشت و برای اولین تاکسی دست تکان داد،شامس با او یار بود و اولین تاکسی برایش ایستاد. در طول مسیر دانشگاه به تصمیم مهمی که گرفت فکر می کرد،شاید به خاطر لجبازی با کمیل باشد اما بالخره باید این اتفاق می افتاد. به محض اینکه وارد دانشگاه شد متوجه تجمع دانشجویان شد که درمورد بحث مهمی صحبت می کردند به سمت دوستانش رفت و سلامی کرد: ــ سلام ،چی شده؟ ـــ یعنی نمیدونی ــ نه! ــ احمدی ،همین نامزد انتخابات ،دیشب تو مسیر برگشت به خونش میخواستن ترورش کنن. سمانه متعجب به دخترا نگاه کرد و گفت: ــ جدی؟ ــ بله ــ وای خدای من ،خدا بخیر بگذرونه این انتخاباتو،من برم کلاسم الان شروع میشه. بعد خداحافظی از دخترا به سمت کلاس رفت ،که در راه کسی بازویش را کشید ،برگشت که با دیدن صغری گفت: ــ سللم بریم سرکلاس الان استاد میاد ــ صبرکن سمانه برگشت و به صغری نگاهی انداخت. ــ چرا به کمیل جواب منفی دادی؟ سمانه نفس عمیقی کشید و سعی کرد عصبی نشود. ــ گوش کن صغری... ــ نه اینبار تو گوش کن سمانه،داداش من چی کم داره ،پول ،خونه،قیافه،هیکل،اخلاق؟ ها چی کم داره؟ چی کم داره که پسر خانم محبی داره ــ صغری بحث این نیست ــ پس بحث چیه؟اصلا فکر نمیکردم تو اینطور باشی ،برات متاسفم و اجازه ای به سمانه نداد تا حرفی بزند. کل کلاس سمانه هیچ چیزی از تدریس استاد را متوجه نشد ،حق را به صغری می داد او از چیزی خبر نداشت و الان خیلی عصبی بود ،باید سر فرصت با او صحبت می کرد،با خسته نباشید استاد همه از جایشان برخاستند ،سمانه که دیگر کلاسی نداشت به سمت خروجی دانشگاه رفت ،که برای لحظه ای ماشین مشکی رنگ را دید ،مطمئن بود این همان ماشینی است که آن روز آن ها را تعقیب می کرد!! ماشین به سرعت حرکت کرد و به سمت آن ها آمد،سمانه کم کم متوجه شد که شخصی از صندلی عقب چیزی مشکی رنگ بیرون آورد ،ناگهان ترسی در دلش نشست و با دیدن ماشینی که به سمت صغری می رفت ،با سرعت به سمت صغری دوید و اسمش را فریاد زد... تا به صغری رسید تنها کاری که توانست انجام دهد، آن بود که صغری را هُل بدهد و هر دو آن طرف جاده پرتاب شوند،سمانه سرش محکم به آسفالت اصابت می کند و صدای آخ گقتن صغری هم در گوشش می پیچد و ماشینی که با سرعت از کنار آن ها می گذرد آن را آرام می کند، اما با بلند کردن سرش و دیدن مایعی که با فاصله نه چندان زیاد با آن ها بر روی زمین ریخته شد و بخاری که از آن بلند شده،با ترس زمزمه کرد: ــ اسید سرش گیج می رفت و جلویش را تار می دید،همه اطرافشان جمع شده بودند ،صدای نگران و پر درد صغری را همراه همهمه ی بقیه می شنید که او را صدا می کرد، اما دیگر نتوانست چشمانش را باز نگه دارد و از هوش رفت. ادامه دارد... نویسنده :