eitaa logo
حرم
2.6هزار دنبال‌کننده
10هزار عکس
6.7هزار ویدیو
638 فایل
❤﷽❤️ 💚کانال حرم 🎀دلیلی برای حال خوب معنوی شما🎀 @haram110 ✅️لینک کانال جذاب حرم https://eitaa.com/joinchat/2765357057Cd81688d018 👨‍💻ارتباط با ادمین @haram1
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از حرم
💫امام باقر (ع):خطاب به زراره: ای زراره !دریغ از تو !چه قدر مردم از ارزش شکر طبرزد بی خبرند، در حالی که برای ۷۰ بیماری سودمند است و بلغم را کاملا فرو می خورد و ریشه کن می سازد. 📚طب الائمه ابن بسطام ص ۶۷ ✅مواد لازم: ▫️کره محلی ۱/۵ قاشق سوپ خوری، ▫️پودر هسته خرما (قهوۀ اصیل ایرانی) نصف لیوان ▫️شیر محلی دو لیوان ▫️شکر قهوه‌‌ای نصف لیوان ✅روش تهیه: ظرف نسبتا بزرگی را بردارید و پودر هسته خرما و شکر را با هم مخلوط کنید به طوری که هیچ گلوله‌ایی باقی نمانده باشد سپس شیر را به مواد اضافه کنید و روی شعلۀ ملایم قرار دهید و مواد را هم بزنید. باید حدودا ۴۵ دقیقه مواد روی شعله ملایم باشد و مرتب هم بزنید تا به غلظت کافی برسد در آخر کرۀ محلی را به مواد اضافه ‌کنید و مرتب هم بزنید تا غلظت به حد کافی برسد. سپس اجازه دهید که شکلات سرد شود و نوش جان کنید... ✅خواص: 🔻بسیار مقوی 🔻تقویت قلب 🔻تقویت کننده مغز 🔻استحکام بخش استخوان ها 🔻چاق کننده (چاقی مفید ) 🔻افزایش دهنده نیروی جنسی 🔻برطرف کننده فراموشی و وسواس 🌟 نکته: مصرف این شکلات با نان یک غذای کامل محسوب می شود. ❌ طبع کاکائو سرد و خشک است و موجب غلظت خون و غلبه سودا و بروز بیماری های چون مشکلات و سکته قلبی،کاهش رشد کودکان،مشکلات سخت کبدی ،دیابت،کیسه صفرا ،مشکلات عصبی ،استرس و... می شود.
هدایت شده از حرم
✅ پماد درمان سوختگی تازه ⭕️پودر عدس قرمز(دال عدس) + سرڪه انگورطبیعی + گلاب بمالید ڪه فوراً درد و اثر سوختگی را دفع میڪند. ⚠️این پمادبرای سوختگی پای نوزادان و عرق سوز شدن بدن ویاسوختگی بدن بااتش و آبجوش و... مفیداست. ✅یکی از اقلام لازم برای کیف یا جعبه کمک های اولیه طب اسلامی این پماد است.
هدایت شده از حرم
‌🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸 🌸 دروغ میگـویند که مغـــز فــرمانده است. دل که بگـیرد مغـز هرچقدر هم که فـــرمان دهد تا دل رضـــایتـ نـدهد هیچ چیز درست نــمیشود که نـمیشود. نــه دستیـ حرکتـ مـیکند و نـــه کاری از پیـــش میرود دلـت که پا بـــه پایت باشد مغــز که مغـز است خدا هم برای خوب شدن حالـت پا در میـانی میکـند...🍃🌸
هدایت شده از حرم
🔴 که بود و چگونه به محفل فرشتگان و آسمان راه یافت؟ (قسمت ) ⚡️نام اصلی وی حارث (حرث) بوده که به خاطر عبادتهای طولانی مدتش، او را عزازیل یعنی عزیز خدا، می‌گفتند. ❎درمورد پیشینه او چنین گفته‌اند که : خداوند متعال قبل از آفرینش آدم، موجودات دیگری خلق نموده بود به نام جن که حارث یکی از آنها بوده و در زمین زندگی می‌کرد . 💠تا اینکه این مخلوقات به سرکشی، فساد، قتل و خونریزی دربین خود و قوم نسانس (قوم قبل از وجود انسانها) پرداختند. وقتى که فتنه و فساد، کشت و کشتار در میان آنان برپا شد 🌹در این هنگام خداوند اراده کرد که آنان را نابود فرماید، بهمین خاطر عده اى از ملائکه را فرستاد تا با شمشیرهاى خود با آنها جنگیدند و همه آنها را کشتند. در این میان ، شیطان 🔥جان سالم به در برد و از مرگ نجات پیدا کرد و به دست ملائکه اسیر شد. 🍃به فرشتگان گفت : من ، از جمله مؤمنان هستم (و در فتنه و فساد شرکت نداشتم .) شما تمام خویشان و هم نوعان مرا کشتید و من تنها ماندم. ❄️مرا با خودتان به آسمان ببرید، تا در آن جا با شما باشم و خداى خود را عبادت کنم . 🌼فرشتگان از خداوند جویاى تکلیف شدند. خداوند به آنها اجازه داد که او را به آسمان ببرند. ☁️ زمانى که به آسمان رسید به گردش در آسمان ها و بررسى پرداخت،در آن میان لوحى را دید که چیزهایى بر آن نوشته شده ؛ 💥 نوشته بود: « من پاداش هیچ عمل کننده اى را ضایع نمى کنم ؛ بلى ، کسى که کارى کند و اراده دنیا نماید، خدا دنیا را به او مى بخشد و کسى که آخرت را بخواهد، خداوند او را به آرزویش مى رساند. 🌟 و کسى که پاداش آخرت را بخواهد به او برکت مى دهیم و بر نتیجه اش مى افزاییم و آنها که فقط مال دنیا را مى طلبند، کمى از آن به آنها مى دهیم ، اما در آخرت هیچ نصیبى ندارند» 💥 پیش خود فکر کرد که آخرت نسیه و دنیا نقد است. 🌕 تصمیم گرفت دنیا را به وسیله عبادت هاى طولانى به دست آورد. لذا در میان ملائکه آن قدر عبادت کرد تا سرور و رئیس همه فرشتگان شد و طاووس ملائکه نام گرفت ! ⚡️او اولین کسى بود که نماز خواند و یک رکعت آن چهار هزار سال طول کشید. 🔆 در آسمان اول، مدتی بین ملائکه، خدا را عبادت کرد. بعد به آسمان دوم و سوم تا بالاخره به آسمان هفتم راه یافت. 💫 او در کنار عرش الهی منبری داشت، بالای آن رفته و ملائکه را اندرز می‌داد؛ و ملائکه در مقابل او با احترام مى ایستادند.. ✍️ادامه دارد... 📕حیات القلوب ج ۱ کتاب ابلیس ص۴ 📒نهج البلاغه،خوئی ج ۲ ص ۴۸ آیه ۷۸
هدایت شده از حرم
🍪 در زمان جوانی، درویشی پیش من آمد و اثر گرسنگی در من دید. مرا به خانه خود خواند و گوشتی پخته پیش من نهاد كه بو گرفته بود و مرا از خوردن آن، كراهت می آمد و رنج می رسید. درویش كه آن حالت را در من دید، شرم زده شد و من نیز خجل گشتم.... برخاستم و همان روز، با جماعتی از یاران، قصد «قادسیه» كردیم. چون به قادسیه رسیدیم راه گم كردیم و هیچ گوشه ای برای اقامت نیافتیم... چند روز صبر كردیم تا به شرف هلاك رسیدیم. پس، حال چنان شد كه از فرط گرسنگی، سگی به قیمت گران خریدیم و بریان كردیم ... و لقمه ای از آن، به من دادند. خواستم تا بخورم، حال آن درویش و طعام گندیده یادم آمد. با خود گفتم؛ این ، جزای آن است كه این درویش، آن روز از من خجل شد... 📚
"رمان ــ نمیخوام با این حرفام خدایی نکرده بترسونمتون اما خب اگه قبول کردید و این وصلت سر گرفت باید خودتونو برا این چیزا آماده کنید من ماموریت میرم،ماموریتام خیلی طولانی نیستن اما اینکه سالم از این ماموریت ها زنده بیرون بیام دست خداست،نمیدونم چطور براتون بگم شاید الان نتونم درست توضیح بدم اما من میخوام کنار شما زندگی آرومی داشته باشم،من قول میدم که بحث کار بیرون خونه بمونه و هیچوقت شمارو تو مسائل کاری دخیل نکنم ــ من به این زندگی میگم،زندگی مشترک،پس هرچی باشه باید نفر مقابل هم باخبر باشه،حالا چه مسئله کار یا چیز دیگه ای کمیل که انتظار این حرف را از سمانه نداشت،کم کم لبخند شیرینی بر روی لبانش نشست. ــ نمیدونم شاید حرف شما درستر از حرف من باشه،خب من حرف دیگه ای ندارم اگه شما صحبتی دارید سراپا گوشم سمانه سربه زیر مشغول ور رفتن با گوشه ی چادرش ،لبانش را تر کرد وگفت: ــ حرف های من هم زیاد نیستن،با شناختی که از شما دارم بعضی از حرفا ناگفته میمونن ــ ترجیح میدم همه رو بشنوم ــ خب در مورد احترام متقابل و خانواده و آرامش زندگی که با شناختی که از شما دارم از این بابت نگران نیستم ،اما در مورد درسم،من میخوام ادامه تحصیل بدم،یک سال و نیم دیگه دانشگام تموم میشه و میخوام بعد از پایان دانشگاه ازدواج کنیم ــ یعنی عقد هم.. ــ نه نه منظورم عروسی بود کمیل با اینکه ناراضی بود و دوست داشت هر چه زودتر برود سر خانه و زندگی اش اما حرفی نزد. ــ اما در مورد کارتون،دایی یه چیزایی گفت بهم ــ دایی گفت که چه چیزایی به شما گفته،از این بابت نگران نباشید من نمیزارم این وسط اتفاقی براتون بیفته ــ منظورم این نیست،منظورم این هست که بلاخره این وسط من و دایی میدونیم کارتون چی هست،و گفت که فشار کاریتون زیاده،اگه قراره تو این زندگی همراهتون باشم برای من از همه اتفاقات بگید،نزارید چیزی نگفته بماند و شمارو اذیت بکنه کمیل آرام خندید و گفت: ــ این هم چشم ،امر دیگه ای؟؟ سمانه با گونه های سرخ سرش را پایین انداخت و آرام گفت: ــ چشمتون روشن ــ بریم داخل؟ ــ بله هر دو بلند شدند و به طرف پذیرایی رفتند،به محض ورودشان همه سکوت کردند. محمد اقا گفت: ــ عروس خانم چی شد دهنمونو شیرین کنیم سمانه که از حضور یاسین و محسن و آرش و بقیه خجالت میکشید سرش را پایین انداخت وگفت: ــ هر چی خانوادم بگن اینبار آقا محمود دخالت کرد و گفت: ــ باباجان جواب تو مهمه سمانه احساس می کرد نفس کم آورده،دستانش را با استرس می فشرد،سمیه خانم با خنده گفت: ــ سکوتتو بزاریم پای جواب مثبتت؟ سمانه آرام بله ای گفت،که صدای صلوات در خانه پیچید،نفس عمیقی کشید احساس می کرد بار سنگینی از روی دوشش برداشته شد،با شنیدن صدای آرام کمیل با تعجب سرش را چرخاند: ــ امشب مطمنم از گردن درد نمیتونید بخوابید سمانه دوباره سرش راپایین انداخت و آرام خندید.
ــ این عالیه سمانه بیا تنت کن ــ بابا بیاید بریم بشینیم یه جا پاهام درد گرفت مژگان به سمتشان آمد و دست سمانه را گرفت و به سمت کافه ای که در پاساژ بود کشاند. ــ کشتید این دخترو خب ،پا نموند براش از بس بردینش اینور و اونور سمانه نگاهی به مژگان انداخت،برعکس خواهرش او همیشه مهربان بود و نگاه هایش رنگ مهربانی و محبت را داشت و مانند نگاه های تحقیر آمیز و غیر دوستانه ی نیلوفر نبود. وارد کافه شدند و دور یکی از میزها نشستند،بعد از چند دقیقه صغری و ثریا هم به جمعشان اضافه شدند،سه ساعتی می شد برای خرید عقد چهارتایی به بازار آمده بودند،اما هنوز خریدی نکرده بودند. سمانه نگاهی به آن ها انداخت که در حال بحث در مورد لباس هایی که دیده اند،بودند،با صدای گوشی صغری سکوت کردند،صغری با دیدن شماره کمیل گفت: ــ وای کمیله،فک کنم الان میخواد بیاد برید حلقه انتخاب کنید مژگان با ناراحتی گفت: ــ دیدید اینقدر لفتش دادیم تا کمیل اومد سمانه که از فکر اینکه تنهایی با کمیل برای خرید برود شرم زده می شد،گفت: ــ خب باهم میریم دیگه خرید ،هم حلقه هم لباس با اخم کردن هر سه ساکت شد ادامه دارد... "نویسنده :
"رمان ــ دیگه چی؟میخوای با شوهرت بری حلقه بخری بعد من با مژگان و صغری دنبالت اومدیم برا چی؟ ــ ثریا چه اشکالی داره آخه؟ صغری که برای صحبت با کمیل کمی از آن ها دور شده بود ،روی صندلی نشست: ــ خانما کمیل اومده آدرس دادم الان میاد سمانه با استرس به ثریا نگاه کرد،ثریا با لبخند دستان سرد سمانه را در دست گرفت وآرام گفت: ــ آروم عزیزم دلم،چیزی نیست داری با شوهرت میری خرید حلقه ــ نمیدونم چرا استرس گرفتم ــ عادیه همه اینطورن،بعدشم کمیله ها ترس نداره،همون کمیلی که بیشتر وقتا کلی مورد عنایت قرارش میدادی یادت نرفته که و چشمکی برایش زد،سمانه با حرص مشت آرامی به او زد: ــ یادم ننداز ثریا ثریا خندید وگفت: ــ شوخی کردم گلی میخواستم حال و هوات عوض بشه ،الانم یکم بخند قیافت اینهو میت شده با صدای مردانه ای هر چهار نفر به سمت صدا برگشتند. سمانه نگاهش را از بوت های مشکی و اور کت بلند مشکی بالا گرفت و نگاهش به کمیل رسید که او را نگاه می کرد با ضربه ای که ثریا به پایش زد به خودش آمد و و آرام سلام کرد. ــ ببخشید مزاحم جمعتون شدم اما گفتید ساعت۸خریدتون تموم میشه همه به هم نگاه کردند و ریزخندیدند،ثریا خنده اش را جمع کرد و گفت: ــ نه آقا کمیل ،از عصر تا االن اینقدر اینور و اونور چرخیدیم فقط خانمتو گیج کردیم ،واال هیچ نخریدیم ــ جدی میگید؟اگه میدونستم خانممو نمیدادم دستتون از لفظ خانمم که کمیل با آن سمانه را مورد خطاب قرار داد،لرزی بر قلب سمانه انداخت. ــ خب پس ما میریم خرید حلقه ،شما هستید ثریا خانم؟ ــ بله هستیم ماهم باید بریم خرید بعدا میبینیمتون با اشاره ی ثریا از جا بلند شدند و خداحافظیه سریعی با سمانه کردند و در عرض یک دقیقه از کافه خارج شدند. ــ بریم سمانه خانم سمانه لبانش را که از استرس خشک شده بودند را تر کرد وآرام لب زد: ــ بله از روی صندلی بلند شد و همراه کمیل از کافه خارج شدند،اول به سمت مغازه ای در همان پاساژ رفتند،فروشنده دوست کمیل بود و از آن ها به خوبی استقبال کرد و بهترین حلقه ها را برایشان آورد ،سمانه و کمیل هر دو سختگیری نکردند و سریع انتخابشان را کردند،موقع حساب کردن حلقه ها ،سمانه کارتش را از کیف در آورد که با چشم غره ای که کمیل برایش رفت،دستش در مسیر خشک شد،کمیل سریع هر دو حلقه را حساب کرد و از مغازه خارج شدند. ــ آقا کمیل کمیل ایستاد و به سمانه نگاهی انداخت و گفت: ــ جانم سمانه به رسم این چند روز سریع سرش را پایین انداخت تا گونه های گر گرفته اش را از کمیل پنهان کند،کمیل سعی کرد جلوی خنده اش را بگیرد که موفق شد. ــ چیزی میخواستید بگید؟ ــ آها اره،حلقه ی شما رو مـ... کمیل نگذاشت سمانه ادامه بدهد ا با اخم گفت: ــ وقتی با من هستید حق ندارید دست تو جیبتون بکنید،اینو گفتم که تا آخر عمر که باهم هستیم فراموش نکنید
تاثیر صحبت کمیل انقدر زیاد بود که دیگر سمانه لب به اعتراض باز نکرد. با صدای گوشی کمیل نگاهش از سمانه گرفت و جواب داد ــ الو زنداداش ــ..... ــ خب صبر کنید بیام برسونمتون ــ... ــ مطمئنید محسن میاد؟ ــ... ــ دستتون درد نکنه،علی یارتون تماس را قطع کرد و گوشی را در جیب اور کتش گذاشت. ــ چیزی شده؟ ــ نه زنداداش بود،گفت خریداشون تموم شده،ثریا خانم زنگ زده به محسن بیاد دنبالشون سمانه دستانش را مشت کرد و در دل کلی غر به جان آن سه نفر زدکه می دانستند از تنها ماندن با کمیل شرم می کرد اما او را تنها گذاشتند. ــ سمانه خانم ــ بله ــ بریم خرید لباس؟نه من نه شما لباس نخریدیم ــ نه ممنون من فردا با دخترا میام کمیل اخمی کرد و گفت: ــ چرا دوست ندارید با من خرید کنید؟ ــ من همچین حرفی نزدم،فقط اینکه شما نمیزارید خریدامو حساب کنم اینجوری راحت نیستم کمیل خندید و گفت: ــ باشه هر کی خودش خیرداشو حساب میکنه.خوبه؟ ــ خوبه در پاساژ قدم می زدند و به لباس ها نگاهی می انداختند،کمیل بیشتر از اینکه حواسش به لباس ها باشد،مواظب سمانه بود که در شلوغی پاساژ کسی با او برخورد نکند. سمانه به مانتویی اشاره کرد و گفت: ــ این چطوره؟ کمیل تا می خواست جواب بدهد،نگاهش به دو پسری که در مغازه بودند و به سمانه خیره شده بودند ،افتاد. اخمی کرد و گفت: ــ مناسب مراسم نیست سمانه که متوجه نگاه های خشمگین کمیل با آن دو پسر شد حرفی نزد، و به بقیه ویترین ها نگاهی انداخت. سمانه نگاهی به مغازه ی نسبتا بزرگی انداخت ،نگاهی به مغازه انداخت همه چیز سفید بود،حدس می زد که مغازه مخصوص لباس های مراسم عروسی و عقد باشد. ــ بریم اینجا؟ کمیل نگاهی به مغازه انداخت اسمش را زمزمه کرد: ــ ساقدوش،بریم وارد مغازه شدند،سمانه سلامی کرد،دختری که موهایش در صورتش پخش شده بودند،سرش را بالا آورد و سلامی کرد،اما با دیدن سمانه حیرت زده گفت: ــ سمانه تویی؟ ــ وای یاسمن تو اینجا چیکار میکنی در عرض چند ثانیه در آغوش هم فرو رفتند. ادامه دارد... "نویسنده :
📢📢📢...در روز شنبه ۲۶ صفر سال ۱۱ هجری قمری ، ۹ خرداد سال ۱۱ هجری شمسی ، ۲۵ می سال ۶۳۲ میلادی چه اتفاقی افتاد؟؟ ➖➖➖▪️🌑🔶🌑 🕜🕕🕓...با وجود آنکه بسیاری از توطئه گران به اصرار پیامبر صلی الله علیه و آله و با دستور مستقیم آن حضرت ، در محل استقرار سپاه اسامه حاضرند ، اما از حرکت این لشکر خبری نیست!! ⚠️ بار دیگر در لشکرگاه جُرف - محل استقرار سپاه - اعتراض و سر و صدا به پا خاسته است : ⛔️ چگونه این جوان را فرماندهء مهاجران اول و پیشتاز در اسلام قرار داده اند؟! برخی به اعتراض صدا را بلند می کنند و عده ای دیگر به دفاع از اسامه سخن می‌گویند .. ◀️ روشن است که اعتراض کنندگان اصلی و بعضاً برخی از پاسخ دهندگان ، همانا مهاجرین پیشتاز در اسلام هستند!! در بین اعتراض کنندگان نام 🗣 عیّاش بن ابی رَبیعه که از انصار است ، به چشم می خورد ؛ او از هم پیمانان صحیفهء دوم (*) است ؛ پس از رحلت رسول خدا صلی الله علیه و آله نام این فرد را بین حمله کنندگان به خانهء حضرت صدیقه طاهره سلام الله علیها می‌بینیم... و کسی که در برابر عیّاش بن ابی رَبیعه می ایستد و از اسامه دفاع می کند ، عمر بن خطاب است...🤔.... به هر روی این جنگ زرگری ، توقف سپاه را به همراه دارد ؛ 👈👈 سپاهیان - که در عمل همان اهل سقیفه هستند - برای تعیین تکلیف از سپاه خارج شده ، به نزد پیامبر بر می‌گردند. ¤¤خبر به پیشگاه رسول خدا صلی الله علیه و آله می‌رسد ؛ تاریخ حکایت می کند که پیامبر بسیار آزرده می‌شوند ؛ در حالی که از شدت درد دستمالی بر سر بسته و قطیف ای بر دوش افکنده بودند ، بر می‌خیزند ، به کمک دیگران و به سختی خود را به مسجد می‌رسانند ؛ ....پس از حمد و ثنای الهی ، از فرماندهی اسامه دفاع می‌کنند و در انتها متخلفان از سپاه اسامه را از رحمت الهی دور می‌دانند و آنان را با عبارت زیر لعنت می‌کنند: 💠 لَعَنَ اللّهُ مَن تَخَلَّفَ عَن جَيشِ اسامة. 💠 لعنت خدا است بر هر کس که از شرکت در سپاه اسامه سرباز زند . آن گاه رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمان به حرکت سپاه می‌دهند ؛ این فرمان چند بار تکرار می‌شود (۱).... کسانی که قرار بود با اسامه حرکت کنند ، گروه گروه با پیامبر وداع کردند و در جُرف به دیگرِ سپاهیان ملحق شدند نهایتاً این سپاه امروز نیز حرکت نخواهد کرد...‼️... در همین ایام - و شاید در همین روز - داستانی شگرف تحقق می‌یابد: 📝 رسول خدا صلی الله علیه و آله که حالشان مساعد نیست , به صورتی که گویا قصد وصیتی خاص دارند ؛ به اطرافیان می‌فرمایند: 💠 " برادرم را فرا خوانید! " ⚠️ عایشه ، همسر پیامبر صلی الله علیه و آله که می‌پندارد رسول خدا صلی الله علیه و آله آخرین لحظات عمر خویش را می‌گذرانند ، پدر خویش ابوبكر بن ابی قحافه را - که هم اینک باید در سپاه اسامه باشد - فرا میخواند‼️ پیامبر با دیدن ابوبکر روی بر می تابانند و می‌فرمایند: 💠 "برادرم را فراخوانید! " ⚠️ بار دیگر علیرغم آگاهی کامل از مقصود ایشان ، حفصه ، فرزند عمر بن خطاب ، پدر خویش را صدا میزند‼️ پیامبر این بار نیز از حضور عمَر اظهار نارضایتی می‌کنند و با ناراحتی کامل می فرمایند: 💠 " برادرم را بخوانید! " ام سلمه همسر نیکوکار پیامبر صلی الله علیه و آله در اعتراض به این رفتار می‌گوید: ✨ برادر رسول خدا ، علی را فراخوانید که پیامبر جز او کس دیگری را نمی‌خواهد .(۲) عایشه نیز به صدا در می آید: وای بر شما !! آری , او جز علی را نمی خواهد . (۳) ▪️➖امیرمومنان علیه السلام به نزد رسول خدا صلی الله علیه و آله می آیند؛ … در همین مجلس ، هزار هزار باب علم بر امیر مومنان گشوده می‌شود و سینهء علوی پذیرای دانشهای بی پایان نبوی می‌گردد؛ 📌 در پی این ماجرا امیرالمؤمنین علیه السلام از نزد رسول خدا صلی الله علیه و آله خارج می‌شوند ؛ مردم که متوجه شرایط ویژه این حضور گشته اند ، نگران به سراغ امیر مومنان علیه السلام می‌روند و در این میان , ابوبکر و عمر نیز که حوادث را زیر نظر دارند ، می پرسند: رفیق تو به تو چه گفت ؟! پاسخ می شنوند که: 💠 هزار هزار باب علم بر من گشوده شد . ……نگاه پر ابهام آن دو بر امیرمؤمنان علیه السلام دوخته شده است . (۴) ➖▪️➖➖➖ (*) برای آشنایی با صحیفهء اول و دوم و مفاد آن به پست《3》از همین عنوان رجوع کنید. 1⃣ شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید ۵۲/۶ (از منابع اهل تسنن) 2⃣ جواهر المطالب ۱۷۵/۱ ؛ ینابیع الموده ۱۶۳/۲ (از منابع اهل تسنن) 3⃣ مناقب خوارزمی ص۶۸ ؛ الدر النظیم ص۱۹۴ (از منابع اهل تسنن) 4⃣ بحارالانوار ۴۶۳/۲۲
✴️ یکشنبه 👈 11 مهر / میزان 1400 👈26 صفر 1443👈 3 اکتبر 2021 🏛 مناسبت های دینی و اسلامی . 🔘 تجهیز لشکر اسامه توسط پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم . ⭐️ احکام دینی و اسلامی . ❇️ روز مبارک و شایسته ای برای امور زیر : ✅ خرید رفتن . ✅ آغاز بنایی و خشت بنا نهادن . ✅ درختکاری . ✅ امور کشاورزی و زراعی . ✅ ملاقات با هر که خواهی . ✅ و جابجایی و نقل وانتقال خوب است . 📛 ولی ازدواج خوب نیست . 👼 زایمان خوب و نوزادش عمر طولانی خواهد داشت .ان شاءالله ✈️ مسافرت : مسافرت همراه صدقه باشد . 🔭 احکام نجوم . 🌓 امروز : قمر در برج اسد است و از نظر نجومی برای امور زیر نیک است : ✳️ رفتن به منزل نو . ✳️ خرید ملک و خانه . ✳️ طلب حوائج از روساء . ✳️ عهد نامه نوشتن . ✳️ خرید حیوان و چهارپایان . ✳️ شروع به کار و شغل . ✳️ و آغاز معالجه و درمان نیک است . 💑 مباشرت و مجامعت مباشرت امشب (شب دوشنبه) ، فرزند چنین شبی حافظ قرآن گردد . ان شاءالله ⚫️ طبق روایات ، (سر و صورت) در این روز از ماه قمری ، باعث رهایی از بلا است . 💉🌡حجامت خون دادن فصد و زالو انداختن یا #زالو انداختن در این روز، از ماه قمری، موجب خلاصی از مرض است . 😴😴تعبیر خواب خوابی که شب " دوشنبه " دیده شود طبق آیه ی 27 سوره مبارکه " نمل " است . قال سننظر اصدقت ام کنت من الکاذبین .... و چنین استفاده میشود که جاسوسی خبری بیاورد و درصدد تفحص بر آید که خبر راست است و معلوم شود خبر درست بوده است . ان شاءالله و به این صورت مطلب خود رو قیاس کنید . 💅 ناخن گرفتن یکشنبه برای ، روز مبارک و مناسبی نیست و طبق روایات ممکن است موجب بی برکتی در زندگی گردد. 👕👚 دوخت و دوز یکشنبه برای بریدن و دوختن روز مناسبی نیست . طبق روایات موجب غم واندوه و حزن شده و برای شخص، مبارک نخواهد بود‌( این حکم شامل خرید لباس نیست) ✴️️ وقت در روز یکشنبه: از طلوع آفتاب تا ساعت ۱۲ و بعداز ساعت ۱۶ عصر تا مغرب. ❇️️ ذکر روز یکشنبه : یا ذالجلال والاکرام ۱۰۰ مرتبه ✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۴۸۹ مرتبه که موجب فتح و نصرت یافتن میگردد . 💠 ️روز یکشنبه طبق روایات متعلق است به و . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد. 🌸بامید پرورش نسلی مهدوی ان شاءالله🌸
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: یکشنبه - ۱۱ مهر ۱۴۰۰ میلادی: Sunday - 03 October 2021 قمری: الأحد، 26 صفر 1443 🌹 امروز متعلق است به: 🔸مولی الموحدین امیر المومنین حضرت علی بن ابیطالب علیهما السّلام 🔸(عصمة الله الكبري حضرت فاطمة زهرا سلام الله عليها) ❇️ وقایع مهم شیعه: ا 🔹تکمیل سپاه اسامة، 11ه-ق 📆 روزشمار: ▪️2 روز تا شهادت حضرت رسول و امام حسن علیهما السلام ▪️3 روز تا شهادت امام رضا علیه السلام ▪️8 روز تا وفات حضرت سکینه بنت الحسین علیها السلام ▪️11 روز تا شهادت امام حسن عسکری علیه السلام ▪️12 روز تا عید غدیر ثانی، آغاز امامت امام زمان عج