مامان مصمم بود و مقاومت کتایون فایده ای نداشت
پس شماره رو به من داد تا بهش برسونم
من هم همین کار رو کردم و همگی با هم روی پله ها
#ادامه_دارد
* 💞﷽💞
#رمان_ضحی♥️
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#۲۲۱
فالگوش ایستادیم تا ببینیم نتیجه گفتگوی مادرها به کجا میرسه!
از جملات پینگ پنگی و کوتاه مامان چیزی دستگیرمون نشد اما همین که اون تماس قطع شد گوشی کتایون به صدا در اومد و مادرش پشت خط بود
همونطور که برمیگشتیم به اتاقهامون کتایون جواب داد و مشغول صحبت شد
آهسته و با پانتومیم ازشون خداخافظی کردیم و وارد اتاق شدیم
رو به رضوان گفتم:
زود بخوابیم که زودم بیدار شیم
فردا مهمون داریم
منم مثل مامان خیلی مشتاق دیدن این صحنه ام!
رضوان هم با هیجان تایید کرد:
آره واقعا چه شود
کتایون تظاهر میکنه آرومه و براش مهم نیست ولی خیلی اضطراب داره
البته حقم داره!
...
طول اتاق رو از چپ به راست و از راست به چپ طی میکرد و با خودش حرف میزد
هیچ کدوم چشم ازش برنمی داشتیم تا اینکه بالاخره صبر خودم تمام شد:
_بابا بگیر بشین سرمون گیج رفت!
چه خبرته
البته خب میدونستم چه خبره و بابت آشفتگی هم واقعا محق بود اما باید کمکش میکردم به خودش مسلط باشه:
_بگیر بشین الان میاد خب
کتایون با عجز عجیبی به صورتم چشم دوخت: خیلی اضطراب دارم
_بیا اینجا بشین
حرف گوش کن کنارم روی تخت نشست
دستهاش رو توی دست گرفتم: چشمهات رو ببند
تکرار کن؛
الا بذکر الله تطمئن القلوب
چندین بار این ذکر رو تکرار کرد و بعد پرسیدم: خب بهتر شدی؟
سری تکون داد: یکم
خیلی هیجان دارم
رضوان که تا این لحظه ساکت بهمون خیره شده بود به زبان اومد:
خب طبیعیه عزیز دلم منم الان هیجان زده ام چه برسه به تو
ولی باید به خودت مسلط باشی
الحمد الله این یه هیجان مثبته
پس سعی کن خوشحالیت رو به اضطرابت غلبه بدی
به این فکر کن که الان میخوای مامانت رو ببینی
چه اتفاقی از این بهتر
ژانت هم تصمیم گرفت مشارکت داشته باشه:
_کتی به نظر من تو الان خوشبخت ترین آدم دنیایی
این خوشحالی رو با ترس از دست نده
وقتی دیدیش خجالت نکش
محکم بغلش کن... باشه؟
ژانت اونقدر حسرت زده خواهش کرد که کتایون قدر این دیدار رو بیش از پیش بفهمه و با تکان سر خواهشش رو اجابت کنه
اما همین که صدای زنگ در بلند شد هرچه ما سه نفر با ناز و نوازش رشته بودیم یکجا پنبه شد
کتایون با هول و ولایی که هیچ ازش سراغ نداشتم از جا بلند شد و رنگ پریده گفت:
نه من نمیتونم...
از رضوان خواستم برای خوش آمد به مادرش پایین بره و کنار مادر و زن عمو بمونه تا من کتایون رو آروم کنم و با خودم بیارم
بعد از کار معدن سخت ترین کار دنیا همین بود!
خیلی طول کشید اما بالاخره با سلام و صلوات و ناز و نوازش و توبیخ و تشر با خودم همراهش کردم و در حالی که به همراه ژانت محاصره اش کرده بودیم از پله ها پایین رفتیم
روی پله چهارم یا پنجم بود که صدای مادرش در جواب سوال مادرم توی پذیرایی پیچید و قدم کتایون روی هوا خشک شد:
_نه ولی سعی خودمو میکنم
کتایون کجاست؟ نمیخواد بیاد؟
لحنش به حدی درمانده و منتظر بود که با فشار دست کتایون رو برای قدم بعدی با خودم همراه کردم اما حس میکردم دستش هر لحظه توی دستم سردتر و سردتر میشه
پله ها که به پایان رسید چشمهای کتایون بسته شد
حالا تپش قلب من هم بالا رفته بود ولی حال ژانت از همه دیدنی تر بود
صورت معصومش غرق اشک بود
سیما، مادر کتایون با دیدنش بی اراده قیام کرد و چند قدم کوتاه برداشت ولی متوقف شد
انگار پاهاش بیشتر از این نمیکشید
بجای پا از حنجره کمک گرفت و نالید:
کتایونِ من...
و صورتش خیس شد
از آهنگ صداش کتایون چشم باز کرد و توی چند قدمیش ایستاد و ما رو هم مجبور به توقف کرد
چشم در چشم هم چنان اشک میریختن که تمام حضار رو محو این صحنه کرده بودن و ناچار به همراهی
ما هم پا به پای اونها اشک میریختیم
مراسم معارفه چشمهای خیس اونقدر به طول انجامید که ناچار به دخالت و پادرمیانی شدم
رو به کتایون آهسته گفتم:
نمیخوای بری جلو؟
اما کتایون انگار متوجه معنای کلامم نشده باشه نگاه گنگ و کوتاهی به من انداخت و باز به مادرش خیره شد
اینبار مادرش زودتر به خودش اومد و این فاصله چند قدمی رو پر کرد
بازو هاش رو از دستان من و ژانت بیرون کشید و محکم در آغوشش گرفت
من و ژانت تنهاشون گذاشتیم و با رضوان به سمت دیگه پذیرایی رفتیم
مادر و زن عمو هم به بهانه ی سر زن به غذا به آشپزخانه کوچ کردن تا مادر و دختر یکم با هم تنها باشن
هر سه طوری نشسته بودیم که به سمت دیگه سالن دید نداشتیم و با کنجکاوی به هم و به در و دیوار نگاه می انداختیم
رضوان برای اینکه حال و هوای ژانت عوض بشه سعی میکرد به حرفش بگیره اما اون ترجیح میداد ساکت باشه و فکر کنه
به همون چیزی که ما نمیخواستیم!
طوری بغ کرده بود که دل آدم از دیدنش کباب میشد!
به نظر می اومد این دیدار طولانی باشه پس باید به دنبال راهی برای سرگرم شدنِ نه فقط ژانت بلکه هممون میبودم
رو کردم به ژانت:
_میگم یادته یه داستان بهت معرفی کردم؟!
مردی در آینه
خیلی موضوعش خاصه
میخوای روزی چند صفحه بخونیم باهم؟!
* 💞﷽💞
#رمان_ضحی♥️
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#۲۲۲
_باشه
فقط درباره چیه؟!
_سرگذشت یه پلیس آمریکایی
_آها
آره خوبه بخون فقط مگه ترجمه ش رو داری؟!
_ترجمه میکنم برات
_حوصله رضوان سر نمیره؟!
رضوان لبخندی زد: نه عزیزم منم گوش میکنم
گوشیم رو برداشتم و فایل کتاب رو باز کردم
نگاهی به سطور انداختم و شروع به ترجمه کردم:
_《همیشه همینطوره
از یه جايی به بعد می بُری
و من خیلی وقت بود بريده بودم
صداش توی گوشم می پیچید
گنگ و مبهم
و هر چی واضح تر می شد بيشتر اعصابم رو بهم میریخت:
+ هي توم
با توئم توم
توماس
چشمات رو باز كن ديگه...》
***
تقریبا سی صفحه پیش رفته بودیم و غرق داستان بودیم که صدایی متوقفم کرد:
_ضحی جان عزیزم
مهمونمون دارن میرن
کلام مادر من و رضوان رو از جا بلند کرد و ژانت هم به تبعیت از ما ایستاد
با هم پیچ پذیرایی رو طی کردیم و جلوی در ورودی سیما خانوم رو گرفته در حال خداحافظی با مادر و زن عمو پیدا کردیم
و کتایون رو کمی دورتر ایستاده کنار مبلها با اخمی غلیظ
مبهوت از این خداحافظی غریبانه دست سیما رو گرفتم:
_چرا انقدر زود تشریف میبرید ناهار حاضره در خدمت بودیم...
لبخندی زد: ضحی جان من همیشه مدیونتم
ببخش ان شاالله تو فرصت دیگه ای بیشتر گپ میزنیم
و بعد با ژانت مشغول صحبت شد
گرفتگی و بغض صداش آزار دهنده بود
اگر چه قابل حدس بود که چه اتفاقی افتاده اما باز نگاه پراز سوالم رو به کتایون دوختم و با سر اشاره کردم برای بدرقه ی مادرش نزدیک بیاد
با اکراه چند قدم نزدیک شد که همین چند قدم دل مادرش رو گرم کرد تا دوباره بپرسه:
_عزیزم مطمئنی که...
ولی نگذاشت این امید واهی ادامه پیدا کنه: مطمئنم
بهت زنگ میزنم
سیمای طفلکی ناچار از در بیرون رفت و کتایون هم فوری به طرف پله ها رفت و به اتاقش برگشت
رو به ژانت خواهش کردم: میری پیشش تنها نباشه؟
من برم بیرون ببینم چه خبره!
ژانت به موافقت سر تکان داد و دنبال کتایون راه افتاد و من و رضوان به دنبال مادرهامون که برای بدرقه سیما بیرون رفته بودن وارد حیاط شدیم
خودم رو به سیما رسوندم و قبل از اینکه در رو باز کنه پرسیدم:
_مشکلی که پیش نیومده سیما خانوم؟!
_چی بگم
هرچی اصرار کردم بریم خونه خودمون، زیر بار نرفت
خواهرش خاله ش دخترخاله هاش همسرم، همه تو خونه منتظرن که ببیننش
ولی خب...
نمیاد دیگه
گفت قرار بذار بعدا جای دیگه همشونو میبینم بجز...
با ناراحتی سری تکان دادم تا از توضیح معافش کنم: اجازه بدید من باهاش صحبت میکنم
ان شاالله که حل میشه
_ممنون از لطفت دخترم ولی زیاد اذیتش نکن
من به همین دیدنشم راضی ام
مظلومیت از چشمهاش فواره میزد و قلبم رو به درد می آورد
لبخند محجوبی صورت گرفته ش رو از هم باز کرد
تازه چهره ش رو دقیقتر میدیدم
میانسالیِ کتایون بود انگار:
_خیلی خوشحالم که تنها نیست و پیش شماست
خدا خیرتون بده
رو به مامان باز بابت زحمت کتایون عذرخواست و با خداحافظی بیرون رفت
از کتایون کلافه بودم
و مامان مثل همیشه زودتر از همه فهمید و تشر زد:
_ضحی چیزی به کتایون نگی بهش بربخوره
اونم تو موقعیت خاصیه
سری تکان دادم و برگشتم داخل: سعی میکنم!
از پله ها بالا میرفتم و رضوان هم پشت سرم
تقه ای به در اتاقم زدم و بعد از چند لحظه بازش کردم
کتایون روی تخت نشسته بود و ژانت مقابل پاش روی زمین
دستهاش رو توی دست گرفته بود و آهسته باهاش حرف میزد
صورت کتایون به سرخی میزد وقتی به طرفم برگشت: رفت؟!
کلافه گفتم: بله رفت
اینهمه آدم میخواستن تو رو ببینن اونوقت...
_اگر شوهرش نبود میرفتم
ولی فقط برای دیدنشون
سیما میگه بیا پیش ما زندگی کن!
خب فعلا نمیتونم
_شوهرش چه هیزم تری به تو فروخته؟
_ازش خوشم نمیاد آقاجون زوره؟!
_خب خوشت نیاد تحملش که میتونی بکنی!
بخاطر مادرت
اونم حق داره که ازت بخواد پیشش باشی تحقیر میشه وقتی دخترش توی شهر خودش بجای خونه مادرش میره جای دیگه
پلک کوبید و از جا بلند شد:
_من که از اول گفتم میریم هتل و مزاحم شما نمیشیم اینکه...
رضوان چشم غره ای به من رفت و فوری کتایون رو با فشاری که به شانه هاش وارد می کرد وادار به نشستن کرد:
_این چه حرفیه کتایون جون حرف ضحی اصلا این نیست بخدا
تو رو چشم ما جاداری ما از خدامونه تو اینجا باشی!
تو اگر خونه مامانت نری هیچ جای دیگه هم حق نداری بری!
دیگه از این حرفا نزن
تکیه به چارچوب در دادم و نگاه عاقل اندر سفیهی به صورت مغمومش انداختم:
_چرا خودتو به اون راه میزنی؟!
من چی میگم تو چی میگی!
من گفتم از اینجا بری؟
من مامانت نیستم که خودتو برام لوس کنیا دفعه بعدی میزنم لهت میکنم!
پشت کردم که از در خارج بشم اما صداش متوقفم کرد:
_حالا کجا میری؟!
بیا بگیر بشین
برگشتم و کنار رضوان روی زمین چنباتمه زدم.
ژانت با خواهش گفت:
_میشه دیگه فارسی حرف نزنید هیچی نمیفهمم!
#ادامه_دارد
✴️ یکشنبه👈 24 بهمن /دلو 1400
👈11رجب 1443👈 13فوریه 2022
🏛 مناسبت های دینی و اسلامی.
❇️اول ماه شباط رومی.
در این ماه خوردن سیر و گوشت پرندگان. و شکار و میوه های خشک شده سودمند است
مباشرت و حرکت و کار و تلاش و فعالیت. بسیار نیکوست.
⭐️ احکام دینی و اسلامی.
❇️ روز مبارک و شایسته ای برای امور زیر است:
✅ خواستگاری عقد و امور ازدواجی.
✅ آغاز بنایی و خشت بنا نهادن.
✅ سفر به شهرها.
✅ امور زراعی و کشاورزی.
✅ انواع دیدارها.
✅ داد و ستد و تجارت.
✅ مطالبه و حق خواهی.
✅و برای هر کار خیری خوب است.
🚘سفر : مسافرت خوب است ان شاءالله.
👼 مناسب زایمان و نوزادش خوش رو و روزی دار و دوست داشتنی بوده و معاشرت خوبی با مردم دارد.
🔭 احکام نجوم.
🌓 امروز:قمر در برج سرطان است و از نظر نجومی برای امور زیر نیک است:
✳️ خرید و فروش ملک.
✳️ بذر افشانی.
✳️ درختکاری.
✳️ کندن چاه و کانال.
✳️ آغاز نگارش کتاب پایان نامه و مقاله.
✳️ سر تراشیدن.
✳️ و لباس نو پوشیدن خوب است.
💑 مباشرت و مجامعت: مباشرت امشب، شب دوشنبه فرزند حافظ قرآن گردد و مباشرت برای سلامتی خوب است.ان شاءالله
⚫️ طبق روایات ، #اصلاح_مو (سر و صورت) در این روز از ماه قمری ، باعث غم و اندوه می شود.
💉🌡حجامت خون دادن فصد و زالو انداختن #خون_دادن یا #حجامت #فصد#زالو انداختن در این روز، از ماه قمری، سبب خبط دماغ می شود.
😴😴تعبیر خواب
خوابی که شب " دوشنبه " دیده شود طبق آیه ی 12 سوره مبارکه "یوسف " علیه السلام است.
ارسله معنا غدا یرتع و یلعب.....
و چنین استفاده میشود که عزیزی از خواب بیننده دور افتد و عاقبت آن دور افتاده خیر و نیک باشد.ان شاءالله و به این صورت مطلب خود رو قیاس کنید.
💅 ناخن گرفتن
یکشنبه برای #گرفتن_ناخن، روز مبارک و مناسبی نیست و طبق روایات ممکن است موجب بی برکتی در زندگی گردد.
👕👚 دوخت و دوز
یکشنبه برای بریدن و دوختن #لباس_نو روز مناسبی نیست . طبق روایات موجب غم واندوه و حزن شده و برای شخص، مبارک نخواهد بود( این حکم شامل خرید لباس نیست)
✴️️ وقت #استخاره در روز یکشنبه: از طلوع آفتاب تا ساعت ۱۲ و بعداز ساعت ۱۶ عصر تا مغرب.
❇️️ ذکر روز یکشنبه : یا ذالجلال والاکرام ۱۰۰ مرتبه
✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۴۸۹ مرتبه #یافتاح که موجب فتح و نصرت یافتن میگردد .
💠 ️روز یکشنبه طبق روایات متعلق است به #حضرت_علی_علیه_السلام و #فاطمه_زهرا_سلام_الله_علیها . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد.
🌸بامید پرورش نسلی مهدوی ان شاءالله🌸
🛑 *لعـــنِ مـــعاویه در قنوت امـــام عصـر عج الله*
🔴آية اللَّه سيّد نصر اللَّه مستنبط رحمةاللهعليه ، در حرم حضرت اميرالمؤمنين علیه السلام به ديدار امام زمان عجل الله فرجه الشّریف شرفياب شد، در حالى كه آن حضرت نماز مى خواندند ؛ به آنچه آن حضرت مى خواندند گوش فرا داد و شنيد كه آن حضرت در قنوت اين گونه دعا مى كردند:
*أَللَّهُمَّ إِنَّ مُعاوِيَةَ بْنَ أَبي سُفْيانَ قَدْ عادى عَلِيَّ بْنَ أَبي طالِبٍ؛ فَالْعَنْهُ لَعْناً وَبيلاً*
خداوندا، به راستى كه مــــعاويه پسر ابوسفيان، با علىّ بن ابى طالب علیهالسلام دشمنىِ سرسختانه اى كرد؛ پس او را به شدّت لعنت كن.
📚معجم رجال الفكر والأدب في النجف،ج۳،ص ۱۱۹۹.
🔥 ۱۲ رجب سالمرگ هلاکت معاویه علیه الهاویه مبارک باد🔥
🔥 *پدرانِ مــــعاویه* ‼️
چند نفر مدعی شدند پدر معاویه هستند:
مسافر، عمارة، عباس، و صباح خواننده فاحشه خانه عمارة و همچنین ابو سفیان که مردى زشت و کوتاه بود!
همچنین صباح غلام ابو سفیان که جوانی زیبا بود و هند مادر معاویه با او دائم زنا میکرد!
اما چون ابوسفیان مالدار بود هند این فرزندِ زنا را به ابوسفیان نسبت داد!
📚ربیع الابرار و نصوص الاخبار(زمخشری(عالم سنّی))،ج ۴، ص ۲۷۵.
🔥 *اَللّهُـــمَّ الْعَـنْ اَوَّلَ ظٰـالِــمٍ ظَلَـمَ حَــقَّ مُحَمَّــدٍ وَ آلِ مُحَمَّــدٍ، وَ آخِـرَ تابِـعٍ لَـهُ عَلـى ذلِـڪْ* 🔥
🙏🏼 نماز شب یازدهم ماه رجب
عَنْ سَلْمَانَ الْفَارِسِيِّ عَنِ النَّبِيِّ صلّی الله علیه وآله قالَ: مَنْ صَلَّى فِي لَيْلَةِ الْحَادِيَةَ عَشْرَةَ اثْنَتَيْ عَشْرَةَ بِالْحَمْدِ وَ آيَةِ الْكُرْسِيِّ اثْنَتَيْ عَشْرَةَ مرة، أُعْطِيَ كَمَنْ قَرَأَ الْكُتُبَ الأرْبَعَ وَ كُلَّ كِتَابٍ أَنْزَلَهُ اللَّهُ، وَ نُودِيَ مِنَ الْعَرْشِ اسْتَأْنِفِ الْعَمَلَ فَقَدْ غُفِرَ لَكَ. (البلدالأمين، ص168)
جناب سلمان از رسول خدا صلّی الله علیه وآله نقل می کند که فرمود: هرکس در شب یازدهم ماه رجب 12 رکعت نماز بخواند، در هر رکعت یک بار سوره حمد و دوازده بار آیۀالکرسی، به وی ثواب قرائت همه کتاب های چهارگانه (یعنی تورات، انجیل، زبور و قرآن) و همه کتاب هایی که خداوند نازل کرده است داده می شود، و از جانب عرش ندا می آید که عمل خود را از نو آغاز کن، که آمرزیده شدی.
✅«اللّهمّ عجّل لولیّک الفرج»
💎💎💎 اگر می خواهید با امیرالمؤمنین علیه السلام محشور شوید و از رفقای آن حضرت باشید، بر خواندن سوره «العادیات» مداومت ورزید
عَنْ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ علیه السلام قَالَ: مَنْ قَرَأَ سُورَةَ الْعَادِيَاتِ وَ أَدْمَنَ قِرَاءَتَهَا بَعَثَهُ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ مَعَ أَمِيرِ الْمُؤْمِنِينَ علیه السلام يَوْمَ الْقِيَامَةِ خَاصَّةً وَ كَانَ فِي حَجْرِهِ وَ رُفَقَائِهِ. (ثواب الأعمال، ص125)
حضرت صادق عليه السّلام فرمود: كسى كه سوره عاديات را بخواند و بر تلاوت آن مداومت نمايد، خداوند او را در روز قيامت، خصوصاً با اميرالمؤمنین علیه السلام مبعوث می کند و وی در کنف حمایت امیرالمؤمنین علیه السلام و از رفقای ایشان خواهد بود.
✅ دیگر خواص خواندن سوره العادیات، عبارتند از:
1) قالَ رَسُولُ الله صلّى الله عليه و آله: مَنْ قَرَأَ سُورَةَ الْعَادِيَاتِ اُعْطِيَ مِنَ الأجرِ كَمَنْ قَرَأَ اْلقُرْآنَ، وَ مَنْ أَدْمَنَ قِرَاءَتَهَا و عَلَيهِ دَيْنٌ أعانَهُ اللهُ عَلَى قَضائِهِ سَريعاً، كائِناً ما كانَ. (البرهان في تفسير القرآن، ج5، ص731 به نقل از خواصّ القرآن)
رسول خدا صلّی الله علیه و آله فرمود: هرکس سوره عادیات را قرائت کند، به وی پاداشی همچون پاداش کسی که همه قرآن را قرائت کرده باشد، عطا می شود. و کسی که بر خواندن این سوره مداومت نماید و دینی بر گردن او باشد، دین او هرچقدر باشد، خداوند وی را بر ادای سریع دینش کمک می کند.
2) قالَ رَسُولُ الله صلّى الله عليه و آله: مَنْ صَلَّى بِهَا الْعِشاءَ الآخِرَةَ عَدَلَ ثَوابُهَا نِصْفَ الْقُرآنِ، وَ مَنْ أدْمَنَ قِراءَتَها وَ عَلَيْهِ دَيْنٌ أعانَهُ اللهُ تَعالى عَلَى قَضائِهِ سَريعاً. (البرهان في تفسير القرآن، ج5، ص731 به نقل از خواصّ القرآن)
رسول خدا صلّی الله علیه و آله فرمود: هرکس سوره عادیات را در نماز عشا بخواند، معادل پاداش (قرائت) نصف قرآن برای او منظور می شود. کسی که بر قرائت این سوره مداومت ورزد، و دینی داشته باشد، خداوند وی را بر ادای سریع دینش کمک می کند.
3) قالَ الصّادِقُ عليه السّلام: مَنْ قَرَأ سُورَةَ الْعَادِيَاتِ لِلْخائِفِ أمِنَ مِنَ الْخَوْفِ، وَ قِراءَتُها لِلْجائِعِ يَسْكُنُ جُوعَهُ، وَ الْعَطْشانُ يَسْكُنُ عَطَشَهُ، فَإذا قَرَأها وَ أدْمَنَ قِراءَتَها الْمَدْيُونُ أدَّى اللهُ عَنْهُ دَيْنَهُ بِإذْنِ اللهِ تَعَالى. (البرهان في تفسير القرآن، ج5، ص731 به نقل از خواصّ القرآن)
حضرت صادق علیه السلام فرمود: هرکس سوره عادیات را برای فرد ترسان بخواند، از خوف ایمن می گردد. قرائت آن برای فرد گرسنه، سبب آرام شدن گرسنگی وی می شود، و قرائت آن برای فرد تشنه، سبب آرامش تشنگی وی می شود. اگر مدیون بر خواندن این سوره مداومت نماید، خداوند دینش را ادا خواهد فرمود.
✅✅سوره العادیات:
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ. وَ الْعَادِيَاتِ ضَبْحاً(1) فَالْمُورِيَاتِ قَدْحاً(2) فَالْمُغِيراتِ صُبْحاً(3) فَأَثَرْنَ بِهِ نَقْعاً(4) فَوَسَطْنَ بِهِ جَمْعاً(5) إِنَّ الْإنْسَانَ لِرَبِّهِ لَكَنُودٌ(6) وَ إِنَّهُ عَلىَ ذَالِكَ لَشَهيدٌ(7) وَ إِنَّهُ لِحُبِّ الْخَيْرِ لَشَدِيدٌ(8) أَ فَلَا يَعْلَمُ إِذَا بُعْثِرَ مَا فِى الْقُبُورِ(9) وَ حُصِّلَ مَا فِى الصُّدُورِ(10) إِنَّ رَبَّهُمْ بِهِِمْ يَوْمَئِذٍ لَخَبِيرٌ (11)
✅«اللّهمّ عجّل لولیّک الفرج»
💎👁👁✒️🗣👌 آثار شنیدن، دیدن، گفتن و نوشتن فضائل امیرالمؤمنین علیه السلام
از عزیزان و سروران گرامی تقاضا می شود که این حدیث بسیار شریف را با اعتقاد قلبی و با صدای بلند بخوانند تا از فوائد بی شمار آن بهره مند گردند.
عَنِ الصَّادِقِ جَعْفَرِ بْنِ مُحَمَّدٍ عَنْ أَبِيهِ مُحَمَّدِ بْنِ عَلِيٍّ عَنْ آبَائِهِ الصَّادِقِينَ علیهم السلام قالَ: قَالَ رَسُولُ اللَّهِ صلّی الله علیه و آله: إِنَّ اللَّهَ تَبَارَكَ وَ تَعَالَى جَعَلَ لِأَخِي عَلِيِّ بْنِ أَبِي طَالِبٍ فَضَائِلَ لَا يُحْصِي عَدَدَهَا غَيْرُهُ.
فَمَنْ ذَكَرَ فَضِيلَةً مِنْ فَضَائِلِهِ مُقِرّاً بِهَا غَفَرَ اللَّهُ مَا تَقَدَّمَ مِنْ ذَنْبِهِ وَ مَا تَأَخَّرَ وَ لَوْ وَافَى الْقِيَامَةَ بِذُنُوبِ الثَّقَلَيْنِ.
وَ مَنْ كَتَبَ فَضِيلَةً مِنْ فَضَائِلِ عَلِيٍّ لَمْ تَزَلِ الْمَلَائِكَةُ تَسْتَغْفِرُ لَهُ مَا بَقِيَ لِتِلْكَ الْكِتَابَةِ رَسْمٌ (أَوْ أَثَرٌ).
وَ مَنِ اسْتَمَعَ إِلَى فَضِيلَةٍ مِنْ فَضَائِلِهِ غَفَرَ اللَّهُ لَهُ الذُّنُوبَ الَّتِي اكْتَسَبَهَا بِالاسْتِمَاعِ.
وَ مَنْ نَظَرَ إِلَى كِتَابَةٍ فِی فَضَائِلِهِ غَفَرَ اللَّهُ لَهُ الذُّنُوبَ الَّتِي اكْتَسَبَهَا بِالنَّظَر.
(امالی صدوق، ص138/ روضة الواعظين، ج1، ص114/ مائة منقبة من مناقب أمير المؤمنين و الأئمة، ص177/ جامع الأخبار، ص15/ تأويل الآيات الظاهرة في فضائل العترة الطاهرة، ص844 به نقل از الاربعین خوارزمی)
حضرت صادق علیه السلام از پدران گرامیشان علیهم السلام نقل می کند که رسول خدا صلّی الله علیه و آله فرمود:
همانا خداوند تبارك و تعالى براى برادرم على بن ابى طالب علیه السلام، فضائلى قرار داده است كه شمار آن را كسى جز او نمى داند.
هر كس فضيلتى از فضائل او را در حالى كه به آن اقرار دارد، بر زبان آورد، خداوند گناهان گذشته و آينده او را مى بخشد، هر چند در قيامت گناهانش به اندازه گناه جنّ و انس باشد.
هر كس فضيلتى از فضائل او را بنويسد، تا هنگامی که آن نوشته، باقى است و اثر و نشانى از آن بر جاست، فرشتگان براى او طلب آمرزش مى كنند.
هر كس به فضيلتى از فضائل علىّ بن أبی طالب علیه السلام گوش فرا دهد، خداوند گناهان او را كه از راه گوش شنيده است، عفو مى فرمايد.
هر كس به نوشته ای حاوی فضائل علیّ بن أبی طالب علیه السلام نظر افكند، خداوند گناهان او را كه از راه نظر کسب کرده است، مى بخشد.
✅«اللّهمّ عجّل لولیّک الفرج»
✅ دشمن علی علیه السلام را دشمن بدار، اگر چه پدر و فرزندت باشد
عَنْ حَسَنِ بْنِ عَلِيِّ العسکری علیه السلام عَنْ آبَائِهِ علیهم السلام قَالَ: قَالَ رَسُولُ اللَّهِ صلّی الله علیه و آله لِبَعْضِ أَصْحَابِهِ ذَاتَ يَوْمٍ: يَا عَبْدَ اللَّهِ! أَحِبَّ فِي اللَّهِ، وَ أَبْغِضْ فِي اللَّهِ، وَ وَالِ فِي اللَّهِ، وَ عَادِ فِي اللَّهِ؛ فَإِنَّهُ لَا تُنَالُ وِلَايَةُ اللَّهِ إِلَّا بِذَلِكَ، وَ لَا يَجِدُ رَجُلٌ طَعْمَ الْإِيمَانِ وَ إِنْ كَثُرَتْ صَلَاتُهُ وَ صِيَامُهُ حَتَّى يَكُونَ كَذَلِكَ. وَ قَدْ صَارَتْ مُؤَاخَاةُ النَّاسِ يَوْمَكُمْ هَذَا أَكْثَرُهَا فِي الدُّنْيَا عَلَيْهَا يَتَوَادُّونَ وَ عَلَيْهَا يَتَبَاغَضُونَ، وَ ذَلِكَ لَا يُغْنِي عَنْهُمْ مِنَ اللَّهِ شَيْئاً. فَقَالَ لَهُ: وَ كَيْفَ لِي أَنْ أَعْلَمَ أَنِّي قَدْ وَالَيْتُ وَ عَادَيْتُ فِي اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ؟ وَ مَنْ وَلِيُّ اللَّهِ تَعَالَى حَتَّى أُوَالِيَهُ وَ مَنْ عَدُوُّهُ حَتَّى أُعَادِيَهُ؟ فَأَشَارَ لَهُ رَسُولُ اللَّهِ صلّی الله علیه و آله إِلَى عَلِيٍّ علیه السلام، فَقَالَ: أَ تَرَى هَذَا؟ فَقَالَ: بَلَى. قَالَ: وَلِيُّ هَذَا وَلِيُّ اللَّهِ فَوَالِهِ، وَ عَدُوُّ هَذَا عَدُوُّ اللَّهِ فَعَادِهِ. ثُمَّ قَالَ: وَالِ وَلِيَّ هَذَا وَ لَوْ أَنَّهُ قَاتِلُ أَبِيكَ وَ وَلَدِكَ، وَ عَادِ عَدُوَّ هَذَا وَ لَوْ أَنَّهُ أَبُوكَ وَ وَلَدُك. (علل الشرائع، ج1، ص140-141)
حضرت عسکری علیه السلام از پدران گرامیش علیهم السلام نقل می کند که رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله روزى به يكى از اصحابشان فرمودند: اى بنده خدا! در راه خدا، حبّ و بغض داشته باش و براى خدا محبّت و دشمنى نما، زیرا به ولايت حقّ تعالى نخواهى رسيد مگر با همین امر، و اساساً کسی طعم و مزه ايمان را نمى چشد مگر چنين باشد، هرچند نماز و روزهاش بسيار باشد. اكثر دوستى هاى مردم با هم دنيايى است، و به خاطر دنيا با هم مودّت ورزيده و به یکدیگر بغض می ورزند، و به طور قطع چنين حبّ و بغضى آنها را از (محبّت و دوستى در راه) خدا بى نياز نمى كند. آن صحابی عرض کرد: چگونه بدانم كه دوستى و دشمنى من در راه خداى عزّ و جلّ مىباشد؟ و اساساً ولىّ خدا كيست تا دوستش داشته، و دشمن خدا كيست تا دشمنش بدارم؟ رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله به امیرالمؤمنین عليه السّلام اشاره نموده و فرمودند: آيا او را مى بينى؟ آن صحابی عرض كرد: بله. حضرت فرمودند: او ولىّ خداست، پس دوستش بدار، و دشمنش دشمن خدا است، پس او را دشمن بدار. سپس فرمودند: دوست علی علیه السلام را دوست بدار، اگر چه قاتل پدر و فرزندت باشد، و دشمن علی علیه السلام را دشمن بدار، اگر چه پدر و فرزندت باشد.
✅«اللّهمّ عجّل لولیّک الفرج»
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حبّ علی علیه السلام- حسین خلجی
✅«اللّهمّ عجّل لولیّک الفرج»
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یا مرتضی علی مدد- حاج نادر جوادی
✅«اللّهمّ عجّل لولیّک الفرج»
*همه بخونن*
💑 *به ویژگـی های منفی همســرتان فکر نکنیـد*!
🔸چشمتان را ببندید و تصور کنید که فرزند دلبندتان چاقوی تیزی در دست دارد و هنگام دویدن زمین میخورد و چاقو وارد چشم یا دهان او میشود.
🔸اگر حادثه تلخی را با توجه و تمرکز، تصور کنید حال شما را خراب میکند و اگر ادامه دهید حتی ممکن است فشارتان بیفتد. افکار و ذهنیات ما رابطه مستقیم در خوشی یا ناخوشی حال ما دارد.
🔸اگـــر به بدیهای همــسرتان در ذهـن خود متمـرکــز شویــد و یا به خوبی های او فکــر کنــید حالتان را بد یا خــوب میکنــد. مثبت اندیش باشید تا کینهها و کدورتها در قلبتان رنگ ببازند و با حال خوب در کنار همــسر و فرزندانتان از زندگی لذت ببریــد
باغ جانماز
از باغ جا نمازم
آهسته پر کشیدم
رفتم به سوی باغی
یک باغ سبز و خرم
دیدم که گل در آن باغ
روییده دسته دسته
دیدم کنار گل ها
یک شاپرک نشسته
آن شاپرک مرا دید
پر زد به سویم آمد
او با خودش گل آورد
گل را به چادرم زد
گفتم: به شاپرک جان
این گل چه خوب و ناز است
او شادمان شد و گفت:
این گل، گل نماز است
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کلیپ زیبا و شاد جا نماز
4_6042067512776984457.mp3
12.09M
#بانوی_آسمانی 37
تاریخ رنجهای حضرت فاطمه
سلام الله علیها
قسمت 37
#خطبه فدکیه (2)
مخصوص نوجوانان 👉
مخصوص معلمین 👉
از مجموعه #دین_زیباست
✅ لطفا برسانید به دست نوجوانِ شیعه
در کانال خودتان منتشر کنید
بدون ذکر منبع
4_5913552878575814533.mp3
2.16M
#صوت_مهدوی
کسانی که تو زمینه مهدویت فعالیتی ندارند و برای ظهور هیچ تلاشی نمیکند اگ از دنیا رفته باشند چه جایگاه و وضعیتی آنجا خواهند داشت ؟
💡 پاسخ: #ابراهیم_افشاری
┄┅═✧❁✧═┅┄
❀
#دوره_مهدویت_برگرفته_از_کتاب_نگین_آفرینش
#قسمت_پنجم
💢امام مهدی در آیات قرآن
📖ادبیات و شیوه ی بیان حقایق در قرآن،یکسان نیست و نباید انتظار داشت که هر حقیقتی در قرآن نام برده شده باشد.مقصود این است که گاهی قرآن درباره ی موضوعی بی پرده سخن میگوید اما به دلایلی از نام بردن خودداری میکند و بیان ویژگی ها را ترجیح میدهد.امام مهدی نیز در قرآن نام برده نشده است،ولی در آیات فراوان درباره ی حکومت جهانی و غیبت او اشاره شده.
🚫علت نیاوردن نام امام مهدی در قرآن:گاهی در نام بردن،خطر تحریف وجود دارد.چرا که کینه توزان و دشمنان برای حذف نام او از قرآن،به تحریف قرآن اقدام میکردند.همچنین خداوند در قرآن کلیات را بیان می کند و بیان حدود و احکام آنها را به پیامبر واگذار کرده است.
🔰سه وعده خداوند به(حاکمیت فراگیر مومنان،استقرار اسلام و برقراری امنیت) در آیه ی ۵۵ سوره ی نور،توسط امام مهدی محقق میشود.
💠خداوند در آیات فراوانی مانند:آیه ی ۵ سوره ی قصص،۱۰۵ سوره ی انبیا و ۸۶ سوره ی هود به موضوع مهدویت پرداخته است.
💠مثالی از آیات مهدویت:
قل ءارایتم ان اصبح ماءَکم غورا فی یاتیکم بِماءِ معین. آیه ۳۰ سوره ملک
بگو به من خبر دهید که صبح شد و آب شما در زمین فرو رفته چه کسی میخواهد به شما آب را برگرداند؟
🔰در تفسیر این آیه:(ماء در قرآن یعنی امام)
امام باقر درباره ی این آیه فرموده:اگر امامتان غایب شد به نحوی که ندانید او کجاست،پس چه کسی امام ظاهر برای شما خواهد آورد؟که حلال و حرام خداوند را برای شما بیان کند.
کمال الدین،ج۱،ص۳۲۵
#ادامه_دارد...
┄┅═✧❁✧═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ چند نکته کوتاه در انیمیشن #باب_اسفنجی !!
❓ آیا میدانید کودکانتان چه چیزهایی را میبینند ؟
📌 آیا میدانید که این اطلاعات در ذهن کودک شما بایگانی میشود (حافظه ناخودآگاه) و وقتی کودکتان به اولین بلوغ جنسی برسد ذهن او این اطلاعات را در دسترس کودک قرار میدهد و چون این اطلاعات در ذهن او بیشتر از حدود و اندازه سن او بوده بلوغ جنسی زود رس به همراه خواهد آورد برای همین است که رسانه های امروز با توجه به نوع اطلاعاتشان باعث بلوغ زودرس جنسی در کودکان شده اند
🔸🔹🔸🔹
* 💞﷽💞
#رمان_ضحی♥️
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#۲۲۳
آهسته روی پیشانی زدم: ببخشید
رضوان با همون لحن مراقب و دلسوزانه گفت:
_میشه بپرسم چرا از پدر خواهرت خوشت نمیاد؟!
کلافه گفت:
_چی بگم
رضوان من خیلی سخت بزرگ شدم
تنهای تنها
نه مادر بالا سرم بوده نه پدر
تا قبل از رسیدن به سن دانشگاه هیچ دوستی نداشتم!
نمیتونستم با هیچ کس ارتباط برقرار کنم
بعدشم خیلی کم!
حتی بخاطر فوبیای ذاتی که به حیوانات دارم پت هم نداشتم
اهل پارتی و سرگرمیهای معمول اونجا هم نبودم
اینهمه سال تنهایی باعث شده از همه عواملش منزجر باشم
همین که تونستم مادرم رو ببینم کلی با خودم کلنجار رفتم
پدرمم که میبینی
قیدش رو زدم
این آدمم از نظر من دلیل سرگرمی مادرمه که اینهمه سال دنبال من نگرده
وگرنه اگر ازدواج نمیکرد حتما دوباره می اومد سراغم!
سری به تاسف تکان دادم:
_چرا آسمون ریسمون میبافی
چه ربطی به اون بنده خدا داره؟
_فعلا نمیتونم باهاش ارتباط برقرار کنم
یکم درکم کن!
ترجیح دادم این بحث رو تمومش کنم:
_رضوان بیا بریم سفره رو بندازیم
...
بعد از صرف ناهار دنبال بهانه ای بودم تا با مامان تنها بشم و حرف بزنیم
میخواستم عالم بی عمل نباشم و اون چیزی که به کتایون توصیه میکنم در نوع خودم بهش عمل کنم
اگر چه خیلی سختم بود اما بعد از دیدن اون مراسم معارفه احساس نیاز به سطح دیگه ای از رابطه مادر دختری که خیلی وقت بود جاش تو زندگیم خالی بود رو عمیقا حس میکردم
رضوان رو پیش بچه ها فرستادم و بعد از شستن ظرفها توی درگاه آشپزخونه ایستاده محو تماشای مادرم شدم که روی مبل رو به روی تلویزیون در حال تماشا و ایضا بافتن یک شال گردن گرم برای رضا بود
اونقدر نگاه حسرت زده و عاشقانه ام به طول انجامید که بالاخره سر بلند کرد و پرسید:
_چیه چیزی شده؟
جرئت پیدا کردم و چند قدمی جلو رفتم.
مقابل پاهاش روی زمین نشستم و به چشمهاش زل زدم
اشک توی چشمهام میلرزید اما فرود نمی اومد
با دیدن حالم بافتنیش رو کنار گذاشت و انگار هیچ مشکلی بینمون نباشه راحت پرسید:
چیزی شده؟
دستش رو گرفتم و مظلومانه پرسیدم:
_مامان... تو منو بخشیدی؟
یا بخاطر بقیه باهام حرف میزنی؟
پلک روی هم گذاشت:
_مگه میتونم نبخشمت!
درسته خیلی چیزا رو ازت انتظار نداشتم
اما بالاخره همه اشتباه میکنن مهم اینه که فهمیدی و اصلاح کردی
خدا میبخشه من کی باشم که نبخشم!
بعد از اون اتفاق تو خودت از ما فاصله گرفتی
منم فکر کردم به این فاصله و زمان احتیاج داری
حالا وقت رها شدن اون قطره اشک بود
خجالت یا غرور یا هرچیز دیگه ای مانع شده بود این سوال رو زودتر بپرسم و زودتر نفس راحتی بکشم
با خیال راحت اما دل پر روی پاهاش سر گذاشتم و مشغول نوازش موهام شد
دلم میخواست زمان بایسته و تا ابد این لحظه رو تماشا کنه
...
از شب نشینی منزل عمو و دیدن برادرها زودتر برگشتیم که بچه ها تنها نباشن
تقه ای به در اتاق زدم و وارد شدیم
کتایون که مشغول مطالعه بود عینک از روی چشم برداشت:
چقد زود برگشتید
بخاطر ما از دیدن خانواده ات صرف نظر نکن!
برگردیم افسوس میخوریا
_چشم
حالا اگر خوابتون میاد بریم
ژانت که رو به قبله روی سجاده ای که بهش داده بودم نشسته بود به سمتم برگشت:
_نه کجا برید
بیاید تو
رضوان هم پشت سرم وارد شد و با لبخند پرسید: الان چه نمازی میخونی ژانت؟!
لبخند عمیقی لبهاش رو از هم باز کرد:
_نمازِ همینجوری!
بهم آرامش میده
ضحی میشه خوندن اون کتاب رو ادامه بدی؟!
کتایون جویای موضوع شد و سربسته محتوای داستان رو تا اونجا که خونده بودیم تعریف کردم و باز مشغول خوندن شدم
به صفحه ۳۹ که رسیدم رضوان از جا بلند شد:
_بچه ها من باید فردا برم مدرسه
میخوام یکم زودتر بخوابم
ژانت پرسید: شغل جالبی داری
چی درس میدی؟!
_ادبیات
_چه روزایی کلاس داری؟
_یکشنبه ها چهارشنبه ها و پنج شنبه ها
ژانت سری تکون داد:
_به نظرم کتایون هم خسته ست
باقی کتاب باشه برای بعد ضحی جون
ممنونم ازت
از جا بلند شدم: پس شب همگی به خیر
...
همونطور که ظرف ها رو توی سینک میگذاشتم و آب رو برای شستن شون باز، رو به رضوان پرسیدم:
_راستی این داداشت اینا نمیخوان یه سر به ما بزنن؟
دلم داره میره واسه این فسقلی میخوام ببینمش
لبخندی زد:
_دورش بگردم من
قبل اینکه ما برگردیم اومده بودن پیش مامان اینا
از دیروز رفتن مشهد
حالا برگردن سر میزنن احتمالا
لب برچیدم:
_خوش بحالشون
من که چهار ساله نتونستم برم
_اتفاقا رضا و احسانم فردا میرن
با ماشین میرن
متعجب اسکاچ رو کف زدم:
_وا پس چرا چیزی نگفتن
_کجا ببیننت که بگن تو که همش سرت با ژانت گرمه رضا طفلی میگفت ضحی بود و نبودش فرق نکرده نمیبینمش اصلا!
_چکار کنم کتی که صبح تا شب بیرونه با مامانش
منم ولش کنم غریبی میکنه
سری تکان داد:
_آره خب
من میرم بالا پیششون ظرفا رو شستی بیا
...
در اتاق رو باز کردم و وارد شدم:
_سلام
* 💞﷽💞
#رمان_ضحی♥️
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#۲۲۴
توی دستش انداختم
عکس های جدیدش با خواهر و مادر و البته خاله و دخترخاله هاش رو داده بود تا رضوان ببینه
نگاهم رو از عکسها گرفتم:
_امروز کجا رفته بودید؟!
_دربند
خیلی خوش گذشت جاتون خالی
فردا و پس فردا جایی نمیرم
میمونم که از نذری بی نصیب نمونم!
ژانت فوری گفت: راستی دوباره بگو من گیج شدم امشب تاریخ فوت چه کسی بود؟
و بعدش چه کسی؟!
_گفتم که ۲۸ صفر شهادت رسول الله و امام حسن مجتبی
یعنی امشب و فردا
و بعدش شهادت امام رضا
_امام رضا که عکس مرقدش رو دیدیم توی مشهد؟!
_بله
رضوان انگار تازه یادش افتاده باشه گفت: راستی بچه ها احسان و رضا فردا راهی مشهدن گفتن اگر نذری دارید یا سوغات چیز خاصی میخواید بگید
ژانت بجای جواب دادن لب برچید و کتایون با اخم کمرنگی پرسید:
_پس فردا شهادت امام رضاست؟!
رضوان سر تکان داد: آره دیگه
فکری کرد و چشمهاش رو ریز:
_میگم ضحی
ما که احتمالا هفته دیگه برگردیم
معلوم نیس دیگه کی بتونیم بیایم ایران
من خیلی دلم میخواد مشهد رو ببینم!
ژانت ذوق کرد: وای منم همینطور خیلییی
رضوان با لبخند گفت: عزیزم... چقدر حیف
ان شاالله باز خیلی زود سر میزنید و حتما میریم
هنوز متوجه منظور کتایون نشده بود!
شاید چون کتایون رو به اندازه من نمیشناخت
من هم ته دلم قنج میرفت ولی شدنی نبود!
با قیافه کج رو به رضوان غر زد: چی میگی منظورم اینه که الان بریم
تو این چند روز
چشمهای رضوان از حدقه خارج شد:
_کجا بریم نمیشه
ما چهار نفریم اونا سه نفر بیشتر جا ندارن
بی خیال سر تکان داد: من با اونا چکار دارم با هواپیما میریم
لبخندی زدم: نابغه الان بلیط هواپیما کجا گیر میاد
هتلم که هیچی
فوری گوشیش رو برداشت و تقویم رو چک کرد:
_خب میشه... چهارشنبه رفت
احتمالا روز چهارشنبه برای رفت بشه بلیط پیدا کرد
برگشتشم پنج شنبه
چند ساعته بریم فقط زیارت
هتلم نمیخواد
خرج همتونم با من
نه نگید!
نگاهش پر از اشتیاق بود
دل من هم که صد البته رفته بود
عاشق کتایون بودم با این تصمیمات هیجانیش!
نگاهی به رضوان کردم و وانمود کردم توی عمل انجام شده قرار گرفتم
رضوان غر زد: چی میگید شمام یهو میبرید میدوزید
من چهارشنبه پنجشنبه کلاس دارم!
لحن رضوان هم سراسر تزلزل بود و پرواضح بود دلش راضیه و همین شد که دست کتایون مجدد رفت سمت گوشیش:
_مرخصی میگیری!
بذار ببینم برا چهارشنبه چه ساعتی بلیط هست
رضوان فوری گفت:
_بابا ما باید با خانواده حرف بزنیم
همونطور که سرش توی گوشی بود گفت:
_نگران نباش من اجازتون رو میگیرم
روی یه تازه مسلمون رو که برا زیارت زمین نمیندازن!
فقط تا قبل رفتن داداشاتون چیزی نگید نمیخوام باعث زحمت اونا بشیم
چند دقیقه با لبخند مرموزی به صفحه خیره شده بود و ما هم متعجب به او که بالاخره سربلند کرد و فاتحانه گفت:
_گرفتم!
چهار تا بلیط رفت چهارشنبه ۳ ظهر
چهار تا برگشت پنج شنبه ۹ صبح
تا منو دارید نگران چی هستید؟!
پر از شگفتی میخندیدم که چشمم افتاد به نگاه ژانت
خوشحال و شفاف
پرسیدم: خوشحالی؟!
_باورم نمیشه
امشب دعا کردم کاش بتونم اونجا رو ببینم
باورم نمیشه باز هم اجابت شد!
نمیدونم چرا انقدر اتفاقای خوب داره میفته
بعد از مسلمون شدن کارم رو از دست دادم و فکر کردم باید خودم رو برای یه زندگی سخت آماده کنم
ولی از اون موقع همش داره اتفاقات خوب میفته!
رضوان با لبخند دستش رو گرفت:
خدا اینجوری آدمو بغل میکنه دیگه!
از خوشحالی جور شدن کاملا ناگهانی این سفر حالم آماده غلیان بود به همین خاطر از جا بلند شدم:
_ما میریم بخوابیم شمام زود بخوابید که فردا شله زرد پزون داریم فقط خوردنی نیس درست کردنی هم هست و ایضا پخش کردنی
رو شما حساب میکنم چون من که میدونید پامو از در خونه بیرون نمیذارم!
نگاه کتایون عاقل اندر سفیه شد:
تا کی میخوای تو خونه بشینی!
_تو خونه ننشستم لازم باشه میرم بیرون ولی دلیلی نداره حتما برم در خونه همسایه ها نذری بدم!
خندید:حالا مشکلت همه همسایه هان یا فقط بعضیاشون
پشت دستم رو نشونش دادم: فوضولی موقوف
ولی دست بردار نبود
رو به رضوان گفت:
_بابا چی شد خبرت؟!
رضوان روی پیشانیش زد:
_وای اصلا یادم رفته بود
خوب شد گفتی
فعلا که رضا داره میره
برگشتنی از مشهد یادم بنداز یه جوری ته و توی قضیه رو دربیارم
کلافه دستش رو کشیدم و از اتاق بیرون بردم:
_بیا بریم از وقت خوابت گذشته هزیون میگی! شبتون بخیر
...
کمربند صندلیم رو باز کردم و رو به ژانت پرسیدم:
_میخوای ادامه بدیم؟!
لبخندی زد: آره حتما
تا مشهد چند ساعت راهه؟!
_یه ساعت و ده دقیقه تقریبا
_خب ادامه بده
فقط میشه بگی این کتاب چند صفحه است و الان صفحه ی چندم هستیم؟!
_بذار ببینم
۱۹۲ صفحه ست و ما هم صفحه ی ۱۴۰ هستیم
کمی خم شد و رو به کتایون گفت:
_کتایون این داستان رو یادته اون شب یکمش رو شنیدی؟
داستان یه آمریکاییه که مثل ما اومده ایران
کاملا واقعیه
تو هم گوش کن
* 💞﷽💞
#رمان_ضحی♥️
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#۲۲۵
هواپیما که نشست حال هر چهارتامون غریب و درهم بود
آهسته و با صدایی گرفته گفتم: فقط ده صفحه اش مونده که
بعدا میخونم برات
و از جا بلند شدم
و به تبع من بقیه
هیچ کس حرفی برای گفتن نداشت
فعلا سکوت بهترین واکنش بود
هیچ چمدانی همراه نداشتیم چون قرار به موندن نبود
قرار بود فقط یک شب توی حرم بمونیم
در سکوت از فرودگاه خارج شدیم و سوار تاکسی شدیم
توی مسیر هم کسی حرفی برای گفتن نداشت
سکوت بود تا لحظه ای که ماشین وارد خیابان منتهی به حرم شد و مقابلمون گنبد و گلدسته های طلایی رنگش با ابهتی بی نظیر قد علم کرد
اونقدر دلتنگ بودم که حتی یک لحظه هم چشم برنداشتم.
اشکهام جاری شد و زیر لب سلام کردم
چیزی نگذشت که ماشین متوقف شد و پیاده شدیم
تا جلوی بست نواب جلو رفتیم و ایستادیم
ژانت که از خوشحالی صورتش به سرخی میزد و جلوتر از همه قدم برمیداشت به عقب چرخید: چی شد چرا ایستادید؟!
اشاره ای به تابلوی روبرو کردم:
_ اینجا این متن رو میخونیم و بعد وارد میشیم
کنارم ایستاد و به تابلو نگاه کرد:
_خب چرا؟
_بهش میگیم اذن دخول
اجازه ای برای وارد شدن
یه جور رعایت ادبه نسبت به حریم امام
صورتش جمع شد:
_خب من که عربی بلد نیستم بخونم چجوری اجازه بگیرم!
لبخندی زدم:
من بلند میخونم تو گوش کن
دستم رو روی سینه گذاشتم و اون هم به تبعیت از من همون کار رو کرد
و شروع به خواندن کردم
و وقتی به پایان رسید راه افتادیم سمت ورودی
وارد بخش بازرسی که شدیم نگاه ژانت به همه چیز متعحب و شگفت زده بود
وقتی وارد حرم شدیم پرسیدم:
_ژانت چرا انقد تعجب کردی؟
_آخه... فکر نمیکردم اینجا انقدر بزرگ و منظم باشه
_خب اینجا ایامی مثل دیروز و مناسبتهای خاص تا پنج میلیون زائر داره
وقتی این میزان از اقبال رو داره باید فضاش فراهم بشه دیگه
همین الان حداقل چهار میلیون نفر توی حرم هستن
چشم دراند: چهار میلیون نفر؟!
کمی بین فضای خارجی صحن ها چشم چرخوند
اگر چه بسیار شلوغ بود اما قانع نشد:
_ولی این جمعیت به چهارمیلیون نمیرسه مطمئنم!
به تصورش خندیدم: ژانت عزیزم!
این بخش ورودی حرمه
حرم امام رضا(ع) ۹ تا صحن بزرگ داره
اونجاها هم پر از آدمه
با حیرت گفت: چی؟! خدای من جدی میگی؟!
لبخندم عمیقتر شد: بله جدی میگم
حالا بیاید بریم صحن آزادی سلام کنیم و بعد بریم صحن جامع برای نماز چون تا حالا حتما بقیه صحن ها پر شده
ژانت که هیچ چیز از این اسامی سر درنمی آورد به امید همراهی من دیگه سوالی نپرسید و خودش رو به ما سپرد
وقتی وارد صحن ازادی شدیم و سلام دادیم ژانت پرسید:
_من توی عکسها دیدم که گنبد و گل دسته کامل دیده میشه ولی اینجا اینطور نیست
باز میون اشک لبخندم دراومد:
گنبد از صحن انقلاب و صحن گوهرشاد راحت دیده میشه
الان توی این شلوغی موقع نماز نمیشه واردش شد.
بیاید بریم نماز بخونیم و بعد که خلوت تر شد میریم اونجا تا خوب حرم رو ببینی
بعد ان شاالله میریم داخل
_میتونیم بریم داخل؟!
_آره چرا نتونیم؟!
...
نماز جماعت که به پایان رسید بلند شدیم تا خودمون رو به صحن انقلاب برسونیم
توی راه ژانت اسامی صحن ها و معانیش رو میپرسید و سعی میکرد به خاطر بسپاره
ولی وقتی فهمید حرم چندین در هم داره دیگه درباره اسامیشون کنجکاوی نکرد!
وارد صحن انقلاب که شدیم از دیدن قاب طلایی و زیبایی که بر تارک شب میدرخشید قطره اشکی روی گونه ام افتاد
سلام دادم و حرفهام با نگاهم به صاحب خانه زدم
فارغ که شدم به چهره بچه ها نظری انداختم
رضوان ساکت و توی خود فرورفته اشک میریخت و کتایون هم زیر لب چیزهایی میگفت
ژانت اما با چشمان خیس تنها نگاه میکرد
اشاره کردم تا حرکت کنیم و جای خالی برای نشستن پیدا کنیم که البته اون لحظه اونجا بعد از کار معدن سخت ترین کار دنیا بود
همونطور که چشم میچرخوندم ژانت زیر گوشم گفت:
_میخوام عکس بگیرم اشکالی نداره؟!
_نه بگیر
_آخه اون خانومه یه جوری به دوربینم نگاه میکنه
رد نگاهش رو گرفتم و به خادمی رسیدم که به ما نگاه میکرد
بازخندیدم: عزیزم اون خانوم خادم حرمه اینجا اجازه نمیدن کسی دوربین داخل بیاره مگر اینکه ایرانی نباشه برای همین توی گیت پاسپورتت رو خواستم وگرنه برای ورود به حرم مدرک شناسایی لازم نیست
اون خانومم اگر اومد جلو سوال کرد تو نگران نباش من براش توضیح میدم
با خوشحالی مشغول گرفتن عکسهاش شد و من بالاخره جایی برای نشستن پیدا کردم
با اشاره مقصدمون رو بهش نشون دادم تا بعد از تموم شدن کارش بهمون بپیونده و با بچه ها به سمتش حرکت کردیم
همین که نشستیم کتایون پرسید:
_اینجا انقدر شلوغه داخل چه خبره؟!
رضوان جوابش رو داد:
_داخل هم در همین حده
_پس برای زیارت نمیشه تا کنار ضریح رفت درسته؟!
وارد بحث شدم: شاید بعد از اذان صبح یا طلوع آفتاب که حرم خلوت میشه شدنی باشه