eitaa logo
حرم
2.7هزار دنبال‌کننده
10.1هزار عکس
6.8هزار ویدیو
647 فایل
❤﷽❤️ 💚کانال حرم 🎀دلیلی برای حال خوب معنوی شما🎀 @haram110 ✅️لینک کانال جذاب حرم https://eitaa.com/joinchat/2765357057Cd81688d018 👨‍💻ارتباط با ادمین @haram1
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دارم میچینم سفرهٔ هفت سین اما... فکر توام که تو صحرا خیمه زدی آقا... اللهم_عجل_لولیک_الفرج ┈┈┈┈••✾🌿🌸🌿✾••┈┈┈┈
🌹 زمخشری از عُلمای بزرگ اهل تسنن می نویسد : ✅ عُمَر بن عبدالعزیز می گوید روزی به پدرم گفتم، چگونه است که وقتی خطبه می خوانی خطا نمی کنی و بر آن مسلطی، اما تا نام و یاد علی بن ابی طالب (علیه السّلام) می آید، زبانت لکنت می گیرد و بدنت به لرزه می افتد؟! 💥 پدرم گفت : اگر این مردم الاغ آنچه ما در مورد علی (علیه السّلام) می دانستیم را می دانستند، حتی دو نفرشان هم از ما متابعت نمی کردند. 👈 (( متن عربی : ۲۷۸- قال عمر بن عبد العزيز لأبيه: يا أبت ما لك إذا خطبت مررت فيها مستجفرا لا تكفف و لا توقف، حتى إذا صرت إلى ذكر عليّ تلجّج‌ لسانك و امتقع لونك و اختلج‌ بدنك. قال: أو قد رأيت ذلك يا بني!! أما أن هؤلاء الحمير لو يعلمون من عليّ ما نعلم ما اتبعنا منهم رجلان. )) ⭕ ربیع الابرار و نصوص الخبار، تألیف زمخشری، جلد ١، صفحه ۴٠٩_۴١٠ ⭕
📜 گوشه ای از سختی های دوران طلبگی علامه جزایری به قلم خود... 🔹 ما الان در شوشتر هستیم. در این عمر کوتاه سختی های زیادی کشیدم که شرح همه آنها برایم مقدور نیست. آنچه تحمل این سختی ها را بر من آسان میکند وارده در مورد ابتلاء مومن است. اینکه اگر مومنی در دریا غرف شده و به تخته پاره ای چسبیده باشد، خداوند تبارک و تعالی کافری را بر او مسلط میکند که او را اذیت کند؛ تا ثواب او زیادتر گردد. 👈 استاد ما آخوند ملامحمدباقر مجلسی "ادام الله ایام عزه" که در علم و عمل بی نظیر بود بود. 🔸 سخت ترین اندوه هایی که بر من گذشت چند چیز بود: ▫️اول مفارقت عزیزان و یاران. ▫️دوم مفارقت و فوت برادرم که دلم را جریحه دار کرد؛ بطوری که تا زمان مرگ مرهم پذیر نیست. ▫️سوم مرگ فرزندان و از همه سخت تر فرزند وسطی است. ▫️چهارم حسد علما و هم قطاران است. از ابتدا تا به حال در هر شهری رفته ام حسادت آنها مرا آزار داده است. ⭕️ در شیراز کتاب های خوبی را با خط خود نوشته، آنها را خوانده و برای شان حاشیه نوشته بودم. از من دزدیدند و در چاه انداختند که از بین برود تا دسترسی به آنها نداشته باشم. 🔹آن شخص که این کار را کرد پیدا شد، هیچ چیز به او نگفتم. خداوند عالم به جای آنها کتاب خوب دیگری به من کرامت فرمود؛ ولی آن شخص حتی صاحب یک ورق هم نشد، کارش به جایی کشید که محتاج کفار گردید و مجبور شد از آنها کمک بخواهد. 🔸من همیشه و همیشه مورد حسد واقع میشدم ولی هیچگاه بر هیچکس حسد نبردم و خداوند مرا به افراد لئیم محتاج نساخت. این را از فضل خدا مبینم و گرنه این بنده ی گناهکار را هیچ فضل و مرتبه ای نیست. 📎 منبع: قصص العلماء، قسمتی از زندگی نامه مرحوم سید نعمت الله جزایری به قلم خود. اللّهم عجّل لولیک الفرج اللهم العن الجبت و الطاغوت و ابنتیهما ✨ما را دنبال کنید👇 @haram110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حرم
* 💞﷽💞 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان‌ کابوس‌ رویایی💗 قسمت68 از فردای همان روز کارم را شروع می کنم. از یک تلفن
* 💞﷽💞 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان‌ کابوس رویایی💗 قسمت69 پیاده می شوم و او می رود. دعا دعا می کنم کیانوش نیامده باشد. کمی این سو و آن سو را نگاه می کنم اما انگار خبری ازش نیست. در حال دیدن زدن هستم که یک ب‌.ام.و قهوه ای قیژ جلوی پایم ترمز می کند. سرم را بالا می کنم و لب های خندانش توجه‌ام را جلب می کند. خم می شود و شیشه‌ی طرفم را باز می کند. _بفرما بالا خانم توللی! عینک دودی ام را پایین می کشم و زیر لب به او سلام می کنم. با این که باب میلم نیست دستگیره را فشار می دهم و در را می کشم. کفش پاشنه بلندم را کف ماشین می گذارم. چشمان کیانوش برق عجیبی دارند. بی معطلی گاز ماشین را می گیرد. نگاهی به سر و رویش می اندازم. کت قرمز با شلوار و پیراهن سفید و کراواتی که خطوط سفید و قرمز دارد. هیچ وقت ندیده بودم اینقدر تیپ زده باشد، حتی توی مهمانی ها! موهایش را بالا شانه کرده و پیشانی اش را بزرگ جلوه می دهد. دستش را به فرمان ستون کرده و نیم نگاهی به من می اندازد و می پرسد: _جایی رو سراغ داری؟ نگاه تندش تا اعماق چشمانم را می سوزاند. دوست دارم از زیر سنگینی نگاه هایش به کسی پناه ببرم اما چاره ای نیست و بدتر از همه‌ی این ها باید اظهار رضایت کنم! کمی فکر می کنم و جواب می دهم: _من جایی رو نمیدونم. _واسه چقدر میخوای اجاره کنی؟ _دو هفته ای لازم دارم. ابرویی بالا می دهد و آهانی زیر لب می راند‌. ماشین مدل بالایش چشم هر رهگذری را خیره می کند. سرم را پایین می اندازم و دست را کنار پنجره می گذارم. حوصله‌ی حرف های کیانوش را ندارم اما مجبورم گوش بدهم. با ایستادن ماشین نفس راحتی می کشم و با پیاده شو‌‌ی او پایم را روی زمین محکم می کنم. شال گردن پشمالو ام را دور گردنم محکم می کنم و با قدم های کوتاه گام برمی دارم. شانه های کیانوس گاهی با قدمی آهسته به من می خورد. در ساختمانی را باز می کند و اول به من تعارف می زند. تشکر می کنم و پیش از او وارد می شوم. به پله ها اشاره می کند. گاهی پاشنه‌ی کفش ها به پله نمی رسد و می ترسم بیافتم. لبخند و تعریف های کیانوش برای مزه ریختن است و بر خلاف میلم مجبورم بخندم و طوری رفتار کنم که مثلا خوشم آمده! طبقه‌ی سوم می رسیم و کلید را توی قفل می چرخاند. باز هم تعارفم می کند و پیش می روم. نگاهم به خانه ای می افتد که در مرحله‌ی اول هال بزرگش مرا متعجب می‌کند. همانطور که محو خانه هستم صدای قدم هایمان در خانه اکو می شود. اصلا باورم می شود که برای گالری آمده اینجا! جای وسوسه کننده ای است اما نمی گذارم چشمم را بگیرد و عقلم را ضایع کند. صدای گام هایش حاکی از نزدیک بودن او را می دهند. کمی مایل می شوم و چهره‌ی کیانوش در قاب چشمانم جا می گیرد. _خوشت اومد؟ دوری می زنم و می گویم:" این خیلی بزرگه!" شانه ای بالا می اندازد و انگار که بخواهد بگوید من مرد دست و دل باز هستم. _اینجا لیاقت گالریته! دلم میخواهد هر دیوار اینجا رو تابلو های تو بپوشونه. سوال توی ذهنم را می پرسم. _این خونه مال خودته؟ آره ای می گوید و من هم سری تکان می دهم. _نه، جای کوچیک تر هم باشه خوبه. _تو نگران کرایه شی؟ از سر غرور نگاهش می کنم. یعنی چه؟ فکر کرده من وسعم نمی رسد؟ تعللم را که می بیند می گوید: _من کرایه ای از تو نمیخوام! _بحث کرایه نیست! بحث اینه که تابلوهای من اینجا رو پر نمیکنه. قیافه‌ی متفکرانه ای به خودش می گیرد. _خب چطوره چندتا تابلوی دیگه هم بکشی. وقتی اعیون و اشراف بخوان بیان اینجا باید یه جایی باشه که دلخواهشون باشه. اصلا منم شریکت میشم که فکر نکنی منته! تو تابلوها تو بزار و دیزاین شم با من. اصلا یه کافی کوچولو هم کنارش میسازیم. چطوره؟ پیشنهاد خوبی است و برای نزدیک شدن به کیانوش هم خوب است. استخوان غرور که در گلویم گیر کرده را نمی توانم کاری کنم. از غرور بگذرم نمی توانم از این مسئله بگذرم که حالم از کیانوش بهم می خورد! با خودم تکرار می کنم برای سازمان و رسیدن به یک مقام بهتر مجبورم این کار رو بکنم، مخصوصا که دوست دارم روی پیمان را هم کم کنم! _باشه، خیلی خوبه! دستش را به طرفم دراز می کند. با نگاهم به او میفهمانم از کارش خوشم نیامده. چشمانش را تنگ می کند و کنایه می زند:" قبلا که روشن فکر تر بودی!" _من قبلا هم همینجوری بودم. گاهی وقتا بخاطر آدمای اطرافت مجبوری کارایی رو بکنی که دوست نداری. دستش را سر جایش برمی گرداند و می گوید بقیه‌ی خانه را هم ببینم. ⭕️کپے‌بدون نام نویسنده حرام است ⭕️ نویسنده‌مبینارفعتی(آیه) ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
* 💞﷽💞 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان‌ کابوس رویایی 💗 قسمت70 آشپزخانه و اتاق هایش حرف ندارد. به خانه‌ی پری و پیمان نگاه می کنم که در برابر این کاخ چیزی نیست! می پسندم و سوار ماشین می شویم. دیگر ظهر شده، به دستور پلیس می ایستیم تا ماشین های دیگر رد شوند. کیانوش از این فرصت کوتاه استفاده می کند و پیشنهاد می دهد:" میشه ناهار امروز رو با من بخوری؟" فکرش هم حالم را بهم می زند! برای رفتن از پیش او لحظه شماری می کنم و به بهانه‌ی کار طفره می روم. رو به روی هتل می ایستد و تشکر می کنم. دستگیره‌ی در دستانم است و اندکی فشارش می دهم که کیانوش صدایم می کند. در دل کوفتی نثارش می کنم و در درون با لبخند برمی گردم. _بله؟ _من از فردا پیگیر کارای گالری میشم. کاغذ دیواری و رنگ زدن و یه سری ازین کارا. قراره کافی خوبی بشه، اونم با تابلوهای تو! تعریف از زبان هر کسی شیرین است اما نمیدانم چرا با تعریف های او احساس کوچکی می کنم. در هر صورت حالات صورتم همان لبخند را دارند. دوباره تشکرم را به گوشش می رسانم. با یادآوری نکته ای سر خم می کنم و بند کیف را دور دستانم می پیچم. _من فردا باید یه ریزه کاری ها رو انجام بدم برای تابلو هام. ممنون میشم خودت کارا رو انجام بدی. کمان لبخند از صورتش محو می شود، می توانم حدس بزنم این ناراحتی برای چیست. _باشه، تو به کارات برس. _ممنون... خداحافظ. خداحافظ را می گوید و پایش را روی پدرال گاز فشار می دهد و می رود. چند قدمی به طرف در هتل برمی دارم و کمی بعد، وقتی که مطمئن می شوم اثری از او نیست فاصله می گیرم. کنار خیابان می ایستم و برای تاکسی دست تکان می دهم. از این که دیگر مدام صدا و چهره‌ی کیانوش جلوی چشمانم نیست بی نهایت خوشحالم. سر کوچه تاکسی می ایستد و پولش را می دهم. فقط از خدا می خواهم خبری از پیمان نباشد و مرا با این وضع و آرایش نبیند! تا این را می گویم دیگری در سرم می گوید که به او چه؟ نگذار نگاه و نظرش برایت مهم شود! زنگ را می زنم و پری خیلی سریع باز می کند. برای این که همسایه ای مرا با این لباس نبیند سریع وارد می شوم. حتما برای هر رهگذری شک برانگیز است در این محله‌ی ضعیف کسی با این شکل و شمایل خانه داشته باشد! پری بوی عطرم را می قاپد و می گوید: _چه بوی خوبی داره! کلک چقدر به خودت رسیدی! خنده‌ی کوتاهی می کنم و از خدا خواسته کفش های مزخرفم را از پا در می آورم. پری توی خانه است و برای اینکه من صدایش را بفهمد بلند حرف می زند: _ولی رویا این کیانوش که تنها نه، فکر بقیه هم باش که توی خیابونن. خدایی با این بر و رویی که داری مخصوصا تو این رخت و لباس دل هر کیو میبری. میخواهم بخندم که چشمم به پیمان می افتد. روی پاگرد ایستاده و با دیدن نگاهم هول می شود. سر و پایم را از دید می گذراند و من هم خشکم زده و نمیتوانم نگاهم را از او بگیرم. زود به خودش می آید و با سرعت پله ها را به سمت طبقه‌ی بالا طی می کند. دست پری مرا از عالم بهت نجات می دهد. به صورت بی رنگ و رویم نگاه می کند و می پرسد:" جن دیدی؟ چرا مثل گچ شدی؟" چشمانم را برای لحظه ای می بندم و به پیمان فکر می کنم که مرا با این قیافه و حرف های پری دیده است! دیگر از این بهتر نمی شد! حوصله‌ی پری را ندارم و به زور می گویم که خوبم. پری هم پا پیچم نمی شود. سفره‌ی ناهار را پهن می کند و برای خودمان می کشد و باقی اش را به پیمان می دهد تا با هوشنگ و سمیه بخورند. پری هر چه اصرار می کند پیمان بیاید پایین قبول نمی کند و به بهانه‌ی کار نمی آید اما من که میدانم اصل ماجرا چیست! وقتی به آن لحظه فکر می کنم مو به بدنم سیخ می شود! پری، پیمان را دیوانه ای میخواند که وقتی برای خودش باقی نمی گذارد. قاشقم را بین ماکارونی ها می برم اما قاشق بالا نمی آید چون میل به غذا در من کاملا نابود شده‌ است. با خودم می گویم چطور با پیمان رو به رو شوم! _چرا غذاتو نمیخوری؟ صدای پری است اما جوابی بهش نمی دهم. اخم میان پیشانی اش می نشیند و حالت سوالی به صورتش می دهد. _تو وقتی دم در بودی چیشد؟ پیش از این که قاشق به دهان بگذارم؛ جواب می دهم:" هیچی." قیافه‌ی کارآگاه ها را به خودش می گیرد و فقط یک ذره بین کم دارد! _برو خودتو سیاه کن! من میدونم حالت ناخوشه یا خوش، میزونه یا نامیزون. حالا بگو چیشده؟ اسلحه‌ی خونسردی و سکوت را زمین می گذارم و با حرف هایم او را به رگبار می بندم. _چی میخواستی بشه؟ وقتی اون حرفا رو زدی آقاپیمان روی پله ها بود و شنید. حالا نمیدونم در مورد من چه فکری میکنه؟ دفعه‌ی پیشو یادته؟ ⭕️کپے‌بدون نام نویسنده حرام است ⭕️ نویسنده‌مبینارفعتی(آیه) ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌