حرم
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ #کا
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۲۶۷ و ۲۶۸
کمی فکر میکنم.یک پیرزن تنها؟
_مطمئنید که خودشون راضی هستن؟
_بَ..بله!حتما!
نمیدانم چه کنم.رویم نمیشود دوباره مزاحم نرگس شوم.ترجیح میدهم حداقل با او بروم و ببین چه جایی است.قبول میکنم و به راه میافتد.در کوچهای تنگ به سختی ماشین را پارک میکند.چند نفری با دیدن برادر محسن دست به سینه سلام میدهند.از من میخواهد پیاده شوم.یا الله گویان وارد میشود.
_یا الله! حاج خانم؟ مهمون دارید.
زن مسنی با چادر سفید در ایوان میایستد:
_کیه؟
_منم... مهمون آوردم براتون.
با خجالت چادرم را سفت و محکم میچسبم و با شرم میگویم:
_سلام!
لبهایش به لبخند پهن میشود:
_سلام! خوش اومدین بفرمایید بالا.
با دیدن زن با خود میگویم برادر محسن همچین هم که پیرزن پیرزن صدا میزد گفتم حتما بستری است اما نه! ماشاالله این خانم قبراقتر از من به نظر میرسد.با تعارفش از پلهها بالا میروم.دم در میایستم:
_با اجازه.
از داخل صدای زن میآید:
_بفرما.. بفرما!
سرم را به زیر میاندازم و وارد میشوم.تعارف به نشستن میکند و به پشتی تکیه میدهم.
_خب... خوش آمدین.خوبید الحمدالله؟
_الحمدالله.ببخشید مزاحم شدم.
_نه! این چه حرفیه؟ما که تنهاییم.مراحمید.
ما؟ این سوال ذهنم را مشغول میکند.برادر محسن از آشپزخانه خانم را صدا میزند.کمی بعد همان خانم با سینی چای ظاهر میشود.سینی را مقابلم میگذارد. تشکر میکنم
_آقا محسن گفت ماجرا رو.قدمت رو چشم. تا هر وقت دوست داشتی بمون دخترم.
عرق شرم به پیشانیام مینشیند و باز هم تشکر میکنم.آقا محسن از آشپزخانه بیرون میآید.برمیخیزم و از او نیز تشکر میکنم.و میرود.حس غریبی میکنم.
_من بیبی رعنام.شما بگو بیرعنا سختت نباشه مادر.
_نه.جسارت نمیکنم.
_این چه حرفیه؟ نگران نباش...فقط شما نمیگی.ناراحت که نمیشی عزیزم بهت بگم دخترم؟ والا من خودم دختر ندارم.هوس گفتن یه دخترم ور دلم مونده.
_نه! مشکلی نداره.منم خوشحال میشم!
در همان ساعت اول بیبیرعنا با شیرین زبانیاش مرا مجذوب خود میکند.خیلی چیزها از بیبیرعنا میفهمم.شوهرش ۳سال پیش سکته کرده.پسرش پا بند حجرهی میراثیشان نبوده.وقتی میپرسم الان پسرش کجاست میگوید دیر به دیر بهش سر میزند.با دیدن بیبیرعنا و نگاه مبهوتش به عکس روی دیوار در عمق چشمانش نبض عشق را میبینم.
_خدا بیامرزه حاج مهدی رو.یه بازار سرش قسم میخوردن.دست به خیر و دل پاک.هر کیو گرفتار میدید کمکش میکرد. حتی حیوون زبون بستهای رو هم به حال خودش نمیذاشت.هی خدابیامرزه...
از شنیدن خاطرهی بیبیعنا دلم قنج میرود. کاش میتوانستم من هم مزهی عشق حقیقی را بچشم.افسوس..سفرهی شام را در ایوان میچینیم.آخرشب لباسی ندارم و خجالت میکشم بخواهم.خودش زود فکرم را میفهمد و میگوید پشت سرش به اتاق بروم.سراغ صندوق انتهای اتاق میرود:
_چند تیکه لباس از قدیما دارم.بنظرم به تنت میشینه.
واقعا هم همینطور شد! پیراهن نسبتا بلند با گلهای سرخ و پسزمینهی شیری رنگ...عین قدیم بودن اما خیلی زیباست.
_شدی عین جوونیام. مبارکت باشه مادر.
از شنیدن مادر اشک در چشمانم غوطهور میشود.بیبیرعنا بدجور مرا شیفتهی خودش کرده! با دیدن تدارکات صبحانه بیبیرعنا از خجالت سرخ میشوم.
_چرا اینقدر زحمت کشیدین؟کاش بیدارم میکردین کمکتون میکردم!
دستم را میگیرد و پای سفره مینشاند.
_این چه حرفیه؟تو مهمونی. چمشت رو چشامه.
_چشماتون سلامت باشه.
مشغول خوردن هستیم که بیبیرعنا میپرسد:
_ااامم...شما حاملهای؟
نگاهم را به سفره میدوزم و با بله جواب میدهم
_واقعا؟! خدا برات حفظش کنه.
_ممنون
_شوهرت کجاست؟
تردید میکنم جواب بدهم.متوجه میشود و میگوید:
_ببخشید!میخوای نگو عزیزدلم.
_نه!نه!شما کار بدی نکردین حق دارین بدونین کی هستم.شوهرم فوت شده
_خدارحمتش کنه.سخته بزرگ کردن بچه بدون پدر.
نمیدانم چرا بغض گلویم را میدرّد!به سختی با بله حرفش را تایید میکنم.چند روزی از آمدنم به این خانه میگذرد.دوباری با برادر حامد برای شناسایی افراد عضو سازمان میروم.از بیبیرعنا خداحافظی میکنم تصمیم میگیرم امروز بیرون بروم تا حالم عوض شود. در را میبندم که با دیدن ماشین داغان برادر محسن جا میخورم. با دیدن فردی در آن زهره میترکانم به شیشه میزنم.
_اهای؟؟شما کی هستی؟
پتو تکان ریزی میخورد. برادر محسن برمیخیزد.
_شما؟؟
او هم با دیدن من متعجب میشود. موهایش را صاف میکند و زود از ماشین پیاده میشود. سرش پایین است و میگوید:
_سلام
_سلام شما اینجا چکار میکنین؟ نمیدونستم کی تو ماشینه در زدم
_خب..خب..راستش من..
صدای بیبیرعنا از پشت سرم میشنوم
_مادر بیا صبحونه بخور
برمیگردم بطرف بیبیرعنا اما او دیگر نیست.
_با شما بودن؟
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۲۶۹ و ۲۷۰
_نه... فکرکنم با شما بودن.
_نه! من صبحانه خوردم. فکر کنم با خودتون بودن...شُ..شما پسر بیبیرعنا هستین؟
گونههایش کاملا سرخ شده.خون میان صورتش میدود.زبانش با لکنت به بله میچرخد.
_مجبور نبودین از من پنهانش کنین.
_گفتم شاید راحتتر باشین.
از ملاحظهاش برایم تعجب میکنم.چقدر #مَرد!! تا به حال همچین رفتارهایی را ندیده بودم و زیاد برایم قابل هضم نیست.
_خواهش میکنم.من اومدم و زحمت دادم شما که نباید از آرامش خودتون برای من بزنین.اون کسی که مزاحمه منم!
_نه خواهش میکنم! این چه فرمایشیه؟
مراحمید. انشاالله هروقت این موقعیت تمام شد شما از دست ما خلاص میشید.
_کاش میگفتین پسرشون هستین. خونتون ماشاالله بزرگه جا هست لازم نیست معذب باشید.
هنوز با چشمانش آسفالت کوچه را مینگرد.تشکر میکنم و از او خداحافظی میکنم.با خودمکمی فکر میکنم.چه فکرها که درمورد پسر بیبی رعنا که نکردهام! از قضاوت خود پشیمان میشوم.تاکسی میگیرم تا سری به نرگس بزنم. هربار که پیشش میروم با کولهباری از اتفاقات برمیگردم.زنگ در را میزنم.صدای نرگس میآید.
_کیه؟
_منم.
در را باز میکند..با دیدنم چشمانش تا آخرین حد گشوده میشود.
_رو..رویا؟!!
داخل میروم.خودم را در بغلش میاندازم. دستش را دورم حلقہ میکند و هایهای گریه میکند.کمی که سبک میشود.با دقت قد و قوارهام را بررسی میکند.
_خوبی؟ سالمی؟تو که منو کشتی!نصفه جونم کردی دختر!بیا داخل..خوش اومدی.
نرگس مرا به داخل راهنمایی میکند.پشتی پشتم میگذارد.
_راحت باش! تکیه بده.
تشکر میکنم.کنارم مینشیند و با ذهنی مملو از سوال میپرسد:
_خب چیشد؟وای رویا نمیدونی چقدر حالم خوب شد دیدمت.همش به فکرت بودم ولی کاری ازم برنمیاومد!هر جا گشتیم نبودی. خیلی بد بود!همش میگفتم کاش نمیرفتیم.
_فدات بشم عزیزم.کار خدا حتما حکمتی داشته نمیشد کاریش کرد.انگار خدا مقدر کرده بود من برم تا شاهد باشم چی میکنن این پلیدای از خدا بیخبر.باورت نمیشه فکر میکنم از یه راه صد ساله برگشتم.از بس سخت بود. درد بود و درد.. نمیدونی چیا رو به چشمم ندیدم که همش آرزو میکردم ای کاش کور میبودم.
اشک مژهاش پایین میچکد.
_الهی بمیرم برات...چی کشیدی.
میان حرفش میپرم:
_خدا نکنه عزیزم.
از روزهای اتاق انباری میگویم و قرآن.از اشرف میگویم و از تنگهی چهار زبر. و از پیمان..از حرفهایش..
_چی بگم؟ زبونم نمیتونه چیزی بگه که مرهمت بشه. #امتحان_سختی رو پشت سر گذروندی رویا.خداروشکر هزاربار شکر که سر بلند بیرون آمدی.
_آره واقعا.. شکر.
خواهرزادهی نرگس دستی به عروسکش میکشد.بعد هم خودش را در بغل نرگس میاندازد.لبخند میزنم:
_خوبی خاله جون؟ شما یه دخترخاله نمیخوای؟ شایدم پسرخاله؟
_وای! رویا شوخی میکنی؟تو بچه داری؟؟
_انشاالله
_باورم نمیشه! عزیزم.. چند ماهشه؟
_چیزی تا چهارماه نمونده.
_گفتم یه تغییرایی کردی نگو...ای جانم ببین کار خدا رو. اگه یه چیزی رو بگیره جاش میده. نعمته!رحمته!هدیه خداست برای تحمل تمام این دوران سخت.
از حرفش لبخند به لبهایم مینشیند.
_وای آره راست میگی.نمیدونی نرگس گاهی که دلگیر میشم از پیمان..از همه جا! این بچه دلمو آروم میکنه. هرچی باشه پیمان شوهرم بود. مخصوصا که جونمو نجات داد. میگم کاش زودتر میفهمید این راه پوچه! میترسم از آیندهی سختی که این بچه داره.
_نترس خدا بوده و هست. کمکت میکنه بزرگش کنی.
حرفهایش عجیب به دلم رنگ امید میدهد. اصرارهایش را برای ناهار نمیپذیرم. میخواهم تنها باشم.مادرانگی کردن کم چیزی نیست. چیزی به عصر نمانده و من هنوز پناهی برای قلبم میگردم. وقتش است دیگر برگردم.وارد کوچه میشوم.به در میزنم و یاالله گویان داخل میروم. بیبیرعنا نزدیکم میشود و با ترسی که در چشمانش هویداست میگوید:
_سلام چیشد عزیزم؟ کجا بودی؟ ترسیدم از ما دلگیر شدی.
_سلام..نه! چرا دلگیر باشم؟ این چه حرفیه؟
_آخه گفتیم..شاید ناراحت شدی که نگفتم پسرم محسنه!
دستش را میبوسم و میگویم:
_این حرفا رو نزنین. من وقتی اینو شنیدم خجالت کشیدم. شرمنده شدم از اینهمه لطف شما. انشاالله بتونم جبران کنم.
به حرفهایش گوش میدهم. مهربانی مادرگونهاش واقعا برایم ارزش دارد. مخصوصا که این طعم را به خوبی نچشیدهام.
_مادر خوب نیست زن حامله اینقدر تحرک داشته باشه. به خودت رحم کن. غذا خوردی؟
از دلسوزیاش لبخند میزنم:
_ممنون که به فکرم هستین.امروز دیگه گفتم بگردم و حالم عوض بشه. متشکرم میل ندارم.
برای پختن شام به بیبیبیرعنا کمک میکنم.او اصرار میکند کار نکنم اما دلم راضی نمیشود.شب در اتاق بیبی جایم را پهن میکند.تشکر میکنم و برای زحماتم عذرخواهی میکنم.با شنیدن صدای ریزی برمیخیزم.
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
3 محرّم
1 ـ ورود عُمَر بن سعد به کربلا
در این روز عُمَر بن سعد با چهار (1) شش یا نه هزار سوار برای قتل پسر پیامبر صلّی الله علیه و آله وارد کربلا شد و در مقابل آن حضرت لشکرگاه ساخت و خیمه بر افروخت. (2)
ورود ابن سعد به کربلا در روز چهارم هم نقل شده است. (3)
📚 منابع :
1. ارشاد : ج 2، ص 84. و ... .
2. معالی السبطین : ج 1، ص 301. و ... .
3. قلائد النحور : ج محرّم و صفر، ص 48.
🌑🕌💎 این موقعیت را از دست ندهید
دوستان و سروران گرامی!
سایت الکفیل، برای زیارت حضرت سیّدالشهدا علیه السلام و حضرت اباالفضل العباس علیه السلام در هر روز از دهه اول محرّم، ثبت نام می کند. توصیه می شود از ثبت نام در این سایت غافل نباشید.
توصیه می شود این زیارت، به نیابت از مولایمان حضرت صاحب الزمان علیه السلام انجام شود و پاداش این کار بزرگ را به هرکس که در نظر دارید، هدیه نمایید.
http://alkafeel.net/zyara/
توجه: از طرف سایت، یک نفر زیارت می کند و نماز می خواند و سپس برای کسانی که ثبت نام کرده اند، اتمام زیارت اعلام می شود.
✅«اللّهمّ عجّل لولیّک الفرج»
353378049_-824189906.mp3
7.14M
🔸️حضرتِ پناه
🎧#داستان_تشرف مرحوم شیخ مجتبی قزوینی به محضر امام عصر
اللهم عجل لولیک الفرج🌷