eitaa logo
حرم
2.7هزار دنبال‌کننده
10.1هزار عکس
6.9هزار ویدیو
665 فایل
❤﷽❤️ 💚کانال حرم 🎀دلیلی برای حال خوب معنوی شما🎀 @haram110 ✅️لینک کانال جذاب حرم https://eitaa.com/joinchat/2765357057Cd81688d018 👨‍💻ارتباط با ادمین @haram1
مشاهده در ایتا
دانلود
◽️مأمون رقّی نقل می‌‌کند: خدمت امام صادق(علیه السلام) بودم که سهل بن حسن خراسانى وارد شد، سلام کرد و نشست. سپس گفت ای فرزند رسول خدا! چقدر شما رئوف و مهربان هستید. شما امام هستید، چرا دفاع از حق خود نمى‌‌کنید با این‌‌که بیش از صد هزار شیعه آماده نبرد دارید. 🔹امام(علیه السلام) فرمود: «خراسانى بنشین، خوش آمدی». سپس به خدمت‌کار فرمود: «تنور را روشن کن!». خدمت‌کار امام(علیه السلام) تنور را روشن کرد. و امام(علیه السلام) رو به مرد خراسانى نموده، فرمود: «داخل تنور شو!». 🔸خراسانى با التماس گفت: ای فرزند رسول خدا! مرا با آتش مسوزان. از جرم من در گذر، خدا از تو بگذرد. 🔹امام(علیه السلام) فرمود: «تو را بخشیدم». در این هنگام هارون مکى وارد شد در حالی‌که کفش خود را با دست گرفته بود، گفت: «السلام علیک یا ابن رسول اللَّه». 🔹امام(علیه السلام) فرمود: «کفش­هایت را بیانداز، برو داخل تنور بنشین!». هارون مکی، کفش­هایش را انداخت و در داخل تنور نشست. در این هنگام امام(علیه السلام) با مرد خراسانی به سخن­گفتن پرداخت و مانند کسی که در خراسان بوده از جریان‌هاى آن منطقه خبر داد. سپس فرمود: «خراسانى برو ببین در تنور چه خبر است». 🔸خراسانی می‌گوید: به جانب تنور رفتم، دیدم هارون مکی چهار زانو در تنور نشسته است. بعد از تنور خارج شد، و به ما سلام کرد. امام(علیه السلام) فرمود: «از اینها در خراسان چند نفر پیدا می شود؟!» 🔹خراسانی گفت: به خدا قسم! یک نفر هم نیست. امام صادق (علیه السلام) فرمود: «به خدا یک نفر هم پیدا نمی ‏شود، ما زمانى که پنج نفر یاور مانند این (هارون مکی) نداشته باشیم قیام نخواهیم کرد، ما خودمان موقعیت مناسب را بهتر می‌دانیم». 📚منبع: ابن شهرآشوب مازندرانى، مناقب آل أبی طالب (علیه السلام)، ج ۴، ص ۲۳۷، ، علامه، قم، ۱۳۷۹ق؛‏ علامه مجلسى، بحار الأنوار، ج ۴۷، ص ۱۲۳، مؤسسه الوفاء، بیروت، ۱۴۰۴ق. @haram110
حرم
✧✿﷽✿✧┅✧⊹┅┄┄ ◼️▪️پژوهشی در باب 🔍 #تفکر_عثمانی در واقعه کربلا قسمت • بیست – یکم✔️ ❌ بازتاب تفکر عث
✧✿﷽✿✧┅✧⊹┅┄┄ ◼️▪️پژوهشی در باب 🔍 در واقعه کربلا قسمت • بیست – دوم✔️ لشکریان ابن‌سعد لعنه الله، به نیت کشتن و غلبه بر حضرت سیدالشهداء حسین بن علی علیه السلام خود را به کربلا رساندند. یعنی آنان می‌دانستند به جنگ چه کسی و برای چه می‌روند. شاهدْ آنکه حضرت سیدالساجدین علی بن الحسین امام سجا‌د علیه السلام فرمودند: هریک از لشکریان عمربن‌سعد با کُشتن حسین علیه السلام، تقرب بخدا و رضای الهی را می‌طلبیدند. 📓أمالی، صدوق (ره)، ص ۵۴۷ این روایت مطابقت کاملی دارد با شواهدی که گذشت و خواهد آمد. در واقع سرداران سپاه ابن سعد لعین، طبق اعتراف خودشان حاکمان اموی را واجب الاطاعة و اولوالامر خود می‌دانستند. شمر ملعون و دیگر سرانِ سپاه ابن سعدلعین ، حضور خود در کربلا را بر اساس وجوب اطاعت از حاکمان خود عنوان کردند. 📚 تاریخ طبری، ۵/۴۰۸ حضرت امام حسین علیه السلام در چند موضع، مستقیم و غیرمستقیم به وجود تفکر عثمانی در لشکر ابن سعد لعین اشاره کرده‌اند. آن حضرت علیه السلام در یک مورد از سپاه خود به «طیبون» و از سپاه دشمن به «خبیثان» تعبیر کرده‌اند. همچنین امام علیه السلام پیش از رسیدن به کربلا و در روز عاشورا از این موضوع به صراحت پرده برداشته اند و در گفتگویی با ابوهره ازدی فرمودند: کسانی که بر روی من شمشیر می‌کِشند و مرا میکُشند «فئه باغیه یعنی گروه ستمکار و متجاوز» هستند. همچنین جمله صریح و مشهور امام علیه السلام در آخرین لحظات، وقتی دید که قصد هجوم به خیمه‌ها را دارند: «یا شیعة آل ابی سفیان! ان لم تکن دین و لا تخافون المعاد، فکونوا فی دنیاکم أحراراً» دلالت بر عثمانی مذهب بودن سپاه دشمن دارد. 📚الفتوح، ابن اعثم، ۵/۱۲۵ کشف الغمه، ۲/۲۶۲ تاریخ طبری، ۴/۳۴۴ ابن سعد ملعون روز عاشورا جمله‌ای گفته است که جای هیچ شک و شبهه‌ای را باقی نمی‌گذارد. او به نیروهایش در برابر جنگ با حضرت سیدالشهدا حسین بن علی علیه السلام و اصحابش علیهماالسلام وعده بهشت می‌دهد: «یا خیل الله ارکبی و بالجنه ابشری.» 📚الارشاد ۲/۸۹ تاریخ طبری، ۵/۴۱۶ ⚫️ظهور - ان شاء الله - خیلی نزدیک است⚫️ الهی ‌بِحَقِ ‌السّیدة‌ زِینَب ْ‌سَلٰام ُ‌اَللّهْ‌ عَلَیْها َّ‌عَجّل‌ لِوَلیکَ‌ الغَریبِ‌ المَظلومِ الوَحید الطرید الشرید الفَرَج🤲🏻 ‼️تبــــــــــری واجــــــب است‼️ ید الله فـــــوق ایدیهم یــــــد الله است.. بمیرد دشمن حیــــــدر ولــــــی الله است..
24.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
{اَللّٰهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج} مقام زن در نگاه اسلام/ 🎤استاد معاونیان؛
15.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
{اَللّٰهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج} نماهنگ: غَرِیباً وَحِیداً فَرِیداً...😭 🎙کربلایی حسین ستوده؛ «پیشنهاد دانلود»
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
﷽ 🌻 ما یک‌دل و یکرنگ در جمع یارانیم اینجا همه ابرند و ما بارانیم از عشق تو امروز جانا پریشانیم یک‌دم نظر فرما بر ما که مهمانیم ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌⚘ .................................................. 🍃🌸○○○───•🕊 •───○○○🌸🍃
🔅 فضیلت زیارت صلوات‌الله علیه 🔅 📌 حَدَّثَنِي مُحَمَّدُ بْنُ يَعْقُوبَ وَ عَلِيُّ بْنُ الْحُسَيْنِ وَ غَيْرُهُمَا عَنْ عَلِيِّ بْنِ إِبْرَاهِيمَ عَنْ أَبِيهِ عَنْ عَلِيِّ بْنِ مَهْزِيَارَ قَالَ قُلْتُ لِأَبِي جَعْفَرٍ (ع) جُعِلْتُ فِدَاكَ زِيَارَةُ الرِّضَا أَفْضَلُ أَمْ زِيَارَةُ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ الْحُسَيْنِ بْنِ عَلِيٍّ (ع) قَالَ زِيَارَةُ أَبِي أَفْضَلُ وَ ذَلِكَ أَنَّ أَبَا عَبْدِ اللَّهِ (ع) يَزُورُهُ كُلُّ النَّاسِ وَ أَبِي لَا يَزُورُهُ إِلَّا الْخَوَاصُّ مِنَ الشِّيعَةِ. 📌 محمّد بن يعقوب و على بن الحسين، و غير اين دو از على بن ابراهيم، از پدرش، از على بن مهزيار وى گفت: محضر ابى جعفر عليه السّلام عرض كردم: فدايت شوم زيارت حضرت رضا عليه السّلام افضل است يا زيارت ابى عبد اللّه حسين بن على عليه السّلام؟ 📌 حضرت فرمودند: زيارت پدرم افضل است زيرا حضرت ابا عبد اللّه الحسين عليه السّلام را هر گروهى از مردم زيارت مى‏كنند ولى پدرم را زيارت نمى‏كند مگر شيعيان خاص و خالص ما. 📔 کامل‌الزیارات شریف 🏷 جذاب حرم 🆔 @haram110
🔻وقایع روز چهارشنبه ۲۳صفر سال ۱۱ هجری قمری ، ۶ خرداد سال ۱۱ هجری شمسی ، ۲۲ می سال ۶۳۲ میلادی - امروز چهارشنبه ، پیامبر خدا صلی الله علیه واله در حالیکه از شدت درد دستمالی به سر بسته‌اند ، برمی‌خیزند و دست راست را بر شانه امیرمؤمنان علیه السلام و دست چپ را بر شانه فضل بن عباس (پسر عموی خود) می‌گذارند و به سوی مسجد حرکت می‌کنند ؛ آن حضرت از منبر بالا می‌روند و در خطبه ای کوتاه میفرمایند: 💠 «.. ای مردم ! اجل و مرگ من نزدیک است ، … آگاه باشید که من کتاب خدای خود و عترت و اهل بیتم را در میان شما می‌گذارم و می‌روم...این علی بن ابیطالب است که همراه قرآن است و قرآن با اوست ؛ این دو از یکدیگر تا روز قیامت جدا نمی‌شوند.»  آنگاه به مردم می‌فرمایند: «هر کس در مورد نفس خود از چیزی بیمناک است برخیزد تا برای او دعا کنم» عمر که باید در سپاه اسامه باشد و به جای آن اینک در مسجد حضور دارد بر می‌‌خیزد و عرضهٔ حاجت به پیامبر را توبیخ می‌کند!! ⚠️انتقاد های پی در پی عمر بن خطاب لعین در روزهای آخر حیات رسول خدا صلی‌الله علیه و آله و در حضور آن حضرت ، به نظر می‌آید برنامه ای است تا خود را در اجتماع آن روز بیشتر نشان دهد!
🌎🌺🍃 🌺 ❇️ تقویم نجومی 💠 پنجشنبه 🔺 ۸ شهریور/‌ سنبله ۱۴۰۳ 🔺 ۲۴ صفر المظفر ۱۴۴۶ 🔺 ۲۹ اوت ۲۰۲۴ 🌎🔭👀 💠 مناسبت‌های دینی و‌ ملی 🏴 شهادت رجایی و باهنر 🌴 طلب کردن پیامبر اکرم ﷺ قلم و دوات برای نوشتن خلافت بلافصل خود و جلوگیری یکی از اصحاب از این کار 🌎🔭👀 🌓 امروز قمر در «سرطان» است. 💠 روز مناسبی است برای: امور زراعی امور حفاری نو پوشیدن خوردن مُسهلات حمام رفتن ⛔️ ممنوعات انواع ملاقات‌ها امور مربوط به حرز 🌎🔭👀 🚘 مسافرت خوب نیست. 👶 زایمان مناسب نیست. 👩‍❤️‍👨 انعقاد نطفه 🔹 امشب (شب پنجشنبه) فرزند دانشمند و یا حاکم گردد. 🔹 امروز (هنگام زوال ظهر) فرزند عاقل، سیاستمدار، آقا و بزرگوار خواهدبود‌ شیطان به وی نزدیک نشود و هیچگونه انحراف و نادرستی ندارد. 💇‍♀💇‍♂ اصلاح سر و صورت باعث اصلاح امور می‌شود. 🩸حجامت،فصد،زالوانداختن،خون‌دادن باعث دفع صفرا می‌شود. 💅 ناخن گرفتن روز خیلی خوبیست. موجب رفع درد چشم، صحت جسم و شفای درد است. 👕 بریدن پارچه روز خوبیست. شخص، عالم و اهل دانش و علم گردد. 🌎🔭👀 😴 تعبیر خواب رویایی که امشب (شب پنجشنبه) دیده شود، تعبیرش طبق آیهٔ ۲۴ سوره مبارکه نور است. ﴿﷽ یوم تشهد علیهم ألسنتهم﴾ خواب بیننده را با شخصی دعوا یا خصومتی پیش آید و دلیل و شاهد بیاورد و بر وی غلبه کند. مطلب خود را در این مضامین قیاس کنید. 📿 وقت استخاره از طلوع فجر تا طلوع آفتاب از ساعت ۱۲ تا عشاء آخر (وقت خوابیدن) 📿 ذکر روز پنجشنبه «لا اله الا الله الملک الحق المبین» 📿 ذکر بعد از نماز صبح ۳۰۸ مرتبه «یا رزاق» موجب رزق فراوان می‌گردد. ☀️ ️روز پنجشنبه متعلق است به: 💞 علیه‌السلام اعمال نیک و خیر خود را به ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد. 🌎🔭👀 ⏳ مدت زمان اعتبار این تقویم از اذان مغرب آغاز و اذان مغرب روز پنجشنبه پایان می‌یابد. 🌺 🌎🌺🍃
حرم
🌺🍃رمـــان #ازمن_تافاطمه.. 🌺🍃 قسمت ۶ #هوالعشق #نفس_فاطمه #زینب_نوشت -مامان جان اونارو اونطور
🌺🍃رمـــان .. 🌺🍃 قسمت ۷ قدم هایم را باسختی برمیداشتم ٬سخت بود نبود فاطمه٬رفته رفته این محبت الهی در وجودم وسیع تر میشد و قلبم را تسخیر میکرد؛ پشت شیشه فاطمه ام را میدیدم٬خنده هایش را به یاد آوردم ٬لبخندی کج و کوله گوشه لب هایم نقش بست.ارام نفس میکشید٬معصومانه چشم هایش را روی هم گذاشته بود٬او به خاطر من خودش را جلوی کامیون انداخته بود ٬چه زیبا شده بود با آن چادر رنگی اما وقت نشد به او بگویم... صورتش خراشیده شده بود٬سرش را باند پیچی کرده بودند٬لوله ای در دهانش گذاشته بودند احساس میکنم اذیتش میکند... اه چقدر بیرحمند ٬دست هایم روی شیشه بود خودم را گناهکار میدانستم و به ماشینم لعنت میفرستادم٬ دو هفته گذشته بود و هنوز فاطمه ام چشم باز نکرده بود٬خانواده اش وقتی امدند به جای پرسیدن حال دخترشان مامور اورده بودند و پدر فاطمه مرا به لگد بست ومن دم نزدم حتی از خود دفاع هم نکردم چون من مقصر بودم... به ماشین که رسیدم لگدی محکم به اندامش انداختم درش را که باز کردم بوی فاطمه ام را میداد ٬بغضم سرباز کرد و سرم را روی فرمان گذاشتم نمیدانستم انقدر دوستش دارم٬اما هنوز به او نگفته بودم.. لعنت به من. گلی که برایش خریده بودم روی صندلی بود. اما چه فایده او نیست که با لمس دستانش بر روی گلبرگ ها به انها زیبایی ببخشد اون نیست که با ذوق دخترانه اش عطر گل را با ولع ببوید٬او نیست که با چشم هایی که حتی به وضوح نمیدانستم قهوه ایست یا عسلی قدر دان به من نگاه کند. دلم تنگ است٬دلم تنگ است برای بودنش ٬برای آن چشم های قهوه ای عسلی؛آری فاطمه جان کجایی که علی بدون تو نفس کم اورده.. به خانه میروم ٬همان پیراهن و شلوار انتخاب فاطمه را میپوشم ریش هایم بلندتر شده اما رمقی برای مرتب کردنشان ندارم ٬چه بهتر.. انگشتر عقیق که فاطمه ام برایم خریده بود به دست میکنم٬از عطری که او دوست داشت به ریش هایم کشیدم٬برای دیدنش اماده میشدم پس باید بهترین باشم٬پزشک معالج گفته بود که امروز میتوانیم ملاقاتش کنیم٬ هوا رو به سرما میرفت؛ سوار ماشین شدم و به سمت گل فروشی فرمان را کج کردم رفتم و برایش گل نرگس که عاشقش بود خریدم ٬به گل نرگس حسادت میکردم که فاطمه ام اینطور عاشقشان بود.راهم به سمت بیمارستان کشیده شد همه چی حاضر بود برای رؤیت ماهم.. -سلام زینب جان -سلام ٬ به به چه خوشتیپ کردی برادر -برای فاطمس.. زینب بغض گلویش را گرفت و چادرش را روی صورتش کشید و گریه کرد -گریه نکن خواهرم عه چرا اخه.من برم ببینمش با اجازه.. -داداش صب.. صدای پدر فاطمه راشنیدم که پشت سرم ایستاده بود٬عصبی نفس میکشید سلام مردم خواستم رد شوم که بازویم را محکم چشبید -کجا با این عجله؟ -میخوام فاطمه خانومو ببینم -د نه د نمیشه٬خیلی پررویی که فکر کردی اجازه میدم بهت.. -یعنی جی؟چرا اجازه نمیدید؟ -واسه این یک مشت حواله صورتم کرد اما اینبار تسلیم نمیشدم دلم ارام نداشت بازویم را محکم کشیدم وبه سمت اتاقش دویدم.... به پشت پنجره که رسیدم دایی فاطمه مرا محکم به دیوار کوبید لحظه ای نفسم رفت..دوباره به سمت اتاق دویدم در را باز کردم و فاطمه را صدا زدم با تمام وجودم از او میخواستم بلند شود ٬بلند شود و بگوید من حتی راضی نیستم خط کوچکی روی صورتت بیفتد بیدار شود و بگوید چقدر عاشقش هستم بگوید علی بی من میمرد بگویدددد. من را کشان کشان به بیرون میبردند و من دبوانه وار فاطمه را صدا میزدم که صدای دستگاه کنارش بلند شد پزشکان به سمت فاطمه دویدند دستان من رها شد اما اینبار حراست بیمارستان من را به بیرون کشیدند٬پشت شیشه میکوبیدم و ارام نداشتم.. به روی زمین افتادم و جدم را قسم دادم به بودن فاطمه به نفس کشیدنش ٬فاطمه زهرا را به حسینش قسم دادم به زینبش به حسنش .. درحالی که در راهرو سجده کرده بودم دستی روی شانه ام نشست سرم را که بلند کردم دکتر را دیدم که با لبخند مرا نگاه میکرد... 🌺🍃ادامه دارد.... نویسنده: نهال سلطانی
🌺🍃رمـــان .. 🌺🍃 قسمت ۸ سرم را بالا اوردم دکتر مرادی را دیدم٬لبخندی به لب داشت سریع ایستادم و منتظر نگاهش کردم -شادوماد مژدگونی بده -واقعااااا؟؟ -چی واقعا؟ -بهوش.. -ای کلک بدون شیرینی؟ قلبم روی هزار رفت همانجا سجده کردم و خدارا هزاران بار شکر کردم . -کی میتونم ببینمش؟ -هول نکن شادوماد باید وایسی تا از ریکاوری دربیاد. -خدایا شکرررت٬ممنونم دکتر ممنونم -مبارکت باشه گل پسر نگاهی قدردان به اقای مرادی انداختم و سریع به شیرینی فروشی کنار بیمارستان رفتم و کل بیمارستان را شیرینی دادم٬ مادرم نذر زبح گوسفندی برای حسینیه داشت و زینب هم خودش را در نمازخانه حبس کرده بود و نماز شکر میخواند ٬باباحسین هم نذری کرده بود که به کسی نگفت همه عاشقانه فاطمه را دوست داشتند ومن برایش دلم هرلحظه میرفت.به سمت اتاقش حرکت کردم خبری از خانواده اش نبود هنوز نرسیده بودند ٬در زدم و در را آرام باز کردم و در دستم گل نرگسی جاخوش کرده بود. در را که بازکردم فاطمه ام را روی تخت دیدم سرش را به سمتم ارام برگرداند چشم هایش سرد بود انقدر سرد که لحظه ای یخ زدم٬جلوتر رفتم لبخندی پهن زدم و سلام کردم٬دسته گل را مقابلش گرفتم حتی لبخند هم نزد٬تعجب کرده بودم نکند... -فاطمه خانوم؟ -شما کی هستید؟جلو نیاید -فاطمه... -جلو نیااااااا -باشه اروم باش٬من علیم نمیشناسیم؟تروخدا نگو نمیشناسی که.. -نه نمیشناسممم ٬پرستااار بیا اینو بندازین بیروون فاطمه ام مرا نمیشناخت٬ دست هایش را جلوی چشمانش گرفته بود و جیغ میزد٬از من از علیش فرار میکرد انگار از من متنفر بود٬ خدایااا فاطمه ام را به من برگردان ٬پرستار مرا به بیرون هدایت کرد دستانم سرد شده بود سرم گیج میرفت ٬به دیوار تکیه زدم و زانوانم خم شد ٬نمیتوانستم٬نه تحملش را نداشتم این دیگر اخرین ضربه بود که مرا به راند اخر کشیده بود. فاطمه مادر و زینب راهم نشناخت ..‌. به سمت اتاق دکتر مرادی رفتم که همان حرف های همیشگی را زد و گفت مدتی کسی را نمیشناسد اما میتوان با نشانه های قبلی کم کم حافظه اش را برگرداند و اضافه کرد که بروم و خدا راشکر کنم که فاطمه ام فلج نشد و این خطر از او گذشت. نه میتوانستم به دیدن فاطمه بروم نه به خانه تصمیم گرفتم به شاه عبدالعظیم بروم تا کمی ارام شوم. در حیاطش قدم میزدم و لحظه ای تصویر فاطمه از جلوی چشمانم کنار نمیرفت.دلم برای دیدنش پر میکشید ٬نتوانستم یک دل سیر نگاهش کنم چون دست هایش را روی صورتش گذاشته بود و مرا... بغض گلویم را گرفت به ضریح رسیدم و به او چنگ زدم خدارا از تمام وجودم صدا زدم و کنار خدا اعتراف کردم بلند اعتراف کردم که خدایا من اری من دیگر دوستش نداشتم بلکه وجودم به وجودش وابسته شده بود٬خداراشکر کردم که فاطمه ام نفس میکشد و چشم های عسلی -قهوه ایش را بازکرده درست است من اورا نمیبینم ولی بودنش کافیست ٬کافیست که در زمینی که او راه میرور راه ،میروم٬ درهوای او نفس میکشم و خدایم خدای او هم آری آرام تر شدم و همه کارهارا به خدا واگذار کردم ... 🌺🍃ادامه دارد.... نویسنده: نهال سلطانی